بدون مقدمه گفت:
- شما که یک نویسنده هستید حتماً این مطلب را میدانید؟
باتعجب پرسیدم:
- چه مطلبی را میدانم؟
- در ضمیر اغلب هنرمندان و نویسندگان علاقه به جنایت وجود داره.
خیلی خونسرد و آرام گفتم:
- منظورتان اینه که هنرمندها و نویسندهها دلشون می خواد آدم بکشند؟
- البته نه به این معنی که شما فکر میکنید. بلکه چون هنرمندها آدمهای تحصیل کردهای هستند و به قوانین کشوری کاملاً آشنا میباشند مستقیماً دست به جنایت و آدم کشی نمیزنند، بلکه با ارائه نوشتهها و آثار هنری این غریزه خودشان را راضی میکنند. درحالیکه به رویش لبخند میزدم پرسیدم:
- پس به نظر شما اگر این اشخاص نویسنده و هنرمند نمیشدند جنایتکاران مخوفی از آب درمیآمدند؟
- تقریباً همین طوره و چون قاتل شدن بهاندازه نویسنده و هنرمند شدن آسان نیست راه دوم را انتخاب کردهاند.
- درواقع میفرمایید جانیهای ترسو هنرمند میشن؟!
- خواهش میکنم ناراحت نشین من منظور خاصی ندارم بلکه این موضوع را توی یک کتاب خواندم و دارم در اطراف آن تحقیق میکنم!...مخصوصاً نمیدانم چرا استناد کرده. هنرمند شدن از قاتل شدن آسان تره؟! درحالیکه جنایت کردن خیلی سختتر از هنرمند شدن است. آدمهای جانی چیزهایی را از بین میبرند درحالیکه هنرمندان چیزهایی به وجود میآورند... حالا کاری به این کارها ندارم فقط شما جواب سؤال مرا بدین ببینم آیا این مطلب صحت دارد و در ضمیر هنرمندها و نویسندهها تمایل و علاقه به جنایت وجود دارد یا نه؟
- والله چی بگم... مثلاً شکسپیر نویسنده بزرگ که نمایشنامههای معروفی نوشته اگر نویسنده نبود لابد جانی میشد؟!
- اتفاقاً در آن کتاب از شکسپیر هم اسم برده... و آدم کشیها و جنایات زیادی را که این مرد در نوشتههایش نشان داده مهمترین دلیل اثبات این مطلب دانسته.
طرف دو تا چشمهایش را توی چشمهای من دوخته و منتظر شنیدن نظریه من بوده...و چون سکوت بین ما طولانی شد...با لحنی شیطنتآمیز پرسید:
- حالا صادقانه به من جواب بدهید... اگر خود جانب عالی این همه کتاب نمینوشتی آیا قاتل و جانی نمیشدی؟
با اخم جواب دادم:
- این چه جور شوخی کردن؟
- شوخی نمیکنم والله جدی جدی میگم...این موضوع برای من خیلی اهمیت داره...آیا تابهحال پیشآمده دلتان میخواهد کسی را بکشید؟!
مثلاینکه واقعاً مرتکب قتلی شده باشم سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم... به خاطرم آمد بعضی وقتها مقالاتم را درحالیکه از عصبانیت میلرزیدم و صدها بار مشتهای گرهکردهام را روی میز کوبیده بودم نوشته و به اتمام رسانیدهام. با یادآوری این خاطرهها ترس و وحشت عجیبی سرتاپایم را فراگرفت...و از اینکه غریزه آدم کشی در ضمیرم وجود دارد پیشانیم از شرم عرق کرد!... دوستم که متوجه این تغییر حالت شده بود گفت:
- فکر میکردم تو یک نویسنده واقعی هستی. نگو اشتباه کردم تو هم اگر اینهمه کتاب ننوشته بودی حتماً تابهحال سی چهل نفر را کشته بودی!!
رنجیده و ناراضی جواب دادم:
- این نسبتها را به من نده... من حتی نمیتونم سر یک مرغ را ببرم.
