قصه شب صوتی
سودمندیهای بسیاری در شنیدن داستان صوتی نهفته است. کتابها و داستانهای صوتی، قوهی تخیل کودکان را پرورش میدهند چرا که کودک به هنگام شنیدن داستان، شخصیتها و صحنهها را تصور میکند.
افزون بر آن، شنیدن داستان صوتی دامنه واژگان کودک را افزایش میدهد و تلفظ درست هر واژه و کاربرد به جای آن در جمله را به او میآموزد.
خرید کتاب کودک مناسب پیشدبستان
از سودمندیهای دیگر کتاب صوتی، آماده کردن کودکان برای خواندن کتابهای طولانیتر است. همچنین میتوانید در ماشین یا زمانهایی که شرایط دسترسی به کتاب و خواندن آن برای کودک فراهم نیست، از کتاب صوتی استفاده کنید.
همچنین اگر دوست داشتید خودتان داستا نرا برای فرزندتان بخوانید، میتوانید به صفحه قصه شب در کتابک مراجعه کنید.
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار میرفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، میایستاد و برای مری دست تکون میداد. مری هم برای پدرش دست تکون میداد و به داخل خونه برمیگشت.
یکشنبه, ۱۴ اردیبهشت
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی میخورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمیشد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیبزمینی سرخشده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار میخورد.
دوشنبه, ۱ اردیبهشت
ادوارد و سگ کوچولوش به نام لیستون، هر روز با هم بازی میکردن. ادوارد، لیستون رو خیلی دوست داشت و خیلی خوب از اون مراقبت میکرد. اون موهای لیستون رو شونه میزد، ظرف غذای اون رو پر میکرد و آب تمیز براش میگذاشت، و اون رو برای پیادهروی با خودش به پارک میبرد.
دوشنبه, ۱۸ فروردین
امی و رمی دویدن لای علفهای بلند. گربهی سیاهی داشت اونها رو دنبال میکرد. امی رو به دوستش فریاد زد: «بیا اینجا قایم بشیم!»
شنبه, ۱۶ فروردین
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین میافتاد.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
شنبه, ۱۰ اسفند
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
سه شنبه, ۶ اسفند
رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
چهارشنبه, ۳۰ بهمن
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اونها همه در یک رختخواب میخوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرماییرنگ بلندش رو شونه میکرد و دندونهاش رو مسواک میزد، به رختخواب میرفت.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن
تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
دوشنبه, ۲۱ بهمن
دونالد میخواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرفها رو میشست و کارهای دیگهای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
شنبه, ۱۹ بهمن
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچهاش را تماشا میکرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچههاش بیاموزه، به اونها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد میداد. اما هیچ فایدهای نداشت… هر یک از بچهعنکبوتها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
پنجشنبه, ۳ بهمن
اسباببازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچهای بود به اسم «چهلتیکه». هر جا که میرفت، چهلتیکه رو با خودش میبرد. اگر گریگوری و خانوادهاش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک میرفتند، چهلتیکه هم میرفت.
جمعه, ۲۷ دی
در دوردست شمال، جایی که باد، نفس یخآلودش رو بر زمین میدمید، پسر کوچکی به نام کیمو زندگی میکرد. اون و خونوادهاش در یک ایگلو زندگی میکردن که از قطعات بریدهشدهٔ برف یخزده ساخته شده بود. اونها لباس گرم به تن میکردند و همیشه، هر وقت که بیرون میرفتند دستکش، چکمه، و پالتوی کلفت میپوشیدند.
چهارشنبه, ۲۵ دی
گونههای ویولت سرخ میشد. وقتی که کسی در بارهٔ چشمها، لبخند، یا لپهای گوشتالود ویولت به او چیزی میگفت، سرخ میشد. گونههاش مثل آتش، گل میانداخت و مژههاش میلرزید.
دوشنبه, ۲۳ دی
زیردریایی توی آب پایین و پایین و پایینتر رفت… اون قدر پایین که رنگ آب، آبی تیره شده بود… نزدیک به رنگ سیاه. سارا و چاد از پنجرهٔ زیردریایی بیرون رو نگاه کردند. سارا گفت: «بابا من که هیچی نمیتونم ببینم. فکر نمیکنم ماهیها بتونن در چنین عمقی زندگی کنن.»
شنبه, ۲۱ دی