روزِ پنجشنبهای بود که باد از صبح تصمیم گرفته بود بازی کند. نه آنقدر تند که درختها را خم کند، نه آنقدر آرام که خوابش ببرد؛ بادی شیطان، که میآمد و میرفت و هر بار شکل تازهای به کوچه میداد. برگهای خشکِ پاییزی را جمع میکرد و یکجا میریخت، بعد دوباره پخششان میکرد، انگار دارد نقشهای را هی عوض میکند.
سینا از پنجرهٔ اتاقش به بیرون نگاه میکرد. توی دستش نخِ قرمزِ یک بادبادک بود؛ بادبادکی آبیرنگ با دمِ بلندِ زرد. خودش بادبادک را با کمک پدرش ساخته بود. چوبهای نازک، کاغذِ سبک، و نخهایی که باید دقیق گره میخوردند. سینا بیشترِ کارها را خودش کرده بود و همین باعث میشد بادبادک برایش فقط یک اسباببازی نباشد؛ چیزی شبیه یک فکرِ بلند که میخواست پرواز کند.
مادر از آشپزخانه گفت: «اگه میخوای بری بیرون، ژاکتتو بپوش. هوا بازیگوشه.»
سینا ژاکت را پوشید، کفشهایش را پا کرد و از خانه بیرون زد. کوچه شلوغ نبود، اما خالی هم نبود. چند تا بچهٔ همسنوسالش آنطرفتر بودند. مانی، با کلاه سبزش، داشت توپ را به دیوار میزد. نیما و رها هم کنار هم ایستاده بودند و دربارهٔ چیزی آرام حرف میزدند. بالاتر، نزدیکِ زمینِ خاکی، صدای خندهٔ چند بچهٔ بزرگتر میآمد.
سینا مستقیم رفت سمت زمینِ خاکی. آنجا همیشه جای بادبادکبازی بود؛ باز و بدونِ سیم و درخت. نخِ بادبادک را باز کرد، کاغذِ آبی را صاف گرفت و یک لحظه به آسمان نگاه کرد. ابرها مثل لکههای پنبهای آرام میرفتند. باد از سمتِ درست میآمد.
بادبادک را رها کرد. نخ از دستش سر خورد و بادبادک بالا رفت. اولش کمی کج شد، بعد صاف شد و شروع کرد به بالا رفتن؛ آنقدر که آدم مجبور میشد سرش را بالا بگیرد و چشمهایش را باریک کند.
سینا لبخند زد. حسِ خوبی داشت؛ حسِ اینکه چیزی که ساخته، حالا دارد راه خودش را میرود.
چند دقیقه نگذشته بود که مانی نزدیک آمد. گفت: «چه رنگیِ قشنگی داره. خودت ساختی؟»
سینا گفت: «آره.» و نخ را کمی کشید تا بادبادک بالاتر برود.
مانی گفت: «میشه یه کم من نگه دارم؟»
سینا مکث کرد. نخِ قرمز توی دستش گرم بود. گفت: «یه کم.» و نخ را داد به مانی.
مانی اول با احتیاط نگه داشت. بعد که دید بادبادک خوب بالا مانده، شروع کرد نخ را تندتند جمع کردن. بادبادک کمی پایین آمد و بعد دوباره بالا رفت، اما اینبار کمی به چپ کشیده شد.
سینا گفت: «آرومتر… اگه تند بکشی، کاغذش تا میخوره.»
مانی خندید: «بلدم!»
بادبادک یکدفعه لرزید. باد شیطنت کرد و نخ کمی شُل شد. سینا جلو رفت تا کمک کند، اما همان لحظه، نیما و رها هم رسیدند.
نیما گفت: «اِ، بادبادکه! بده من یه دور بچرخونمش.»
مانی نخ را داد به نیما، بدون اینکه از سینا بپرسد. نیما نخ را گرفت و شروع کرد به دویدن؛ نه به سمتِ جلو، بلکه به سمتِ راست، جایی که زمینِ خاکی کمکم به کوچه میرسید.
سینا گفت: «صبر کن! اونطرف سیم داره!»
اما صدایش میانِ خندهها گم شد. بادبادک کشیده شد، نخ زاویه گرفت و ناگهان صدای خِشخِش آمد؛ کاغذ به یک شاخهٔ خشک گیر کرد. بادبادک ایستاد، مثل پرندهای که بالهایش گیر کرده باشد.
نیما ایستاد. مانی سوت زد. رها گفت: «اوه…»
سینا دلش فرو ریخت. رفت جلوتر. نخ را گرفت و آرام کشید. بادبادک تکان خورد، اما آزاد نشد. کاغذِ آبی به شاخهٔ خشک چسبیده بود و دمِ زرد بادبادک دورِ شاخه پیچ خورده بود.
مانی گفت: «بذار من بکشم.» و قبل از اینکه سینا جواب بدهد، نخ را تند کشید. صدای پاره شدنِ کاغذ آمد؛ نه بلند، اما واضح. یک گوشهٔ بادبادک شکافت.
سینا دستش را جلو آورد و نخ را از دستِ مانی گرفت. چیزی نگفت. فقط نگاه کرد. بادبادک حالا کج شده بود؛ یک گوشهاش پایینتر، دمش نامنظم.
نیما گفت: «عیبی نداره، هنوز پرواز میکنه.»
سینا چیزی نگفت. نخ را جمع کرد و بادبادک را پایین آورد. گوشهٔ پارهشده مثل زخمی بود که هنوز تازه است. باد هنوز میآمد و میرفت، اما انگار دیگر با سینا بازی نداشت.