- اتفاقاً توی اون کتاب به این قسمت هم اشاره کرده و نوشته است چون نویسندهها و هنرمندان قادر نیستند سر یک مرغ را ببرند به همین جهت به دنبال شعر و نویسندگی میروند.
حوصلهام داشت سر میرفت. انتظار نداشتم از زبان علی آقا که ظاهراً آدم بسیار مؤدب و باتربیتی بود این حرفها را بشنوم... علی آقا جزء انسانهایی است که میتوان به او فرشته گفت... گذشته از دوستی همسایه و هممحله هم هستیم و سالهاست باهم رفتوآمد خانوادگی داریم... تابهحال آزارش به یک مورچه هم نرسیده... به همین جهت وقتی از زبان او مطالبی راجع به خیانت و آدم کشی شنیدم با تعجب و حیرت پرسیدم:
- علی جون ممکنه بگی چرا این سؤالات را از من میکنی؟
- راستش میخوام ببینم زنم را طلاق بدم یا نه؟
از این جوابش چیزی نمانده بود شاخ در بیاورم. علی آقا و زنش نمونه یک زن و شوهر خوشبخت بودند. همین چند روز پیش بیستمین سالگرد عروسیشان را جشن گرفتند. از این گذشته چهار پنج تا پسر و دختر بزرگ داشتند که وقت شوهر کردن زن گرفتنشان بود. خودشان هم آدمهای تحصیلکرده و اروپا دیدهای بودند. بیشتر عمرشان را در اروپا و آمریکا گذرانده بودند و هرکدام سه چهار زبان خارجی میدانستند. با تعجب پرسیدم:
- علی آقا این حرفها چیه میزنی؟ نکنه حالت خوب نیست!
خیلی جدی جواب داد:
- حالم خوبه...خوبه...شوخی هم نمیکنم... دانستن این مطلب وضع مرا روشن میکنه که زنم را طلاق بدم یا نه...
فهمیدم موضوع به این سادگیها نیست. گفتم:
- جریان را مفصلتر بگو ببینم موضوع چیه؟
- راستش زن من مدتی است به مجسمهسازی علاقه زیادی پیداکرده.
- خب، چه عیبی داره؟
- معلوم میشه تابهحال در این مورد دقت و مطالعه نکردی. فکرش را بکن زنی که در مدت ده پانزده سال حاضر نمیشه حتی ظرفهای آشپزخانه را بشوره همینکه سنش به سی چهلسالگی میرسه یکهو هوس مجسمهسازی به سرش میفته آستینها شو بالا میزنه و گل درست میکنه و یا با اره و تیشه به جان تنه درختهای کهن میفته... غیرطبیعی نیست؟
جواب دادم:
- من چیز بدی توی این کارها نمیبینم.
دوستم دندانهایش را به هم فشار داد و با ناراحتی گفت:
- هر چی به سر ما مردها میاد از همین خوش بینیهاست عزیز من وقتی زن در سن چهل...پنجاه سالگی هنرمند میشه حتماً دلیلی داره...
- دلیل نمی خواد... طبع حساس زنها مستعد فرا گرفتن هنر است چون در جوانی کارهای مهمتری دارند کمتر به این فکر میافتند ولی در سنهای بالا که فراغت بیشتری پیدا میکنند طبیعی است که به این کارها مشغول بشوند...
دوستم با مسخره سرش را حرکت داد:
- بهتر برای یک زن این است که خیاطی کند...چیز ببافد کارهای سنگین مجسمهسازی و کندهکاری حتی یک مرد را خسته میکند تا چه برسد به خانمها...
- خب، حالا علت این کار را خودت بگو... من که سر درنمیآورم.
- گوش کن تا برات بگم...
