راهروی خانهٔ مادربزرگ همیشه از همهجا ساکتتر بود؛ نه به خاطر اینکه کسی آنجا حرف نمیزد، بلکه چون راهرو مثل یک رودخانهٔ باریک بین اتاقها کشیده شده بود و صدای آدمها را میگرفت و قورت میداد و بعد آرام، آرام پس میداد. روزها که نور از پنجرهٔ آشپزخانه میریخت، راهرو رنگِ عسل میگرفت؛ اما شبها، وقتی چراغها خاموش میشدند، همان راهرو تبدیل میشد به یک خطِ بلندِ تاریک که انگار تا آخرِ دنیا میرفت.
آراد آن شب مهمانِ مادربزرگ بود. مادر و پدرش برای یک مراسم رفته بودند و قرار بود فردا صبح بیایند دنبالش. آراد معمولاً از مهمانی خوشش میآمد؛ بهخصوص مهمانیِ خانهٔ مادربزرگ که بوی قورمهسبزی و بوی چایِ تازهدم با هل و بوی قالیهای تمیز را با هم داشت. ولی یک چیز بود که همیشه دلش را قلقلک میداد: شبِ خانهٔ مادربزرگ.
مادربزرگ اتاقِ آراد را آماده کرده بود؛ یک اتاق کوچک با یک تختِ یکنفره، یک پتو با طرحِ ستارههای ریز، و یک عروسک خرسی که گوشهٔ بالش نشسته بود. کنار تخت یک چراغِ خواب هم بود؛ چراغی با شیشهٔ نارنجی که وقتی روشن میشد، نورش مثل مربای هویج نرم میریخت روی دیوار.
بعد از شام، مادربزرگ داستان کوتاهی گفت و بعد مسواک و بعد «شببهخیر». آراد در تخت خزید، پتو را تا زیر چانه بالا آورد و چراغ خواب را روشن گذاشت. نورِ نارنجی اتاق را گرم کرد؛ اما بیرونِ اتاق، همان راهرو بود. درِ اتاق نیمهباز بود و آراد از لای آن میتوانست نوارِ باریکِ تاریکی را ببیند. هر بار که باد کولر میآمد، درِ نیمهباز کمی تکان میخورد و سایهٔ دستگیره روی دیوار جابهجا میشد؛ انگار یک نفر آنجا ایستاده و آرام تکان میخورد.
آراد چشمهایش را بست. گفت: «خواب… خواب… خواب.» اما هر بار که نزدیکِ خواب میشد، ذهنش یک چیزی از راهرو میکشید داخل اتاق: یک صدای تقتق، یک سایهٔ کشدار، یا حتی سکوتی که بیش از حد شبیهِ نفس کشیدن بود.
با خودش گفت: «اگه تشنهام بشه چی؟» و همان لحظه دهانش خشک شد؛ نه از تشنگی، از فکرِ تشنگی. یادِ لیوان آب افتاد که روی میزِ آشپزخانه بود… و آشپزخانه آن طرفِ راهرو.
چراغِ خواب روشن بود، اما نورش تا راهرو نمیرسید. آراد دستش را زیر پتو مشت کرد، بعد باز کرد، بعد دوباره مشت کرد. از ته دلش میخواست مادربزرگ را صدا بزند، ولی حس کرد اگر صدا بزند، شب بزرگتر میشود. چند دقیقه همانطور ماند تا بالاخره آرام از تخت پایین آمد. پاهایش روی فرش نرم بود، اما هر قدمی که به سمتِ در میرفت، انگار فرش هم آهستهتر میشد.
در را بیشتر باز کرد. تاریکی راهرو مثل یک حیوان بیحرکت آنجا خوابیده بود. آراد نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدایی نبود. ولی نبودنِ صدا هم خودش یک جور صدا بود؛ مثل وقتی که آدم توی گوشش «هیس» میشنود.
همان موقع، از اتاقِ مادربزرگ چراغی روشن شد. نور زرد از زیر درِ اتاق مادربزرگ خطی باریک روی زمین انداخت. بعد در باز شد و مادربزرگ با روسریِ گلگلیاش بیرون آمد، عینکش را کمی بالا داد و گفت: «آراد جان؟ بیداری؟»
آراد احساس کرد یک تکه از دلش سرِ جایش برگشت. گفت: «آره… تشنهام…»
مادربزرگ لبخند زد، نه آن لبخندهایی که میپرسند «چرا بیداری؟»، لبخندی که میگفت «بیا، با هم.» رفت سمت آشپزخانه و گفت: «صبر کن، یه چیزی هم نشونت بدم.»
آراد دنبال مادربزرگ رفت. نورِ چراغِ اتاقِ مادربزرگ هنوز روی راهرو افتاده بود و راهرو دیگر مثل قبل یک خطِ بیانتها نبود؛ بیشتر شبیه یک جاده بود که یک چراغِ کوچک کنارش روشن شده باشد.
مادربزرگ از کشوی آشپزخانه یک چیز بیرون آورد: یک چراغقوهٔ کوچک سبزرنگ. چراغقوه مثل یک مداد کلفت بود، با یک دکمهٔ گرد. گفت: «این چراغقوه رو وقتی برق میره استفاده میکنیم. میخوای امشب پیش تو باشه؟»
آراد چراغقوه را گرفت. سبک بود اما حسِ مهمی داشت؛ مثل اینکه یک کلیدِ مخفی باشد. مادربزرگ برایش آب ریخت. آراد جرعهای خورد و گلویش نرم شد.
