قصه‌ی شب

شنیدن قصه‌ی شب، یکی از راهکارهایی است که برای راحت خوابیدن کودکان توصیه می‌شود. شنیدن صدای پدر یا مادر قبل از خواب برای کودک آرامش‌بخش است و به افزایش کیفیت خواب کودک کمک می‌کند. بهتر است داستان‌هایی که برای قبل از خواب کودکان انتخاب می‌‌شود، داستان‌هایی شیرین با پایانی خوش باشد. کودکان در هنگام شنیدن داستان، تصویرسازی ذهنی انجام می‌دهند و این کار افزون براین‌که به پرورش قدرت تخیل و خلاقیت کودکان کمک می‌کند، باعث خوابی آرام می‌شود.

شنیدن قصه شب با صدای پدر یا مادر سبب ارتباط عمیق عاطفی میان آن‌ها می‌شود. هم‌چنین  وقت گذراندن با کودک، حس ارزشمندی را در او تقویت می‌کند. 


خرید کتاب‌های مناسب قبل از خواب


بنابراین به پدرها و مادرها توصیه می‌شود هر شب زمانی کوتاه را به گفتن قصه شب اختصاص دهند. با این کار در کنار ایجاد ارتباط عاطفی با فرزندان خود و ایجاد آرامش برای خواب راحت کودکان، می‌توانند مفاهیم اخلاقی و ارزش‌های زندگی را در داستان‌هایی زیبا و دلنشین به کودکان خود منتقل کنند. خاطره‌گویی یا قصه‌های محلی نیز انتخاب‌های خوبی هستند.

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در این‌بخش از کتابک، داستان‌هایی برای کودکان زیر 6 سال برای شما گردآوری شده است.

برای شنیدن نسخه صوتی داستان‌ها به سایت‌های زیر مراجعه کنید:

قصه شب صوتی در سایت کتابک
آوای کتابک در کست‌باکس

آوای کتابک در گوگل‌پادکست

آوای کتابک در اسپاتیفای

 

 

