داستان برای کودکان ۱۰ - ۱۲ سال
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با داستان برای کودکان ۱۰ ۱۲ سال را مشاهده کنید.
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد. یک روز زنش هوس حمام کرد، پا شد بقچه کرباسیش را برداشت، و لباس کهنهی وصله دارش را که شسته بود توش گذاشت که وقتی از حمام میآید بپوشد.
شنبه, ۷ اسفند
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز این مرد تنبانش را شست، و رفت بالای پشت بام تا روی بند پهن کند که خشک بشود و بعد بپوشد. اتفاقاً باد تندی آمد. تنبان را انداخت تو خانهی همسایه. این همسایه هم مردی بود کم بغل، یعنی فقیر که از مال دنیا سه تا دختر خُل و چِل داشت. تا دید تنبان افتاد تو خانه، بی معطلی برداشت پوشید.
سه شنبه, ۳ اسفند
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و بیچاره بیایند و ببرند و بخورند.
از قضا زن چهلمش براش یک پسر زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه جور اسباب راحتی را برای مادر این پسر فراهم کرد، تا آن طوری که دلش میخواست این پسر را بزرگ کند.
دوشنبه, ۲۵ بهمن
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یکشنبه, ۲۴ بهمن
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز میخواهم که همه یک شکل و یک قد و یک لباس باشند.» پادشاه گفت: «بسیار خوب.» این طرف و آن طرف، تو این خانه تو آن خانه، خواجهها را فرستادند تا چهل کنیز خوشگل که همه یک شکل و یک قد بودند پیدا کرد. بعد فرستاد از جامه خانه برای اینها یک عالم لباس درست کرد که چهل تا چهل تا مثل هم بودند. این کنیزها از صبح تا غروب و از غروب تا صبح دور و ور دختر پادشاه میپلکیدند.
شنبه, ۲۳ بهمن
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان میکردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این است یک بچه از سر راه ورداریم.» مرد گفت: «این فایده ندارد، نشنیدی بزرگان ما از قدیم چه گفتند: «فرزند کسی نمیکند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بر بندی.»
چهارشنبه, ۲۰ بهمن
در روزگاران گذشته ملکهای بود که دختری کوچک و زیبا داشت. روزی دختر آرام نمیگرفت و هر چه مادر او را سرزنش میکرد قرار نداشت، به گونهای که مادر بیحوصله شد. وقتی مادر دید که گروه کلاغان بر فراز قصر پرواز میکنند، پنجره را باز کرد و گفت:«چقدر دلم میخواست تو هم یک کلاغ بودی و به میان آنها پرواز میکردی. تنها در این صورت من از دست تو راحت میشوم.» به محض بیرون آمدن این سخنان از دهان مادر، دختر به شکل کلاغ در آمد، از پنجره پرواز کرد و رهسپار جنگلی تاریک و ژرف شد. مدتها آنجا ماند و دیگر پدر و مادرش از او خبری نداشتند.
یکشنبه, ۱۷ بهمن
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این قدر زور داری؟»
شنبه, ۱۶ بهمن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصهی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری میکردند از فکر مادر بیرون نمیرفت. عاقبت یک آدم دانایی به پادشاه گفت: «اگر بتوانی برای این پسر یک کُرهی دریایی گیر بیاری که همدمش باشد خیالش راحت میشود.» پادشاه فوری وزیرش را خواست و به او گفت: «که هر طوری هست باید کُرهی دریایی پیدا کنی.» وزیر گفت: «به چشم.» آمد بیرون یکی دو تا از نوکرهاش را که کارآمد بودند فرستاد کنار دریا. همین که کرهی دریایی از دریا آمد بیرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و یک راست آوردند پهلوی وزیر، او هم بُرد پیش پادشاه. پادشاه خیلی خوشحال شد و انعام خوبی به وزیر و نوکرهاش داد. وزیر گفت: «این کرهی دریایی عوض آب، شربت و گلاب میخورد و به جای کاه و یونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدمیزاد هم حرف میزند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و ملک جمشید را صدا کرد و کُرهی دریایی را دستش سپرد.
چهارشنبه, ۱۳ بهمن
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار را از پای من درآر، تنورت را روشن کن. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی، تا من برم جیش کنم بیام، کُلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام.»
دوشنبه, ۱۱ بهمن
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعهی چل گزه موی» نقل میکنند و چون این داستان هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند جور نقل شده من آن را که از همه معروفتر است انتخاب میکنم.
چهارشنبه, ۱۵ دی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچهها چیزی میخواست یا موسم نذر و نیاز، براش پیشکشی و هِل و گُلی میبردند. ملا باجی میدید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سر است. فهمید که پدر این کار و بارش از آنهای دیگر بهتر است. بنا کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم چیزدار است و هم خوب زن داری میکند.
سه شنبه, ۷ دی
در روزگاران گذشته پادشاهی پسری داشت که به خواستگاری دختر پادشاه پرقدرتی رفت. نام این دختر دوشیزه مالین بود و زیبایی شگفتآوری داشت. پدر دختر قول دادهبود که دخترش را به جوانی دیگر بدهد، بنابراین درخواست این پسر را رد کرد. با وجود این، آن قدر همدیگر را دوست داشتند که حاضر به چشمپوشی از هم نبودند. دوشیزه مالین به پدر گفت: «من نه میخواهم و نه میتوانم کس دیگر را به شوهری بپذیریم.» پدر از سخن سخت دختر برآشفت و دستور داد برج بلند تاریکی بسازند که نه نور ماه و نه پرتو خورشید را در آن راه بود و چون کار ساختن برج به پایان رسید به دختر گفت: «تو مدت هفت سال را در این برج میمانی و سپس میآیم ببینم که آیا دست از جسارت و افادهات برداشتهای، یا نه.» سپس همه گونه آشامیدنی و مواد غذایی برای مدت هفت سال در برج ذخیره کردند و دختر را با خدمتکاری که داشت به آنجا فرستادند و با کشیدن دیوارهای بلند آنها را از آسمان و زمین جدا ساختند.
