سرگذشت رستم، بزرگترین قهرمان داستانهای باستانی ایران از روزگار قدیم در ایران رایج بوده. فردوسی شاعر نامدار ما، داستان دلاوریهای او را در شاهنامه سروده است. به تازگی افسانهای درباره جنگ رستم و دیوان به دست افتاده که به این صورت در شاهنامه نیست. اصل این داستان به زبان سندی است که یکی از زبانهای ایرانی است و در آسیای مرکزی رواج داشته و مردم سمرقند و بخارا به آن سخن میگفتهاند و امروز از میان رفته است.
این داستان که پیش از داستانهای شاهنامه صورت افسانهای دارد، پیداست جزیی از داستان دامنه دارتری است که آغاز و انجام آن در دست نیست. آنچه در پی میآید جز دو سه مورد با اصل سغدی برابر است.
***
رستم تا دروازه شهر، از پی دیوان تاخت و بسیاری از آنان را بر خاک هلاک انداخت. دیوان چون به شهر رسیدند، دروازهها را از بیم رستم بستند. رستم با پیروزی و سرافرازی بازگشت و به چمنزاری خرم رفت زین را از «رَخش» برداشت و او را به چرا رها نمود خود نیز جامهٔ جنگ را از تن بیرون کرد و خوردنی بخورد و آرام گرفت و به خواب رفت.
دیوان فراهم آمدند و انجمن کردند و گفتند: «شرم برماباد که یکه سواری ما را چنین در هم شکست و در شهر زندانی کرد. چارهای باید ساخت. یا بایدهمه جان بسپاریم و نابود شویم و یا کین خود را بستانیم.»
پس از آن دیوان به آماده کردن خود آغاز نهادند و ساز و برگ گران فراهم ساختند. آنگاه دروازههای شهر را با ضربتهای گران گشودند و به جانب رستم روی آوردند. از دیوان، بسیاری سوار بر گردونه و بسیاری سوار بر فیل و بسیاری سوار بر خوک و بسیاری سوار بر روباه و بسیاری سوار بر سگ و بسیاری سوار بر مار و بسیاری سوار بر سوسمار و بسیاری پیاده بودند. بسیاری نیز پران بودند و چون کرکس تیز میرفتند. بسیاری هم سر بر زمین و پا به بالا داشتند و بازگونه میرفتند. زمانی دراز راه پیمودند و به شعبده و جادو، باران و برف و تگرگ برانگیختند و آتش و شعله و دود به پا ساختند و غوغا کردند و به جست وجوی رستم دلاور شتافتند. رخش از نیرنگ دیوان آگاه شد. دمان خود را به رستم رسانید و او را بیدار کرد و از نیرنگ دیوان آگاه ساخت.
رستم خواب را بگذاشت و جامه جنگ پوشید و پوست پلنگ به تن کرد و تیرو کمان برداشت و بر رخش سوار شد و به جانب دیوان تاخت. چون سپاه دیوان را از دور دید تدبیری اندیشید. رو به رخش کرد و تدبیر خود را با وی در میان گذاشت. رخش پذیرفت و ناگاه بازگشت و رستم را به شتاب از برابر دیوان دور کرد.
دیوان چون چنین دیدند گمان کردند رستم میگریزد. نیز در پی وی تاختند و با خود چنین گفتند: «دلیری پهلوان شکسته شد و از ما گریخت. دیگر یارای نبرد با ما نخواهد داشت. نباید او را رها کنیم. همچنین نباید او را ببلعیم. بلکه باید او را زنده به چنگ آریم و سخت شکنجه کنیم. دیوان به یکدیگر دل دادند و نعره زنان در پی رستم تاختند. چون خوب خسته و پراکنده شدند، رستم ناگهان بازگشت و چون شیری که در میان نخجیر افتد، در میان دیوان افتاد و کار آنان را ساخت.»