رها گفت: «ببخشید… نمیدونستیم.»
سینا سرش را تکان داد. گفت: «باشه.» اما صدایش کوتاه بود، مثل وقتی که آدم میخواهد زود تمام شود.
بادبادک را بغل کرد و از زمینِ خاکی دور شد. نرفت خانه. رفت سمتِ کوچهٔ پشتی، جایی که یک دیوارِ قدیمی و یک درختِ توت بود. نشست روی جدول. بادبادک را گذاشت کنار دستش. نخِ قرمز روی زمین پخش شده بود.
به بادبادک نگاه کرد. به گوشهٔ پاره. به دمِ زردِ نامنظم. فکر کرد شاید اگر خودش نگه داشته بود… فکر کرد شاید اگر زودتر گفته بود… فکر کرد شاید اگر…
باد از کنار گوشش رد شد و دمِ بادبادک را تکان داد. کاغذِ آبی خشخش کرد. سینا نفسش را بیرون داد. دست برد و نخ را جمع کرد، اما اینبار با دقت؛ گرهها را صاف کرد، پیچها را باز کرد.
صدای قدم آمد. برگشت. پیرمردی با دوچرخهٔ قدیمی از آنطرف کوچه میآمد. دوچرخه زنگِ کوچکی داشت که هر چند قدم یکبار صدا میداد. پیرمرد ایستاد و گفت: «سلام قهرمان. بادبادکت زخمی شده؟»
سینا شانه بالا انداخت. گفت: «یه کم.»
پیرمرد دوچرخه را تکیه داد به دیوار. گفت: «میشه ببینم؟»
سینا بادبادک را نشان داد. پیرمرد عینکش را جلو کشید، گوشهٔ پاره را نگاه کرد و گفت: «اینو میشه درستش کرد. ولی یه چیزش عوض میشه.»
سینا گفت: «چی عوض میشه؟»
پیرمرد لبخند زد. گفت: «راهِ پروازش.»
از جیبش یک تکه چسب کاغذی درآورد. بعد از جیب دیگرش یک تکه کاغذ نازک سفید. گفت: «این کاغذ از دفتر نوهمه. سبکِ سبک.»
گوشهٔ پارهشده را با دقت صاف کرد، کاغذ سفید را پشتش گذاشت و چسب زد. بادبادک حالا یک وصلهٔ سفید داشت؛ نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک.
پیرمرد نخ را گرفت، یک گرهٔ کوچک زد و گفت: «بیا امتحان کنیم.»
سینا ایستاد. نخ را گرفت. باد از سمتِ دیگری میآمد؛ نه مثل قبل. بادبادک را رها کرد. اول کمی لرزید، بعد بالا رفت، اما نه همان مسیرِ قبلی. اینبار کمی به راست میکشید، بعد صاف میشد، بعد دوباره به راست.
سینا نگاه کرد. بادبادک بالا ماند. وصلهٔ سفید از دور مثل یک ستارهٔ کوچک دیده میشد.
پیرمرد گفت: «میبینی؟ هنوز میره بالا. فقط باید باهاش جور شد.»
سینا چیزی نگفت. نخ را کمی شُل کرد، بعد کمی کشید. یاد گرفت چطور با این مسیرِ تازه کنار بیاید. بادبادک دیگر آن بادبادکِ اول نبود، اما سقوط هم نمیکرد.
پیرمرد دوچرخهاش را برداشت. گفت: «باد همیشه همون بادی نیست که فکر میکنیم. بعضی وقتها راهها هم همینطور.» و رفت.
سینا ماند. نخ را در دستش حس کرد. بادبادک بالا بود. آسمان همان آسمان بود، اما حالا یک وصلهٔ سفید در آن حرکت میکرد.
چند دقیقه بعد، مانی از دور آمد. آرامتر از قبل. گفت: «اگه بخوای… من دیگه دست نمیزنم. فقط نگاه میکنم.»
سینا نگاهش کرد. بادبادک بالا بود. نخ در دستش گرم بود. گفت: «باشه. بیا اینجا بایست.»
مانی کنار سینا ایستاد. هر دو سرشان را بالا گرفتند. بادبادک کمی کج شد، اما نیفتاد.
رها و نیما هم آمدند. اینبار فاصلهشان را نگه داشتند. نیما گفت: «اون وصله سفیده قشنگه.»
سینا چیزی نگفت. فقط نخ را آرامتر گرفت. باد آمد. باد رفت. بادبادک راهش را بلد شده بود؛ راهی که کمی فرق داشت.
خورشید پایینتر آمد. آسمان نارنجی شد. سینا نخ را جمع کرد و بادبادک را پایین آورد. وصلهٔ سفید حالا نزدیکتر دیده میشد. با دست کشید رویش. صاف بود.
وقتی به خانه برگشت، بادبادک را گوشهٔ اتاق گذاشت. نخ را مرتب کرد. پنجره را بست. باد هنوز بیرون میآمد و میرفت، اما اتاق آرام بود.
سینا روی تخت دراز کشید. به سقف نگاه کرد. تصویر بادبادکِ آبی با وصلهٔ سفید آمد جلوی چشمش. نه مثل اول، نه خراب؛ فقط فرقکرده.
چشمهایش سنگین شد. باد بیرون آرامتر شد. و بادبادکی که راهش را عوض کرده بود، حالا آرام در گوشهٔ اتاق خوابیده بود.