زیر دسته بندی ها
دیزی پوسوم روی یک درخت چنار، که برگ‌هایی به اندازهٔ توپ فوتبال و شاخه‌های کلفت‌تر از تنهٔ فیل داره، زندگی می‌کنه. دیزی خیلی تنبله؛ تموم روز از دمش آویزون می‌شه و می‌خوابه، یا به عقب و جلو تاب می‌خوره؛ اونقدر که گاهی سرش گیج می‌ره. موهای تن دیزی قهوه‌ایه، به رنگ آبهای یک رودخونهٔ گل‌آلود.
یکشنبه, ۱۰ فروردین
دیزی اونقدر صبر کرد و منتظر موند تا بالاخره خورشید غروب کنه. بعد، از شاخهٔ درخت چنار پایین اومد. دیزی در شب خیلی خوب می‌بینه؛ به همین خاطر خیلی دوست داشت وقتی که ستاره‌ها توی آسمون می‌درخشن، به این طرف و اون طرف بدوه و زیر تخته‌سنگ‌ها رو نگاه کنه تا حشرات رو پیدا کنه و بخوره.
شنبه, ۹ فروردین
آب‌های نیلگون که مثل شیشه صاف و شفاف بودن، به یک آبگیر کوچک می‌ریختن. دانی اردک هم با جریان آب، وارد آبگیر شد. آب خیلی سرد، و تقریباً به سردی یخ بود. دانی دایره‌وار شنا می‌کرد. چیزی که متوجه شد این بود که اردک دیگه‌ای اون دوروبر نیست و خبری هم از جست‌وخیز ماهی‌ها نیست؛ اما نمی‌فهمید چرا.
جمعه, ۸ فروردین
هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار می‌لرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد می‌کرد، و بلورها برق می‌زد.
پنجشنبه, ۷ فروردین
یکی از اون روزهای خواب‌آور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کم‌آب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانه‌شون رو – هر چی که باشه –  انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچه‌ها، وقت کاره.»
چهارشنبه, ۶ فروردین
خانم و آقای پوسوم با بچه‌هاشون پولی، پائولا و پرسی روی یک درخت بلند زندگی می‌کردن. اون‌ها خونوادهٔ خوشبختی بودن و در کنار همدیگه از زندگی لذت می‌بردن. هر شب در حالی که از دمشون آویزون بودن به خواب می‌رفتن. بله، خوابیدن خونوادهٔ پوسوم اینطوری بود. خانم و آقای پوسوم روی بالاترین شاخه‌ها می‌خوابیدن و سه فرزندشون روی شاخه‌های پایین‌تر.
سه شنبه, ۵ فروردین
ساختمون «سرای سوپ» به شکل چکمه بود. اتاق‌های زیادی داشت که همه‌شون پنجره داشتن و هر کسی که دلش می‌خواست، می‌تونست اونجا زندگی کنه. گربه‌ها، سگ‌ها، خرس‌ها، خرگوش‌ها، موش‌ها، و پرنده‌ها، همگی در کنار هم زندگی می‌کردن.
دوشنبه, ۴ فروردین
رومپر رفت بیرون تا دونه و هستهٔ میوه جمع کنه. وقتی که برگشت، دید که یک بچه‌راکون توی لونه‌اش خوابیده. رومپر دونه‌ها و هسته‌ها رو کف لونه گذاشت و به راکون درحال خواب خیره شد: خاکستری، با حلقه‌های سیاه و سفید به دور چشم‌ها. دمش هم نوارهای رنگی داشت و به نظر خیلی خسته می‌رسید. رومپر نمی‌دونست باید چکار کنه. تازه می‌خواست چیزی بگه که راکون بیدار شد. چشم‌هاش رو کاملاً باز کرد و به رومپر نگاه کرد. اول از ترس شروع کرد به لرزیدن؛ اما بعد تودهٔ دونه‌ها و هسته‌ها رو دید، و چشم‌هاش برق زد.
یکشنبه, ۲۵ اسفند
لیزا بهترین طناب‌باز تمام روستا بود. بعضی از دوستان اون، وقت‌شون رو با عروسک‌بازی، یا حل معما، یا نقاشی با مداد شمعی می‌گذروندن؛ ولی لیزا وقتش رو با طناب‌بازی می‌گذروند. حالا می‌تونست بالاتر و سریع‌تر بپره و بدون این که خسته بشه، مدت‌ها طناب‌بازی کنه. یک روز لیزا و دوست‌هاش- جک و مری- داشتن توی پارک تاب‌بازی می‌کردن. لیزا یک آگهی دید که روی یک درخت چسبونده بودن: «آهای جک و مری، نگاه کنین.   اسباب‌بازی‌فروشی ویلسون می‌خواد یک مسابقه برگزار کنه … مسابقهٔ طناب‌بازی. به برنده یک طناب بازی خیلی عالی جایزه می‌دن، با یک سال مصرف شکلات.»
پنجشنبه, ۱۵ اسفند
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون می‌گفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت می‌شی و می‌افتی روی چیزی و آسیب می‌بینی.» اما برادلی اصلاً به حرف‌های مادرش گوش نمی‌کرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین می‌پرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین می‌افتاد.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
مامان برای بریجت یک گربه خرید. – «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفته‌ای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.» بریجت گفت: «باشه… باشه….»
شنبه, ۱۰ اسفند
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوست‌شون کاتارین رفته بودند.اون‌ها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیه‌های تولدش رو باز کرد، همهٔ روبان‌های هدیه‌ها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خنده‌شون گرفت.
سه شنبه, ۶ اسفند
رایلی دوست داشت گربه‌ها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اون‌ها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون می‌دوید و سعی می‌کرد دُمشون رو بکشه.
چهارشنبه, ۳۰ بهمن
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اون‌ها همه در یک رختخواب می‌خوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرمایی‌رنگ بلندش رو شونه می‌کرد و دندون‌هاش رو مسواک می‌زد، به رختخواب می‌رفت.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن
تنها کاری که گارت می‌کرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز می‌کرد و از خواب بیدار می‌شد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره می‌خوابوند، گریه می‌کرد. نه دلش درد می‌کرد و نه گوشش؛ گریه می‌کرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
دوشنبه, ۲۱ بهمن
دونالد می‌خواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرف‌ها رو می‌شست و کارهای دیگه‌ای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
شنبه, ۱۹ بهمن
جیمی- عروس دریایی- در اعماق دریا زندگی می‌کرد. اونجا بسیاری عروس دریایی‌ها و همینطور ماهی‌های دیگه در اندازه‌های مختلف زندگی می‌کردن. جیمی دنباله‌های بلندی داشت که ازش آویزون بودن. اون از این دنباله‌ها برای گرفتن میگوهای کوچولو و غذای ناهارش استفاده می‌کرد. چشم‌های بزرگ و گردش به اون کمک می‌کردن تا در زیر آب، خوب ببینه. وقتی کوسه‌ای رو می‌دید که به اون طرف میاد، به ته دریا می‌رفت و میون جلبک‌ها و گیاهان دریایی دیگه پنهون می‌شد.  
چهارشنبه, ۱۶ بهمن
بلوط، اسم موش کوچولویی بود که توی یک درخت پیر زندگی می‌کرد. در فصل بهار که گل‌ها شکوفه می‌کردن و پروانه‌ها به پرواز درمی‌اومدن، بلوط توی لونه‌اش می‌نشست و رقص گل‌های صورتی، آبی، و زرد رو در نسیم ملایم بهاری تماشا می‌کرد. در فصل تابستون، توی درخت جای خوبی برای زندگی بود؛ چون با این که بلوط گرمش می‌شد، اما لونه‌اش، توی سایه و هواش، خنک بود. در پاییز که برگ‌ها به زمین می‌افتادن، تنها کاری که داشت این بود که به بیرون از اون درخت پیر نگاه کنه تا برگ‌های طلایی، قرمز، زرد و نارنجی رو که همه‌جا رو پر کرده بودن ببینه. زمستون که می‌اومد، داستان طور دیگه‌ای بود.
شنبه, ۱۲ بهمن
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچه‌اش را تماشا می‌کرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچه‌هاش بیاموزه،‏ به اون‌ها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد می‌داد. اما هیچ فایده‌ای نداشت… هر یک از بچه‌عنکبوت‌ها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
پنجشنبه, ۳ بهمن
اسباب‌بازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچه‌ای بود به اسم «چهل‌تیکه». هر جا که می‌رفت، چهل‌تیکه رو با خودش می‌برد. اگر گریگوری و خانواده‌اش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک می‌رفتند، چهل‌تیکه هم می‌رفت.
جمعه, ۲۷ دی