لیزا بهترین طنابباز تمام روستا بود. بعضی از دوستان اون، وقتشون رو با عروسکبازی، یا حل معما، یا نقاشی با مداد شمعی میگذروندن؛ ولی لیزا وقتش رو با طناببازی میگذروند. حالا میتونست بالاتر و سریعتر بپره و بدون این که خسته بشه، مدتها طناببازی کنه.
یک روز لیزا و دوستهاش- جک و مری- داشتن توی پارک تاببازی میکردن. لیزا یک آگهی دید که روی یک درخت چسبونده بودن: «آهای جک و مری، نگاه کنین.
اسباببازیفروشی ویلسون میخواد یک مسابقه برگزار کنه … مسابقهٔ طناببازی. به برنده یک طناب بازی خیلی عالی جایزه میدن، با یک سال مصرف شکلات.»
مری گفت: «تو باید شرکت کنی. تو همهٔ دهکده، از همه بهتر میتونی طناب بزنی.»
جک گفت: «آره! تو از همه بهتر بلدی!»
لیزا تمام روز داشت در این باره فکر میکرد. روز شنبه که رسید، لیزا به پارک رفت. مردم زیادی اونجا جمع شده بودن.
جک و مری دویدن طرف لیزا. مری گفت: «وقتی که موقع پرش دوبل شد، ما طناب رو نگه میداریم. ما خیلی تمرین کردهایم. تو برنده میشی. من مطمئنام.»
خود لیزا اونقدر مطمئن نبود که برنده بشه.
چندین نفر از دخترها و حتی چند نفر از پسرها رو دیده بود که دارن تمرین میکنن و خوب هم تمرین میکردن.
مسابقه شروع شد. وقتی جمی سکندری خورد و افتاد، لیزا خیالش راحت شد؛ چون به نظر لیزا، جمی طنابباز خیلی خوبی بود. آنی هم امتیاز از دست داد و پاش رو روی طناب گذاشت. پای اولیویا به طناب گیر کرد و با صورت به زمین افتاد.
چیزی نگذشت که فقط دو نفر موندن: لیزا و لیزی. اول نوبت لیزا بود. جک و مری طناب رو چرخوندن. لیزا هیچ اشتباهی نداشت. وقتی نوبت لیزی رسید، دو نفر از دوستهاش طناب رو چرخوندن.
لیزا فکر میکرد لیزی برنده بشه؛ اما اون هم سکندری خورد و طناب از دست دوستانش رها شد. و اینطور بود که لیزا برنده شد.
جک با داد و فریاد، این طرف و اون طرف میدوید: «جانمیجان! لیزا برنده شد!»
مری هم با هیجان و خوشحالی بالا و پایین میپرید و میرقصید: «برنده! برنده! لیزای ما برنده!»
لیزا رفت تا جایزهاش رو بگیره. از طناب بازی نو و قشنگش خیلی خوشش اومد. اونقدرها شکلات دوست نداشت؛ به همین خاطر، برای کمکی که مری و جک در چرخوندن طناب به اون کرده بودن، شکلاتها رو به اونها داد. لیزا هر روز تمرین میکنه تا سال آینده که وقت مسابقه میرسه، بتونه از همه بهتر طناب بزنه!