یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی پنج شش تا تخم کرد و بیست و یک روز روی تخمها خوابید و از گرمی بدنش به آنها دمید تا جوجهها سر از تخم بیرون آوردند، رنج کلاغ زیادتر شد، هر روز این در و آن در میزد و خوراک بچهها را از هر جا بود فراهم میکرد تا بچهها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند.
در آن نزدیکی روباهی بود نابکار، از صدای جیک جیک بچه کلاغها فهمید که روزی ]غذای روزانه[ توی این لانه هست، رفت توی فکر که به چه حقهای یکی دو تا از این جوجهها را بگیرد و بخورد. لانه در دسترس نبود و با جست و خیز هم نمیتوانست خودش را به آنجا برساند. آخر سر، این در و آن در زد و توی خاکروبههای بیرون ده کلاه نمدی پارهای پیدا کرد و یک ارهی کُل هم از باغبان دزدید. یک روز صبح پیش از آنکه کلاغ از لانهاش بیرون بپرد، رفت پای درخت و بنا کرد اره را به پایین درخت کشیدن. کلاغ از دور روباه را دید. وقتی که صدای خش خش اره بلند شد، سرش را پایین کرد و گفت: «چه میکنی؟» گفت: «هیچ! من باغبان این باغم میخواهم این درخت را بیندازم.» کلاغ گفت: «لانه من روی این درخت است بچههای من در اینجا هستند.» روباه گفت: «غلط کردی روی درخت من، لانه درست کردی و تخم گذاشتی و بچه درآوردی. من همین الان درخت را میاندازم تا بدانی دنیا بی صاحب نیست.» کلاغه بنا کرد آه و ناله کردن که یک دو سه روزی دست نگه دار تا بچههای من یک خرده بزرگ بشوند و جان بگیرند. گفت: «دریغ از یک ساعت.» کلاغه بی چاره شده و گفت: «ای روباه مرا دربهدر و خون جگر نکن، من راه بردار به جایی نیستم. دو سه روز به من مهلت بده، بچهها همین که توانستند بپرند من از اینجا میروم.»
روباه گفت: «من این چیزها سرم نمیشود. درخت مال من است و میخواهم همین الان بیندازمش.» بازی بگومگو را زیاد کردند، آخر کار بنا شد کلاغ یکی از بچههایش را پیشکش روباه کند و دو سه روز مهلت بگیرد، بلکه فکری به روزگار سیاهش بکند. با چشم گریان و دل بریان، یکی از بچهها را با دست خودش، برای روباه انداخت پایین. روباه نابکار بچه کلاغ را خورد و خوشحال شد که حقهاش گرفت و از این راه میتواند تمام پرندههایی را که توی این جنگل لانه دارند این بازی را سرشان دربیاورد.
روز دیگر، زاغچهای که همسایهی کلاغ بود به دیدنش رفت. دید کلاغ سردماغ نیست و توی غصه و فکر است، ازش پرسید: «چرا چنینی؟» کلاغ، گزارشش را برای زاغچه گفت، زاغچه بهش گفت: «تو! خیلی نادانی، هیچ وقت باغبان درخت تر و سایه افکن را اره نمیکند، اگر بار دیگر آمد، تو بیا او را به من نشان بده تا ببینم راست میگوید باغبان است یا نه.»
از آن طرف روباه، که چشته خور شده بود، روز دیگر باز، اره را به دست گرفت و کلاه نمد را به سر گذاشت و به سراغ درخت و کلاغ رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که کلاغ پرید و رفت زاغچه را خبر کرد. زاغچه از لای درخت باغبان را خوب ورانداز کرد و گفت: «ای نادان این روباه بدجنس است، گول این کلاه نمد و ارهی کندش را نخور. این باغبان نیست. برو و اگر گفت من میخواهم درخت را بیندازم بگو، زودباش بینداز. مگر میتواند این درخت کهن را این نابکار با این ارهی کند بیندازد. انداختن این درخت ارهی تیز دو سر میخواهد و بازوی پُرزور درودگر.»
