تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
مامان و بابای گارت براش چند تا جغجغه خریدن، اما گارت از اونها خوشش نیومد و اونها رو پرت کرد توی اتاق و گریهاش بیشتر شد. براش آجره خریدن و کف اتاق نشستن و با اونها براش خونه ساختن، اما از آجرهها هم خوشش نیومد. براش جورچین و حیوانات پارچهای و علیورجه خریدن، اما هر کاری که میکردن فایده نداشت: اون همهاش گریه میکرد.
مامان و بابا از گریههای گارت خسته شده بودن. مامان همیشه سرش درد میگرفت و بابا میرفت بیرون تا قدم بزنه.
یک روز، مامان از مادربزرگ گارت خواست به خونهشون بیاد و از گارت نگهداری کنه، تا مامان بتونه به بازار بره و برای گارت، یک اسباببازی تازه پیدا کنه. مادربزرگ اومد و مامان رفت بازار و اسباببازیفروشی رو پیدا کرد. اونجا عروسکهای پارچهای، ماشین آتشنشانی، و یک کتاب پُر از عکسِ سگهای جورواجور دید؛ اما نمیدونست گارت از اونها خوشش میاد یا نه. یک توپ بزرگ آبی هم دید و با خودش گفت: «خودشه! این توپ بزرگ آبی رو براش میخرم. حتماً خوشش میاد!»
مامان توپ رو خرید و به خونه بُرد.
به خونه که رسید، رفت روی زمین روبهروی پسرش نشست و توپ رو بیرون آورد و به گارت نشون داد و گفت: «عزیزم! ببین مامان برات چی خریده … یک توپ تازه!»
گارت نگاهی به توپ کرد و اون رو از مادرش گرفت، اما ازش خوشش نیومد و باز هم گریه کرد.
مامان به مادربزرگ نگاه کرد و گفت: «نمیدونم باهاش چکارکنم. فقط بلده گریه کنه.»
مامان امیدوار بود مادربزرگ چارهای به فکرش برسه.
مادربزرگ، کیفش رو باز کرد و یک گردنبند از توی اون بیرون آورد. گردنبند مُهرههای قرمز، زرد، آبی و سبز داشت که با کِش نازک و محکمی، به نخ کشیده شده بودن. مادربزرگ، گردنبند رو به گارت داد. اینجا بود که اتفاق عجیبی افتاد. گارت دیگه گریه نکرد؛ گردنبند رو بالا گرفت و از خنده، ریسه رفت. مهرههای گردنبند رو میچرخوند، اونها را دندون میزد و سعی میکرد که اونها رو بشمره.
مامان لبخندی زد و مادربزرگ رو بغل کرد و گفت: «آفرین مامان، موفق شدی! بالاخره تونستی گریهٔ گارت رو بند بیاری!»
اون شب، وقتی پدر به خونه اومد، مادر اون رو به اتاق گارت بُرد تا نشون بده که دیگه گارت گریه نمیکنه. بابا هم لبخند زد.
از اون روز به بعد، هر وقت که گارت میخواست گریه کنه، مادر تنها کاری که میکرد از مادربزرگ میخواست یک دسته مُهرهٔ رنگی دیگه برای اون بیاره. چون مهرههایی که مادربزرگ میآورد، حرف نداشت.