شنبه, ۴ دی
یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش، چند روزی آنجا بماند. به دختره پیغام داد: «من شب جمعه میآیم آنجا، یک چیزی بپز که باب دندان من باشد. به شوهرت هم بگو که لباس دامادیش را بپوشد، که من میخوام اندام برازندهاش را توی رخت شادی ببینم.»
چهارشنبه, ۱ دی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت. هر شب نوبت یکی از این دخترها بود که وقتی میخواهند بخوابند درها را وارسی کند و ببندد. یک شب که نوبت نمکی بود، این دانه دانه درها را بست تا رسید به هفتمی؛ دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد. با خودش گفت: «توی خانهی ما جز هفت دختر دم بخت چی هست که دزدی، دغلی بیاید و ببرد؟» رفت سرش را گذاشت و خوابید.
شنبه, ۲۷ آذر
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
چهارشنبه, ۱۰ آذر
یک روز سرد زمستانی که برف سنگین زمین را در چادری سفید پوشانده بود پسری بینوا از کلبه بیرون رفت تا با سورتمهاش هیزم جمعآوری کند. وقتی مقداری هیزم جمع کرد و روی سورتمه گذاشت دستهایش آنقدر یخ بسته بودند که تصمیم گرفت هرچه زودتر به خانه برگردد و آتش روشن کند تا کمی گرم شود.
دوشنبه, ۲۴ آبان
روزی پادشاهی در جنگل بزرگ و پر درختی چنان با شتاب به دنبال شکار اسب تاخت که از همراهان دور افتاد و هیچکدام به او نرسیدند. شب که فرا رسید و هوا تاریک شد، ایستاد و به اطراف نگریست و دید که گم شدهاست. کوشید تا راهی برای خروج از جنگل پیدا کند، اما موفق نشد. در این هنگام پیرزنی را دید که به سختی و لرزان راه میرود و به سوی او پیش میآید. رفتار و حرکاتش نشان میداد که عجوزه جادوگری است. پادشاه به او گفت: «ای زن مهربان، ممکن است راهی را که از میان جنگل به بیرون میرود به من نشان بدهی؟» پیرزن پاسخ داد: «البته اعلی حضرت، با کمال میل، اما به یک شرط و اگر آن شرط را انجام ندهید هرگز از این جنگل بیرون نخواهیدرفت و در اینجا نابود خواهیدشد.» پادشاه گفت: «آن شرط چیست؟» پیرزن جواب داد: «دختری بسیار زیبا دارم که بر روی زمین دختری به آن زیبایی نخواهیدیافت و شایسته آن است که همسر شما باشد. اگر شما او را به عنوان ملکه انتخاب کنید من شما را یاری میدهم تا از جنگل خارج شوید.» پادشاه که از این رویداد بسیار ناراحت شدهبود، با پیشنهاد پیرزن موافقت کرد.
شنبه, ۲۲ آبان
روزی روزگاری زن جادوگری بود که سه پسر داشت. آنها یکدیگر را بسیار دوست داشتند، اما ساحره به فرزندان خود بیاعتماد بود و خیال میکرد که آنها میخواهند قدرت جادوییاش را از دستش بگیرند. جادوگر پسر بزرگتر را به شکل عقابی در آورد که روی قله بلند و سنگلاخی زندگی میکرد، روزها در آسمان بالا و پایین میپرید و با پرواز خود دایرههایی ترسیم میکرد. پسر دوم هم به نهنگ تبدیل شد که در اعماق دریا زندگی میکرد و کسی اثری از او نمیدید، جز فواره پر قدرتی که گهگاه به هوا پرتاب میکرد. پسر سوم که از همه کوچکتر بود از بیم آنکه مبادا او را هم به حیوان وحشی مانند خرس یا گرگ بدل کند در نهان از خانه مادر گریخت.
چهارشنبه, ۱۹ آبان
شبی از شبها طبل زن جوانی که تنها در صحرا راه میپیمود، به کنار دریاچهای رسید. سه پیراهن کوچک کتان سفید دید که در کناری گذاشته بودند. با خود گفت: «چه پارچه لطیفی!» و یکی از آنها را برداشت و در جیب خود گذاشت. سپس به خانه بازگشت و بیآنکه دیگر در این باره فکر کند به بستر رفت تا بخوابد. هنوز به خواب نرفته بود که احساس کرد کسی نام او را صدا میزند. گوشش را تیز کرد و صدای آرامی شنید که میگفت: «طبل زن، طبل زن! بیدار شو.» وی کسی را بر اثر تاریکی شب نمیدید، اما چنین به نظرش رسید که شبحی در برابر تختش اینسو و آنسو میرود. طبل زن گفت: «چه میخواهی؟» شبح گفت: «پیراهن کوچک مرا که دیشب از کنار دریاچه برداشتهای، به من برگردان.»
دوشنبه, ۱۷ آبان