مادربزرگ گفت: «یه کار دیگه هم میتونیم بکنیم.» بعد رفت سمت راهرو و چراغ سقفیِ راهرو را روشن کرد. راهرو یکدفعه رنگِ کرم گرفت، عکسهای روی دیوار واضح شدند: عکسِ مادربزرگ وقتی جوان بود، عکسِ پدربزرگ با کلاه، عکسِ مادرِ آراد وقتی همسنِ آراد بود و لباس مدرسه پوشیده بود.
آراد نگاه کرد. راهرو همان راهرو بود. هیچ چیز اضافهای نبود؛ فقط نور نبود که شکلِ چیزها را عوض کرده بود.
مادربزرگ گفت: «چراغ رو همینطور روشن میذاریم یا دوست داری کمنورش کنیم؟» و رفت سراغ یک کلیدِ کوچک کنار دیوار. وقتی آن را چرخاند، نور راهرو نرم شد؛ نه آنقدر روشن که چشم بزند، نه آنقدر تاریک که دل را قلقلک بدهد.
بعد برگشت و دستِ آراد را گرفت. دستِ مادربزرگ گرم بود. گفت: «بیا تا اتاقت. اما یه بازی هم داریم.»
آراد گفت: «چه بازی؟»
مادربزرگ گفت: «بازیِ نگهبانِ چراغ.» بعد با انگشت به چراغقوه اشاره کرد. «این چراغقوه، نگهبانِ راهروئه. نگهبان وقتی میترسه، فرار نمیکنه؛ نگاه میکنه، دقیق نگاه میکنه، بعد میفهمه چی واقعیه و چی خیال.»
آراد با چراغقوه بازی نکرده بود که بخواهد نگهبان باشد، اما دوست داشت نگهبان باشد. این اسم، یک جور حسِ بزرگ بودن میداد. آنها به اتاق برگشتند. مادربزرگ روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: «حالا چراغقوه رو بذار اینجا، نزدیک دستت. چراغ خواب هم روشنه. راهرو هم کمنوره. اما نگهبان یه وظیفهٔ دیگه هم داره.»
آراد گفت: «چه وظیفهای؟»
مادربزرگ گفت: «نگهبان باید اسمِ چیزها رو درست بدونه. چون شب بعضی چیزها رو اشتباه نشون میده.» بعد بلند شد و رفت جلوی در. گفت: «مثلاً اون سایهای که گاهی روی دیوار میافته…» دستش را به دستگیره زد و کمی تکان داد. سایهٔ دستگیره روی دیوار حرکت کرد. «این سایهٔ دستگیرهست، نه کسی که وایساده.»
آراد نگاه کرد و فهمید همان چیزی بود که قبلتر شبیه آدم به نظر میرسید.
مادربزرگ ادامه داد: «یا صدای تقتق…» و رفت سمت پنجرهٔ کوچک راهرو و نشان داد که یک شاخهٔ باریک از درختِ حیاط با باد به قاب پنجره میخورد. «این شاخهست. درختها شبها هم همون درختاند، فقط صداشون بیشتر شنیده میشه.»
بعد برگشت و گفت: «حالا، نگهبان وقتی چیزها رو میشناسه، خیالش سبکتر میشه.»
مادربزرگ یک لیوان آب کوچک هم کنار تخت گذاشت و گفت: «که دیگه برای تشنگی تا آشپزخانه نری.» بعد پتو را مرتب کرد و گفت: «من اتاقم نزدیکه. اگر چیزی خواستی، من همینجام.» و آرام از اتاق بیرون رفت، اما در را کامل نبست؛ همانطور نیمهباز گذاشت، فقط اینبار راهرو کمنور بود، نه تاریکِ دراز.
آراد در تخت دراز کشید. چراغقوه کنار دستش بود. چراغ خواب نارنجی اتاق را نرم کرده بود. آراد به خرسِ گوشهٔ بالش نگاه کرد. خرس هم انگار راحتتر نشسته بود. صدای شاخهٔ درخت از دور میآمد، ولی اینبار آراد میدانست صدای چیست؛ مثل اینکه نامِ صدا را بلد باشد.
چند دقیقه گذشت. آراد باز هم احساس کرد چیزی در ذهنش میخواهد بزرگ شود؛ همان حسِ «راهرو…». اما به جای اینکه چشمهایش را تند ببندد، گفت: «من نگهبانم.» نه بلند، آرام. بعد دستش را دراز کرد و چراغقوه را لمس کرد. روشنش نکرد. فقط لمسش کرد. انگار همین لمس کردن، یادش میانداخت که یک ابزار دارد.
در نیمهباز بود. راهرو کمنور بود. عکسها روی دیوار مثل آدمهای آشنا ایستاده بودند، نه مثل چشمهایی که نگاه میکنند. آراد نفسش را آرام کرد. نفس کشیدن را شمرد: یک… دو… سه… چهار… و بعد آهسته بیرون داد. پتو را بالا کشید و به صدای ساعتِ دیواری گوش داد: تیک… تاک… تیک… تاک… یک صدای منظم، مثل قدمهای آرام کسی که میداند کجا میرود.
ذهن آراد آرام، آرام از راهرو برگشت داخل اتاق. چشمهایش سنگین شد. قبل از اینکه خواب کاملاً بیاید، آخرین چیزی که حس کرد، گرمای چراغ خواب و سنگینی دلِ سبکشدهاش بود.
صبح که بیدار شد، نورِ روز راهرو را پر کرده بود. همهچیز همان بود؛ اما آراد حس میکرد حالا راهرو را بهتر میشناسد. چراغقوه هنوز کنار تخت بود، مثل یک راز کوچک.
مادربزرگ از آشپزخانه صدایش زد: «نگهبان کوچولو! صبحانه حاضره!»
آراد لبخند زد. از تخت پایین آمد و پاهایش را روی فرش گذاشت. راهرو دیگر آن خطِ بیانتها نبود؛ فقط راهی بود که به صبحانه میرسید.
