قصه شب صوتی
سودمندیهای بسیاری در شنیدن داستان صوتی نهفته است. کتابها و داستانهای صوتی، قوهی تخیل کودکان را پرورش میدهند چرا که کودک به هنگام شنیدن داستان، شخصیتها و صحنهها را تصور میکند.
افزون بر آن، شنیدن داستان صوتی دامنه واژگان کودک را افزایش میدهد و تلفظ درست هر واژه و کاربرد به جای آن در جمله را به او میآموزد.
خرید کتاب کودک مناسب پیشدبستان
از سودمندیهای دیگر کتاب صوتی، آماده کردن کودکان برای خواندن کتابهای طولانیتر است. همچنین میتوانید در ماشین یا زمانهایی که شرایط دسترسی به کتاب و خواندن آن برای کودک فراهم نیست، از کتاب صوتی استفاده کنید.
همچنین اگر دوست داشتید خودتان داستا نرا برای فرزندتان بخوانید، میتوانید به صفحه قصه شب در کتابک مراجعه کنید.
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو میدونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِلبازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره.
وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِلهاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده میشد.
سه شنبه, ۳۱ تیر
«فکر میکنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپلباتم از شوهرش پرسید.
آقای اپلباتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اونها رو حرکت داد.
شنبه, ۲۸ تیر
گیلبرت میو کرد: «امشب میخوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک میزنه و با این کارش منو توی دردسر میندازه. فقط صبر کن ببین چطوری میگیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون میدونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشمانتظارش میمونم.» گرمای خورشید به تن میچسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگهای که ندارم … همینجا دراز میکشم و یک چرتی میزنم.» بعد هم خمیازهای کشید و خوابش برد.
یکشنبه, ۱ تیر
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم.
یک سبد برداشتم و دستکشهای گرمی پوشیدم.
هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت،
و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود.
باد ملایمی میوزید، که بسیار برام خوشایند بود؛
هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو میدیدم.
در گذر از کورهراهی که از میون درختها میگذشت، در خیال فرو رفتم،
و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.
به یک دسته از درختها رسیدم که سر به آسمون میساییدن.
درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
شنبه, ۱۰ خرداد
ویکتوریا گل نرگس رو از همهٔ گلها بیشتر دوست داشت. بهار که میشد، توی باغ، گل نرگس میرویید. به نظر ویکتوریا اینطور میاومد که گل نرگس شبیه یک شیپور زرد روشنه. پروانههای صورتیرنگ به سراغ گلها میاومدن تا شهد اونها رو بنوشن و گرده جمع کنن. زنبورعسلهای درشت و پرمو، وزوزکنان از گلی به گل دیگه پر میکشیدن. ویکتوریا بوی دلپذیر گلهای نرگس رو خیلی دوست داشت. وقتی باد میوزید، سر گلها به پایین و بالا حرکت میکرد. برگهای تازهٔ درختها در باد موج میزد و صدای زمزمهای از اونها برمیخاست. ویکتوریا هر روز گلها رو آب میداد تا زودتر بلند بشن. آفتاب، بر گلبرگهای لطیف نرگس بوسه میزد.
چهارشنبه, ۷ خرداد
کریسی بیرون مرغدونی راه میرفت و دونههایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغهای دیگه ریخته بود از زمین برمیچید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش میخواست اونجا بود: هر نوع دونهای که دلش میخواست بخوره، زندگی در کنار مرغهای دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون میخواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم میگذاشت.
چهارشنبه, ۷ خرداد
تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی میکردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر میاومد و به تام و سام تکههای نون میداد. تام و سام شناکنان میچرخیدن و به این خوراکیهای خیس، نوک میزدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب میکردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد میشه، بگیرن.
چهارشنبه, ۷ خرداد
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اونها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بالهای قرمز خالخالیشون احساس میکردن.
دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اونها دست تکون دادن. اردکها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن.
قورباغهای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوتهها.
چهارشنبه, ۷ خرداد
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار میرفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، میایستاد و برای مری دست تکون میداد. مری هم برای پدرش دست تکون میداد و به داخل خونه برمیگشت.
یکشنبه, ۱۴ اردیبهشت
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی میخورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمیشد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیبزمینی سرخشده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار میخورد.
دوشنبه, ۱ اردیبهشت
ادوارد و سگ کوچولوش به نام لیستون، هر روز با هم بازی میکردن. ادوارد، لیستون رو خیلی دوست داشت و خیلی خوب از اون مراقبت میکرد. اون موهای لیستون رو شونه میزد، ظرف غذای اون رو پر میکرد و آب تمیز براش میگذاشت، و اون رو برای پیادهروی با خودش به پارک میبرد.
دوشنبه, ۱۸ فروردین
امی و رمی دویدن لای علفهای بلند. گربهی سیاهی داشت اونها رو دنبال میکرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
شنبه, ۱۶ فروردین
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین میافتاد.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
شنبه, ۱۰ اسفند
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
سه شنبه, ۶ اسفند
رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
چهارشنبه, ۳۰ بهمن
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اونها همه در یک رختخواب میخوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرماییرنگ بلندش رو شونه میکرد و دندونهاش رو مسواک میزد، به رختخواب میرفت.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن
تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
دوشنبه, ۲۱ بهمن
دونالد میخواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرفها رو میشست و کارهای دیگهای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
شنبه, ۱۹ بهمن
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچهاش را تماشا میکرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچههاش بیاموزه، به اونها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد میداد. اما هیچ فایدهای نداشت… هر یک از بچهعنکبوتها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
پنجشنبه, ۳ بهمن