یکی از اون شبهای گرم و مرطوب تابستون بود. توی غار هانی خرسه، هوا گرمتر از بیرون بود. هانی نمیتونست بخوابه: لولید و چرخید؛ اما هوا خیلی گرم بود و نمیشد خوابید.
هانی رفت بیرون. امیدوار بود که نسیمی بوزه و خنکش کنه. روی یک تختهسنگ نشست و به آسمون تیره نگاه کرد. صدای جیرجیر جیرجیرکها و قورقور قورباغهها رو میشنید. ستارههای بسیاری توی آسمون میدرخشیدن. ماه هم کامل بود و تو آسمون، نورافشانی میکرد.
هانی شروع کرد به شمردن ستارهها. کمکم چشمهاش سنگین میشدن، و اون به شمردن ادامه داد: ۹۷۰، ۹۷۱، ۹۷۲، … و طولی نکشید که اونقدر خسته شد که روی زمین دراز کشید و به خواب رفت … با این که هنوز هم هوا خیلی گرم بود و نمیشد خوابید!