ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمیشنید. چشمهاش رو بست و به خواب رفت.
چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خشخشی رو از بیرون، نزدیک پنجره شنید. ادوارد بلند شد توی رختخواب نشست: «صدای چی بود؟ صدای باد بود یا جیرجیرک؟» صدا قطع شد، و ادوارد دوباره دراز کشید و چشمهاش رو بست.
چیزی نگذشت که باز همون صدا رو شنید. دوباره بلند شد و نشست: «این صدای چی بود؟»
ادوارد شمعی رو که روی میز کنار تختخواب بود روشن کرد. کفشهای دمپاییاش رو پوشید و به سمت در رفت و بیرون رو نگاه کرد: «کیه؟»
باد زوزهکشون از لای در به داخل وزید و شمع رو خاموش کرد. ادوارد درخت بلوط جلوی خونه رو دید که شاخههاش، در برابر پنجرهی اتاق خواب به عقب و جلو تکون میخورد: «پس این سروصداها از اینه!»
ادوارد که دیگه ترسش ریخته بود، در رو بست و به رختخواب رفت و پتو رو کاملاً روی خودش کشید. شمع رو هم خاموش کرد. هنوز هم اون صداها رو میشنید، اما دیگه نمیترسید.