داستان برای کودکان ۱۰ - ۱۲ سال
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با داستان برای کودکان ۱۰ ۱۲ سال را مشاهده کنید.
بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
چهارشنبه, ۲۴ شهریور
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچهای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنهام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم، چه نگیریم، اگر گردو بگیریم پوست دارد، کشمش بگیریم دم دارد، سنجد بگیریم هسته دارد. بهتر این است که گندم بگیریم، ببریم آسیاب آرد کنیم، بیاریم خانه، نان بپزیم و بخوریم.»
سه شنبه, ۲۳ شهریور
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی پنج شش تا تخم کرد و بیست و یک روز روی تخمها خوابید و از گرمی بدنش به آنها دمید تا جوجهها سر از تخم بیرون آوردند، رنج کلاغ زیادتر شد، هر روز این در و آن در میزد و خوراک بچهها را از هر جا بود فراهم میکرد تا بچهها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند.
چهارشنبه, ۱۷ شهریور
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی میکردند. جانسی سه سال از کیت بزرگتر بود.
سه شنبه, ۱۶ شهریور
در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی که از فروش نخها به دست میآورد بازهم پنبه میخرید و غذای روزانهی خود و زنش را تهیه میکرد.
دوشنبه, ۱۵ شهریور
جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک سال خانوادهی آنها هم کافی نبود.
یکشنبه, ۱۴ شهریور
در مزرعهای، بوتهی لوبیایی روییده بود. لای برگهای این بوته، توی یک غلاف، پنجتا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر میکردند که همهی دنیا سبز است. غلاف هر روز بزرگتر و بزرگتر میشد. لوبیاها خانهی گرم و راحتی داشتند. روزها آفتاب به آنها میتابید و شبها غلاف نمیگذاشت که آنها سرما بخورند. گاهگاه باران میبارید و لوبیاها را خنک میکرد. لوبیاها هر روز بزرگتر و بزرگتر میشدند. از بیکاری خسته شده بودند.
چهارشنبه, ۱۰ شهریور
یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچهها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. در این میان مؤبد دانا سرشت با یارانش به آنجا رسیدند گفت: «ای پوپک! به چه میخندی؟» گفت: «به بی خردی این بچهها که برای من دام پهن میکنند! منی که از روی هوا آب را در زیر زمین میبینم، دام این بچهها را نمیبینم؟» مؤبد گفت: «غره نشو و بیخود نخند میترسم که به دام بیفتی.»
یکشنبه, ۷ شهریور
در روزگاران گذشته پادشاه و ملکهای در کمال صلح و صفا زندگی میکردند. آنها دوازده فرزند داشتند که همه پسر بودند. روزی از روزها پادشاه به همسرش گفت: «اگر فرزند سیزدهم که قرار است متولد شود، دختر باشد کاری میکنیم که همه پسرها بمیرند تا دخترمان ثروتهای سرشار داشتهباشد و تنها وارث کشور ما بشود.» و دستور داد دوازده تابوت ساختند که درون آنها پر از تیغههای خنجر بود و در هرکدام یک بالش کوچک هم برای زیر سر مرده وجود داشت. تابوتها را در اتاقی در بسته پنهان کرد و کلید اتاق را به همسرش داد و به او گفت که در اینباره با کسی سخن نگوید.
سه شنبه, ۲ شهریور
در زبان فارسی دربارهی روباه مثلها داریم و چنان که گفتهام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانستهاند و افسانهها از او آورده، اینک افسانههایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش میکنم، بشنوید:
دوشنبه, ۱ شهریور
هیزمشکن بینوایی با زن و دو فرزندش، یکی پسر به نام هانسل و دیگری دختر به نام گرتل در حاشیه جنگل بزرگی زندگی میکردند. هیزمشکن غذای چندانی برای سیرکردن شکم خود و خانوادهاش نداشت و یکبار که سراسر کشور را قحطی فراگرفتهبود فراهمکردن نان روزانه آنها نیز برایش میسر نبود. یک شب که هیزمشکن بسیار آشفته و آزرده خاطر بود و با غم واندوه فراوان به بستر رفت، آهی کشید و به زنش گفت: «عاقبت کار ما به کجا میکشد؟ چطور میتوانیم شکم فرزندانمان را سیر کنیم، در حالی که دیگر چیزی برای خودمان نداریم؟» زن پاسخ داد: «چارهای جز این نیست که بامداد فردا بچهها را به جنگل ببریم و در نقطه پر درختی آتش روشن کنیم و به هرکدام تکهای از نان باقیمانده بدهیم و خودمان مشغول کار شویم و سپس آنها را در همان جا رها کنیم. دیگر راه خانه را پیدا نخواهند کرد و با این راه از دستشان خلاص خواهیمشد.»
سه شنبه, ۲۶ مرداد
بعضیها به جای روباه گفتهاند که شغال این کارها را کرد و در کتاب مثنوی هم که یک بخش از این افسانه را آورده است آنجا هم شغال است و آن افسانه این است:
سه شنبه, ۲۶ مرداد
بچهها! «باد آورده را باد میبرد». این مثل را شنیدهاید؟ اگر شنیدهاید پس داستانش را هم بشنوید:
دوشنبه, ۲۵ مرداد
یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان میبردش. خار بارش میکرد، کار از گردهاش میکشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش میریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.
یکشنبه, ۲۴ مرداد
روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی میکرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمیخواست حتی یک شاهی از پولهایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی فقیر داشت ولی هیچ یک از این پسر عموها حتی خانهی بالوشا را هم ندیده بود.
سه شنبه, ۱۹ مرداد
«هر سال درست روز اول بهار، دُرنای تنهای کوههای قفقاز، از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قلهی کوه، پروازکنان پایین میآید. از حرکت بالهای او موجی از گرما به وجود میآید. این گرما سبب میشود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید و تنها پروازکنان میآید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست. هر انسانی که روز اول بهار درنای سفید تنها را ببیند، حتماً سال خوشی در پیش خواهد داشت.»
دوشنبه, ۱۸ مرداد