بعد هم نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- زن من دوستان زیادی داره که بیشترشان یا سرامیک درست میکنند یا مجسمه میسازند تا چند وقت پیش منم از این کار خانمها خوشم میآمد و طرفداری میکردم، میگفتم: " آفرین به این خانمهای هنرمند، واقعاً که مملکت ما خیلی پیشرفت کرده. خانمها بهجای اینکه دور هم بنشینند و غیبت دیگران را بکنند به دنبال هنر میروند و وقت و عمر گرانبهایشان را بیهوده تلف نمیکنند. مخصوصاً وقتی زنم درباره نمایشگاههای دوستانش که با استقبال روبهرو شده و کلی برای آنها درآمد داشته صحبت میکرد خیلی خوشحالتر میشدم... حیف که این خوشحالی زیاد دوام پیدا نکرد و باکمال تأسف پی بردم حقیقت غیر از آن است که من فکر میکردم." دوستم بهقدری جدی حرف میزد که من هم کمکم به موضوع علاقهمند شدم و بااینکه در ابتدا مسئله خیلی جدی به نظر نمیرسید حالا مسئله خیلی مهم و اساسی جلوه میکرد، جدی پرسیدم:
- حقیقت چی بود؟
- دیروز به خانه یکی از دوستان خانم که هنرمند معروفی است رفتم. بس که زنم از کارهای سرامیک او تعریف کرده بود علاقهمند شده بودم که آثار سرامیک او را از نزدیک ببینم... وقتی در زدم مستخدم خانم در را باز کرد مرا به (آتلیه) راهنمایی کرد و به دنبال کارش رفت... دوست خانم سالن بزرگ خانه را تبدیل به (آتلیه) سرامیکسازی کرده و در اتاق ناهارخوری هم یک کوره سرامیک پزی درست کرده بود... خانم هنرمند تا حدی غرق در کار بود که متوجه ورود من نشده. من هم برای اینکه آرامش و توجه او را به هم نزنم با نوک پا خودم را پشت یکی از دیوارها رساندم و مخفی شدم تا با دقت و حوصله کار کردن خانم را تماشا کنم... موهای خانم هنرمند آشفته و لباسهایش گلآلود و در هم و برهم بود. اگر او را نمیشناختم فکر میکردم دیوانهای از تیمارستان فرار کرده!... نمی دونم اون صحنهها را چطور برایت تعریف کنم... افسوس که دوربین فیلمبرداری نداشتم وگرنه میتوانستم بهترین فیلم سال را تهیه کنم. در یک گوشه سالن روی یک سنگ مرمری بزرگ مقدار زیادی گل رس دیده میشد... نرم کردن گل توسط این خانم هنرمند خیلی تماشایی بود... درحالیکه تیکههای بزرگ گل را جدا میکرد و محکم روی بقیه گلها میکوبید، فریاد میکشید: «مرتیکه بیآبرو! مرتیکه پست خفهات میکنم!» بعد هم طوری با مشتهای گره کردهاش روی گلها میزد که انگار دارد با یک نفر زدوخوردی میکند! توی دلم گفتم: «خانم یا جنی شده یا عقل شو از دست داده...»
