تجربههای چپ دستی
خانم کبری ابراهیمی از کودکان دهه ۳۰ است (متولد ۱۳۳۷) و از روزگاری که به دبستان رفته و موضوع چپ دستی برای او برجسته شده است، خاطراتی غمانگیز و البته مهمتر از آن، پرسشبرانگیز دارد. راهی که آموزش و پرورش برای به رسمیت شناختن حق کودکان با نیازهای ویژه و کودکان در اقلیت مانند کودکان چپ دست پیموده است، در هیچ کجای جهان آسان و هموار نبوده است. ثبت چنین خاطراتی میتواند به مطالعات کودکی در دورههای تاریخ معاصر و تاریخ آموزش و پرورش ایران کمک کند. کتابک از همه آنها که چنین خاطراتی دارند، میخواهد که آن را برای ما بفرستند تا ضمن سهیم شدن خوانندگان در این تجربهها، برای ثبت و پژوهشهای تاریخی مستنداتشان باقی بماند.
اگر بخواهم از روزگار کودکی خود بگویم، من در شهر رشت مرکز استان گیلان به دنیا آمدم که به سبب پر بارش بودن، شهری سرسبز در نزدیک دریای خزر است. مردم رشت به زبان گیلکی و فارسی صحبت میکنند. در روزگاری که ما کودک بودیم، یعنی سالهای دهه ۴۰، خانوادههایی که ما میشناختیم و دور و برمان بودند، بچههای زیادی داشتند. هر خانواده حداقل ۷ یا ۸ بچه داشت. چون بچهها زیاد بودند، خیلی به خواستههای آنها رسیدگی نمیشد. یادم میآید همیشه لباسهای بچه بزرگتر برای بچه کوچکتر میماند. خریدن لباس نو هم بندرت اتفاق میافتاد، سالی یکبار آن هم اگر خانواده توان مالی نداشت، بچهها باید با همان لباسهای کهنه میساختند. علتاش هم این بود که در هر خانواده معمولاً پدر به تنهایی نان آور بود و تواناش نمیرسید که هفت هشت سر بچه را سیر کند.
اگرچه وضع خورد و خوراک و لباس و پوشاک مانند امروز نبود، اما چیزی که جای آن وجود داشت، فضای بازی برای بچهها بود. خانهها بیشتر حیاطهای بزرگ باغ مانند داشت و بچهها در این حیاطها یا بیرون از خانه، بازیهایی مانند لی لی، گردوبازی، هفت سنگ و اینها انجام میدادند و از نظر بدنی خیلی سالمتر از بچههای امروز بودند. بازیها و حضور مهمان در روزهای تعطیل سبب شده بود که خانوادهها بیشتر از آنکه به مشکلات مالی فکر کنند، احساس شادی داشته باشند.
وضعیت آموزش و تحصیل بچهها برای خانوادهها چندان مهم نبود. در خانواده ما، پدرهمیشه سر کار بود، نمیدانست ما کِی به مدرسه میرویم و کلاس چندم هستیم. فقط مادرم بود که امورات ما را رسیدگی میکرد. باتوجه به شرایط سخت زندگی، کارهای مدرسه و تحصیل ما هم برعهده مادرم بود. یکی از بهترین شرایطی که در مدرسهها بود، تغذیه رایگان و آموزش و پرورش رایگان بود. فضای مدرسه هم در رشت خوب بود، یعنی فضای بازی خوب بود. بچهها از کلاس ورزش یا سرود خیلی لذت میبردند.
وقتی به کلاس اول رفتم معلمی داشتم که مانند خیلی از معلمهای آن روزگار، چپ دستی را یک ناهنجاری و عیب میدانست و به همین سبب من رنج آموزش را تجربه کردم. از همان هنگام که تمرین خط و نوشتن آغاز شد، او من را از این کار منع میکرد و به زور مداد را از دست چپام در میآورد و در دست راستام میگذاشت و میگفت باید با دست راست بنویسی. من هم نمیتوانستم با دست راست بنویسم. کمکم از این مرحله گذشتیم و به جایی رسیدیم که مداد لای انگشتانم میگذاشت و فشار میداد. خیلی تجربه دردناکی بود. نمیدانستم باید دردم را به چه کسی بگویم. خانوادهها شناختی از این کنش و رفتار نداشتند و اصلاً در اختیار خودم نبود.
از این بحثهای علمی که امروز جریان دارد هم نبود یا جامعه این شناخت را نداشت که چپ دستی یک امر طبیعی است. خانم معلم برای این که من نوشتن با دست چپ را کنار بگذارم، بسیار پیگیر بود. معلم ما در آن سال برای این که من نوشتن با دست چپ را رها کنم و با دست راست بنویسم، من را به انباری مدرسه که جایی در زیر پلهها بود، میبرد. او من را در انباری تنها میگذاشت و در را میبست و میگفت: «یا تو نوشتن با دست چپ را کنار میگذاری یا اجنه میآیند و تو را میبرند و ما راحت میشویم.»
برای دختری به سن و سال من، این تجربه بسیار دردناک بود. به قدری که دچار وحشت شدم و تمام آرامش زندگیام به هم ریخت. به طوری که بدون اغراق میگویم هنوز هم از جاهایی که تاریک است و نوری در آن وجود ندارد میترسم. اعتمادبهنفسام را برای یادگیری از دست داده بودم و بخصوص نمرههای املایام پایین بود. تا کلاس پنجم وضع تحصیلیام جالب نبود. در آستانه ویرانی بودم که در کلاس ششم دبستان یک معلم آگاه و دلسوز مرا دریافت و از آن پس راه زندگیام عوض شد و سرانجام خودم هم پیشه معلمی را انتخاب کردم. اما متاسفانه فقط دو سال که در سپاه دانش بودم، با بچهها سر و کار داشتم و بعداً دیگر نتوانستم به این حرفه مشغول باشم.
حالا به عنوان کسی که در کودکی این تجربه تلخ چپ دستی را داشته نمیدانم چه بگویم، جبر زمانه، ناآگاهی. فقط خوشحال هستم که این روزها میشنوم که دیگر با بچههایی که چپ دست هستند، آنگونه رفتار نمیشود که در دوره کودکی ما میشد. من خودم همیشه مراقب چنین کودکانی هستم.
در ادامه بخوانید: