سرگذشت اردشیر پاپکان - بخش سوم، اردشیر و دختر اردوان

فهرست:
نامه پسران اردشیر
عقاب سرخ
زادن شاهپور
راز گشودن موبد موبدان

 

نامه پسران اردشیر

چنان که گذشت، اردشیر پس از آن که اردوان پادشاه اشکانی را شکست داد دختر وی را به زنی گرفت. از پسران اردوان دو تن پس از شکست پدر به کابل گریختند. دوتن دیگر را اردشیر به زندان انداخت.

پس از چندی آن دو برادر که در کابل بودند به خواهر خود نامه نوشتند و زبان به سرزنش گشودند که: «آری، آنچه دربارهٔ بد عهدی زنان می‌گویند راست است. ببین که تو مرگ خویشان و هم نژادان خود را، که این اردشیر گناهکار ناروا به خون کشید، فراموش کردی و از ما بریدی و آن دو برادر بی‌نوا را، که اردشیر بدنهاد در زندان به بند کشید و از آزار وی هر روز مرگ خدای می‌خواهند، از یاد بردی. با آن پیمان شکن یگانه شدی و مهر ورزیدی و هیچ تیمار و اندوه ما بخت برگشتگان را به دل راه ندادی. تو را از این ناسپاسی و بیگانه پروری شرم باد.

اکنون اگر هنوز از ما مهری به دل داری، باید چاره‌ای بجویی و کین پدر و خویشاوندان را بخواهی و چنان کنی که ما می‌گوییم؛ مردی را که هم پیمان ما است نزد تو می‌فرستیم و او زهری به تو خواهد داد. باید این زهر را هر وقت که می‌توانی پیش از غذا به آن بدخواه ستمگر بخورانی تا در حال بمیرد و تو آن دو

برادر را، که در بند وی‌اند، آزاد کنی. ما نیز به شهر و بوم خویش باز خواهیم گشت و روزگار پیشین را از سر خواهیم گرفت. اگر چنین کنی به نیک نامی خواهی رسید و روانت روان بهشتی خواهد بود و زنان دیگر نیز از کردار تو نامی‌تر و گرامی‌تر خواهند شد.»

عقاب سرخ

دختر اردوان چون نامهٔ برادران را خواند، اندیشید که سزاوار آن است که گفتهٔ آنان را به کار بندد وآن زهر را، که نزد وی فرستاده‌اند، به اردشیر بخوراند و کار آن چهار برادر برگشته بخت را به سامان آورد.

روزی اردشیر گرسنه و تشنه از شکار بازگشت. دختر اردوان فرصت را غنیمت شمرد و زهر را با اندکی آرد و شکر به هم آمیخت و در آب سرد زد و به دست اردشیر داد و گفت: «نخست این را بنوش که در گرما و خستگی از خوردنی‌های دیگر سزاوارتر است. اردشیر جام را از دختر گرفت و به لب زد.

در همین هنگام فرشته‌ای که نگاهبان آتشکدهٔ پارس بود، به صورت عقابی سرخ فرو پرید و بال برجام زد و جام از دست اردشیر بیفتاد و بشکست. اردشیر و دختر اردوان هر دو در شگفت ماندند. سگی و گربه‌ای که در سرا بودند از آنچه بر زمین ریخته بودند خوردند و در حال مردند. اردشیر دانست که در جام زهر بوده و دختر اردوان آهنگ کشتن وی داشته است.

بی‌درنگ موبد موبدان را پیش خواند و پرسید: «اگر کسی به قصدجان شاه برخیزد سزای وی چیست؟» موبد موبدان گفت: «پادشاها، سزای کسی که قصدجا شاهان کند جز مرگ نیست،» اردشیر گفت: «پس این کنیز بدکار و دروغ زن و نافرمان را به دست دژخیم بسپار.»

موبد موبدان دست زن را گرفت و از بارگاه بیرون آورد. دختر اردوان گفت:

«رازی دارم که باید به تو بگویم. من اکنون هفت ماه است که به فرزندی آبستنم. پادشاه را آگاه کن. چه اگر من در خور کشتنم فرزند مرا گناهی نیست.»

موبد موبدان نزد اردشیر بازگشت و گفت: «پادشاه جاوید باد، این زن به فرزندی آبستن است. اگر مادر بزهکار است فرزند را گناهی نیست و نباید فرزندی از تخمهٔ شاهنشاه به گناه مادر از جهان برود.»