بعد از چند دقیقه فهمیدم سرکار خانم هنرمند دچار هر دو ناراحتی شده چون یکدفعه فریاد کشید: «کمال...آی...آی...کمال...کمال احمق!» بعد هم خودش را روی «کپه» گل انداخت و با هر دو دست شروع به مشت کوبیدن روی گلها کرد!... از دیدن این منظره سر جایم میخکوب شده و نمیدانستم تکلیفم چیست. «کمال آقا» شوهر خانم بوده و خانم هنرمند به این وسیله داشت از شوهرش انتقام میگرفت! اگر کار خانم به همینجا ختم میشد بازهم جای شکرش باقی بود چون با زحمت و حوصله زیادی یک مجسمه از گل ساخت. وقتی کار مجسمه که در واقع مجسمه شوهرش بود تمام شد، خانم شروع به کتک زدن مجسمه کرد. ضمن این مشتهای محکم که به سر وصورت و دماغ و چشمهای مجسمه میزد فحشهای رکیکی میداد. مجسمه را له و لورده کرد: «مرتیکه بیشرف...به من خیانت میکنی...بیمعرفت» عرق از سر و روی خانم میریخت ولی دستبردار نبود. پشت سر هم به سروصورت مجسمه مشت میزد... بعد هم یکدفعه لباسهایش را کند و روی مجسمه افتاد و شروع به گاز گرفتن مجسمه کرد! و فریاد میکشید: «خیال میکنی دست از سرت برمیدارم...مرتیکه عوضی بلایی به سرت میارم که توی داستانها بنویسند...» خانم تمام اعضا و سروصورت کمال آقا را تیکه پاره کرد و روی سنگ مرمر کوبید و با پاهای برهنهاش مشغول لگد کردن آن شد. من تصور میکردم این نمایش کمدی درام به همینجا ختم میشود ولی خانم هنرمند کمال آقا ولکن نبود و برای اینکه انتقام حسابی بگیرد گلهای مجسمه شوهرش را توی کورهای که هزار درجه حرارت داشت انداخت و در آن را بست. «جزغاله بشو تا دیگه از این هوسها نکنند!...»دوست خانم که پس از این کارها کاملاً خستهوکوفته به نظر میآمد بدون اینکه متوجه من شده باشد روی یک کاناپه افتاد. پسازاینکه چند نفس عمیق کشید گفت: «اعصابم راحت شد...»
خانم هنرمند به حال خلسه افتاد و من فرصت پیدا کردم بااحتیاط و بدون سروصدا خانه آنها را ترک کنم... چون امکان داشت این خانم هنرمند عقلش پارهسنگ بردارد و نمیشد اعمال و رفتار یک نفر را ملاک کلی برای تمام هنرمندان بهحساب آورد به سراغ یکی دیگر از دوستان هنرمند خانم که در قسمت (کندهکاری) تخصص داشت رفتم. مادرش در را به رویم باز کرد و گفت:
- دخترم در آتلیهاش مشغول کاره!...
- خیلی خوب شد...خواهش میکنم حواسش را پرت نکنین. من دوست دارم هنرمندان را در حال کار کردن تماشا کنم.
این خانم هنرمند هم شوهر داشت و شوهر او یکی از آدمهای سرشناس و محترم شهر ما بود.... وقتی به راهنمایی مادر او آهسته وارد آتلیه شدم، از تعجب چیزی نمانده بود شاخ در بیاورم... خانم هستند که همیشه او را با آرایش کامل و لباسهای گرانبها و آخرین مد دیده بودم با موهای ژولیده درحالیکه یک دست لباس کارگری پوشیده بود و تبر بزرگی به دست گرفته و با ناخن بلندش بدون خستگی مثل هیزمشکنها ضربههای جانانهای (کنده) چوب میزد! و پشت سر هم میگفت: «بیا...اینم مال اون شبی که دیر آمدی! اینم مال اون شبی که مادرت را آوردی خونه!...»
روی دیوارهای (آتلیه) پر از انبردست، تبر، اره، رنده و تیشه بود و خانم هنرمند هرکدام که دم دستش بود برمیداشت و محکم روی هیزم خشکی که بهجای شوهرش تصور میکرد، میکوبید... بعدازاینکه حسابی کنده چوب را کتک زد ارهای به دست گرفت و مقداری از چوب را که همان (برهان) آقا شوهرش بوده قطع کرد و با رنده آن قطعه را تراشید. به این هم اکتفا نکرد بهطرف کوره بزرگی که تعداد زیادی سیخ سرخشده توی آن بود رفت. یکی از سیخها را برداشت و گفت: «الان چشمها تو کور میکنم تا غلط بکنی با مادر و خواهرت عقب من حرف نزنید!...» دردسرت ندهم... او هم شوهرش را داغ کرد کباب کرد سیخ داغ توی چشمهایش فروکرد... و من که نمیتوانستم بیش از این شاهد شکنجههای بیرحمانه او باشم آهسته از خانه آنها بیرون آمدم و به مادرش قول دادم در فرصت دیگری مزاحم خواهم شد. از دیدن این دو صحنه بهقدری ناراحت شدم که احساس میکردم باید درد دلم را برای یک نفر تعریف کنم. به همین جهت یکراست رفتم پیش حسن آقا جریان را موبهمو برایش تعریف کردم. حسن آقا خیلی بیتفاوت گفت: «این موضوع کاملاً طبیعیه... وقتی زنی نتونه از شوهرش انتقام بگیره... از تصویری که از اون ساخته انتقام می گیره!...»
