گلگندمها پشت سر هم سر از زمین بیرون میآوردن. هولی وسط گلها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه میرفتن نمیترسید. پروانهها دور سر هولی بالا و پایین میرفتن. در میان گلگندمها، گلهای دیگری هم روییده بودن. هولی زاغکهای قرمز روشن، گویچههای کرکپوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید با نقطهی زرد روشن، و آلالههای لیمویی رو میدید.
وقتی که باد میوزید، گلها میرقصیدن، موهای طلاییرنگ هولی به صورتش میخورد، و وقتی که نفس عمیق میکشید، میتونست عطر گلها رو حس کنه. هولی به پشت دراز کشید و به آسمون آبی نگاه کرد. ابرهای سفید پفکرده، در آسمون شناور بودن. به نظر هولی یکی از اونها شبیه شتر بود. ابر دیگه، شبیه پنگوئن بود.
خورشید در اوج آسمون میدرخشید. هوا صاف بود و هولی گرمای روز رو روی صورتش حس میکرد. هولی صدای جیرجیر یک جیرجیرک رو میتونست بشنوه. جیرجیرک، زیر یک تختهسنگ پنهون شده بود. هولی به صدای پرندگان آبی که در حال ساختن آشیانه، آواز میخوندن گوش میداد. برادر و خواهر بزرگش از میان گلگندمها دویدن و کنار هولی نشستن. برادرش یک گل مینا چید و اون رو لای موهای هولی فرو کرد. هولی خندید، و دو گل مینا چید و یکی رو به خواهرش داد. بعد هر دو، گلها رو توی موهاشون گذاشتن. همه با هم خندیدن. مادر هولی گفت وقت رفتن به خونه است. هولی یک گل آلاله چید و اون رو به مادرش داد و مادر هم با این کار، هولی رو محکم در بغل گرفت.