کلاغ وقتی به لانه رسید که روباه، اره را به ساق درخت میکشید، سرش را پایین کرد و گفت: «تو کی هستی و چه کار میکنی؟» گفت: «من باغبانم و میخواهم این درخت را بیندازم. تو هم زودباش هر جا میروی برو». کلاغ گفت: «هیچ جا نمیروم همین جا منزلم است تو هم باغبان نیستی و هیچ غلطی نمیتوانی بکنی، درخت را هم میخواهی بیندازی بینداز.»
روباه دید کلاغ، کلاغ دیروزی نیست، دیروز با آه و ناله و بی چارگی حرف میزد، ولی امروز اشتلم میکند، فهمید که از یکی دیگر چیز یاد گرفته. گفت: «من به یک شرط میگذارم که تو، توی این درخت لانه داشته باشی که به من بگویی کی به تو گفت که من باغبان نیستم و درخت را نمیتوانم ببرم؟» اینجا کلاغ نادانی کرد و راز را فاش کرد و گفت: «زاغچه» روباه با خودش گفت همچین دمار از روزگار زاغچه بکشم که به داستانها بنویسند.
چند روزی گذشت، یک روز روباه رفت توی لجن زار و خودش را لجن مال کرد و آمد پایین درختی که آشیانهی زاغچه در آن بود و مرده وار طاق باز روی زمین لش شد. همچین که هرکس میدیدش میگفت: «این مرده است.» زاغچه یکی دوبار از پهلوش رد شد، وقتی که دید تکان نمیخورد با خودش گفت: «بی گمان این مرده است، بهتر است که چشمهایش را از کاسه درآورم.» آمد پایین به سراغ روباه. اول یک نوکی به پهلویش زد وقتی دید هیچ جم نمیخورد آمد روی کلهاش نشست که چشمش را دربیاورد که ناگهان روباه او را به دهن گرفت. زاغچه دید بد جوری گیر افتاد به روباه گفت: «تو حق داری مرا بگیری و بکشی. برای اینکه منم میان این پرندهها، که همه چیز را یادشان میدهم، اگر با تو هم دوست بودم فوت و فنی یادت میدادم که روزی دوتا مرغ گیرت بیاید، اگر پیمان دوستی با من ببندی چیزهایی یادت میدهم که زندگیت روبه راه بشود.».
روباه با خودش گفت: «این زاغچه داناست و دوستی این با من برای من خیلی خوب است، باهاش دوست میشوم تا روزی یکی دوتا زاغ و کلاغ به چنگم بیاید.» زاغچه گفت: «خوب فکرهایت را بکن. اگر دوست میشوی به فروغ آفتاب و روشنی ماه و خدای جنگل قسم بخور.» روباه دهانش را واکرد که قسم بخورد زاغچه بیرون جست و پرید بالای درخت. روباه از حقهی زاغچه انگشت به دهان و سرگردان ماند.
زاغچه فردای آن روز تمام مرغهای جنگلی را خبر کرد تا همه دست به یکی کنند و روباه را از میان بردارند. همه جمع شدند، وقتی که روباه کنار استخری خوابیده بود هزارها پرندهی جنگلی یورش بردند و آن قدر به کمر و دمش نوک زدند تا از دستپاچگی توی استخر افتاد و غرق شد و هنوز هم که داریم سرگذشتش را برای شما می گوییم از آب بیرون نیامده است.
این افسانه را چند جور گفتهاند و بعضیها قاتی افسانهی روباه پیر کردهاند، ولی این خودش افسانه جداگانهای است. بهترین نسخهای که به دست من رسید آن بود که از ساوه فرستاده بودند و از پیران کهن به یاد داشتند. در آنجا به جای زاغچه نام عکعک نوشته شده بود. عکعک همان زاغچه است که تازیها آن را به زبان خود برگرداندهاند و عقعق گفتهاند. در میان مردم دیگر نیز مانند این افسانه یافت میشود. در افسانههای اسلاو نیز چند قصه به این جور هست. ولی در آنجا میدان دار قصه بچه مرغابی و روباه است نه کلاغ. در افسانهی دیگر، دارکوب روباه را از بین میبرد نه زاغچه. باری آنچه باید بدانید و بارها گفتهام این است که این افسانهها بیشتر از این کشور به جاهای دیگر رفته است و شماها تاکنون بیخبر بودید. حالا به سراغ افسانه دیگر برویم.