و کتابی که بحث مفصلی در این موارد داشت بهم داد تا سر فرصت مطالعه کنم. کتاب را به خانه بردم و چون زنم در خانه نبود و به دیدن یکی از دوستان هنرمندش رفته بود، با خیال راحت مشغول مطالعه کتاب شدم. نویسنده در این کتاب بهخوبی شرح داده بود که چون خانمها بیش از مردها دچار احساسات میشوند...بیشتر اوقات هیجانهای آنها به حد اوج میرسد و به یک نوع جنون منتهی میگردد...و این اعمال انتقام جویانه در اکثر مواقع به جنایت و آدم کشی میانجامد! به همین جهت انگیزه جنایت در ضمیر نویسندهها و هنرمندان یکی از بحثهای اصلی کتاب بود نویسنده مثلها و نمونههای زیادی از نویسندگان و نوابغ و هنرمندان جهان را نشان داده بود که کارشان به جنایت و آدم کشی رسیده است! دوستم با احساس و اعتماد زیادی حرف میزد و من هم که تحت تأثیر قرارگرفته و به فکر فرورفته بودم سر تا پا گوش بودم تا ببینم عاقبت کار به کجا میرسد!... دوستم ادامه داد:
- مشغول خواندن کتاب بودم که زنم وارد شد...بدون مقدمه گفت:
- از فردا میخواهم شروع به مجسمهسازی کنم...
- نمیشه
- سرامیکسازی میکنم...
- نمیشه...
- پس کندهکاری میکنم...
- انگار به خانم الهام شده بود: «سرکار ملیحه خانم اگر زودتر به کارهای هنری مشغول نشوی دنیا زیر و رو میشود.»
خلاصه از او اصرار و از من انکار که یکهو زنم عصبانی شد و هرچه گلدان و سرامیک و مجسمه توی خانه داشتیم از پنجرهها به حیاط پرت کرد... من از ترس اینکه دچار خشم انتقام او نشوم باعجله از خانه خارج شدم و پیش تو آمدم که راهحلی به من نشان بدهی. ناخودآگاه پرسیدم:
- چه راهحلی میخواهی؟
- من نمیخواهم بعد از شصت سال سن و سی و پنج سال زندگی مشترک با زنم مورد شکنجه و عذاب او قرار بگیرم. به نظر تو بهتر نیست طلاقش بدم؟!
- نه...بعد از این سن و سال طلاق... طلاق کشی برای شما عیبه! قباحت داره...
- پس چهکار کنم؟!
- همون کاری که خانمت میکنه...تو هم بکن...
- یعنی من هم هنرمند بشم؟
- بله...هنر که در انحصار خانمها نیست
- من هنرمندی بلد نیستم...در این سن و سال نمی تونم مجسمهسازی و کندهکاری و سرامیکسازی بکنم.
- ویلن بزن...ساز بزن...پیانو بزن...آواز بخوان.
- هیچکدام از این هنرها با سن یک مرد شصت ساله جور درنمیآید.
- پس شعر بگو...اونم شعر نو...با شعر گفتن می تونی او را هجو کنی و ازش انتقام بگیری...
دوستم ذوقزده دستها شو به هم زد و گفت:
- شعر خوبه...با این بیشتر صد در صد موافقم. زنم هر چی مرا با هنرش شکنجه بده من هم می تونم با شعرهایم خدمتش برسم.