خاطرهای که میخواهم تعریف کنم بر می گردد به زمانی که کلاس ششم بودم. آن سال عید افتاده بود به صبح. من برای این که ایام نوروز راحت باشم و به بازی و عید دیدنی بروم از دو روز قبل تمام تکالیفم را انجام داده بودم و منتظر بودم سال نو بشود و عیدیام را از پدرم بگیرم و با پسر عمویم رحمت به سینما برویم. ما در محله ی نازی آباد زندگی میکردیم. تو کل محلهی ما یک سینما بود به اسم شهلا که آن سال عید فیلم سفرهای سند باد را آورده بود. یک فیلم فانتزی پر از جن و جادوگر و غول و اسکلت و اژدها که من عاشقش بودم.
سال تحویل شد و بابام از لای قران اسکناسهای تا نشده نو را به من و خواهر و برادرهایم داد. کمی بعد رحمت از راه رسید و ما به طرف سینما شهلا راه افتادیم. هر دو مان لباسهای نویمان را پوشیده بودیم و با غرور راه میرفتیم و کیف میکردیم. من یک مشت تخمه کدو هم ریخته بودیم توی جیبم که توی سینما بخورم. به نزدیکی میدان حافظ که رسیدیم چشمم به بچههای محل افتاد که روی نردههای قهوهای داخل میدان نشسته بودند و با لبخندی مشکوک به ما نگاه میکردند. پنج شش تایی میشدند. دادو شلی بود و جلال کله و جلیل رشتی و حسین تخم مرغی و حسن زردک! ابراهیم که چند سالی از ما بزرگتر بود بینشان ایستاده بود. ابراهیم از بچههای شر محله بود. یک دفعه دلم شور افتاد. با خودم گفتم: غلط نکنم این ها یه کلکی تو کارشونه.
و دست رحمت را گرفتم و گفتم بهتره برگردیم. یک دفعه با اشاره ابراهیم بچه ها مثل سرخپوستها به طرفمان حمله کردند و تا ما بخودمان بیاییم زیر دست و پا افتاده بودیم و از چپ و راست مشت و لگد میخوردیم.
داود شلی هم نامردی نمیکرد و مشت مشت لجن از توی جوی بر میداشت و می مالید به کت و شلوار نوی ما. ابراهیم گوشهای ایستاده بود و میخندید.
خلاصه دعوای ما کشیده شد به پیاده رو. حسین تخم مرغی و جلال کله من را چسباندند به دیوار قدیمی خانهی گوشهی میدان که آجرهای شکسته و نوک تیزش مثل استخوان بیرون زده بود. حسین مشتش را گره کرد و برد عقب که محکم بکوبد توی صورت من.
من شگردی توی دعوا داشتم که با آن خیلی از بچههای بزرگ تر از خودم را به زانو در آورده بود. شگردم این بود: مشتی به صورت طرف میزدم و او را جری می کردم. طرف دعوا هم میخواست تلافی کند و به همین دلیل مشتی به صورت من پرتاب میکرد، من از این فرصت استفاده میکردم و جا خالی میدادم و جفت پایش را میگرفتم و میکشیدم و او را نقش زمین میکردم. خواستم همین بلا را سر حسین تخم مرغی هم بیاورم. کافی بود جاخالی بدهم تا دستش به آجرهای نوک تیز پشت سرم بخورد و داغان بشود. حسین مشتش را به صرف صورت من آورد یک دفعه دلم سوخت. با خودم گفتم گناه داره. دستش داغون میشه و عیدش زهرمارش میشه.
برای همین سرم راخم نکردم و آماده شدم مشت به صورتم بخورد. مشت حسین به صورتم خورد اما هیچ اتفاقی نیفتاد. ضربهی حسین آن قدر آرام بود که من تقریبا آن را احساس نکردم. انگار حسین تخم مرغی هم دلش به حال من سوخته بود و مشتش را آرام توی صورت من خوابانده بود. انگار او هم دلش نیامده بود من تعطیلات عیدم خراب بشود. یک لحظه نگاهمان بهم افتاد و خندهای کم رنگ روی لبهایمان نشست. بعد چند نفر از راه رسیدند و ما را جدا کردند و من و رحمت به جای سینما با سر و صورت خونی به خانه برگشتیم....