اما اردشیر خشمگین بود. بانگ زد که هرچه زودتر زن را به دست جلاد بسیار و جهان را از وجود وی پاک کن. موبد دانست که اردشیر از خشم چنین می‌گوید و چون زمان بگذرد پشیمان خواهد شد. پس دختر اردوان را به خانه خود برد و پنهان کرد و به زن خویش گفت: «این مهمان را گرامی بدار و این راز را بر کسی آشکار مکن.»

زادن شاهپور

 چون هنگام زادن فرا رسید، دختر اردوان پسری بایسته و شاهوار به جهان آورد. او را «شاهپور» نام نهادند. شاهپور نزد موبد موبدان بزرگ می‌شد تا به سن هفت سالگی رسید.

روزی اردشیر به شکار رفته بود. در شکارگاه اسب در پی گوری ماده انداخت. گورنر که چنین دید خود را پیش افکند و تیر اردشیر را به خود گرفت وگور ماده از مهلکه رهایی بخشید. اردشیر در شگفت شد. آن گور را بگذاشت و اسب در پی گور بچه انداخت. گور ماده که دید سوار از پی بچه می‌تازد، پیش دوید و تیر سوار را به تن گرفت و خود را به مرگ سپرد و جان فرزندش را رهایی بخشید. اردشیر در حیرت افتاد و دلش بر گوران سوخت. اسب را باز گرداند و با خود اندیشید که «وای بر مردمان که مهروپیوند چارپایان از آنان بیش است گوری نادان و بی‌زبان چنان باگور دیگر مهربان بود که برای رهایی وی جان سپرد.» آنگاه از زن و فرزند خود یاد آورد، و دلش چنان پرغم شد که بر پشت اسب به بانگ بلندگریست.

سپهبدان و بزرگان و شاهزادگان و آزادگان چون چنان دیدند در شگفت ماندند و پیش موبد موبدان رفتند و داستان گریستن شهریار را در شکارگاه وی بازگفتند و پرسیدند که: «این چه موجب داشت که شاه چنان پر غم و تیمار شد که به بانگ بلند بگریست؟»

موبد موبدان و سالار لشکریان و چند تن دیگر از بزرگان کشور نزد اردشیر رفتند و سر فرود آوردند و بروی افتادند و گفتند: «شاه جاوید باد، شهریار چنین اندوه و دریغ و تیمار به دل راه ندهد و خود را غمگین مسازد. اگر کاری در پیش است که به همت مردمان چاره می‌توان کرد بفرمایید تا ما تن و جان و مال و خواسته و زن و فرزند را در راه آن بگذاریم، و اگر کاری است که چاره پذیر نیست. شاهنشاه خود را و مردم کشور را چنین به دریغ میازارد.»

اردشیر در پاسخ گفت: «تیمار تازه‌ای روی نداده. اما امروز که در شکارگاه گوران بی‌زبان را چنان به یکدیگر مهربان دیدم از زن و فرزند خویش یادکردم و بر اینکه آن فرزند را بی‌گناه هلاک ساختم دریغ خوردم. می‌ترسم که در کشتن فرزند گناهی گران به گردن گرفته باشم.»

رازگشودن موبد موبدان

موبد موبدان که چنان شنید به خاک افتاد و گفت: «شاها، بفرمای تا آن چه پاداش گناهکاران و سرکشان و ناسپاسان است به من دهند.» اردشیر گفت: «چه روی داده و چه گناه از تو سرزده که چنین می‌گویی؟» موبد موبدان گفت: «این زن که فرمان داشتم به دژخیم بسپارم امان دادم و درخانه خود نگاه داشتم و او پسری آورد که از همه شاهزادگان خوب چهره‌تر و شایسته‌تر است. اردشیر گفت: «آیا راست میگویی‌ای موبد موبدان که زن و فرزند را نکشتی، موبد موبدان گفت: «جاوید باشی ای‌شاه سخن همانست که گفتم»

اردشیر سخت شادمان شد و فرمان داد تا دهان موبد موبدان را از یاقوت سرخ و مروارید شاهوار و گوهر انباشتند.

آنگاه اردشیر کس فرستاد و شاهپور را نزد خود خواند. چون چشم اردشیر به دیدار فرزندش شاهپور روشن شده بروی افتاد و هرمزد و امشاسپندان" وفرهٔ ایزدی و «ایزد آتش» را سپاس گفت و شادی کرد و فرمود تا شهر «ولاش شاپور» را در آن جایگاه به یاد آن نیکی که به وی رسیده بود ساختند و ده آتشکده در آن برپا کرد و زر و مال بسیار به بی‌نوایان داد.

Submitted by editor74 on