خرگوش بی ‌دماغ

عنوان لاتین
Der Hase Ohne Nase

«خرگوش بی دماغ» کتابی تصویری به نویسندگی آنابل لامرس (Annabel Lammers) و تصویرگری هانکه سیمنسما (Hanneke Siemensma) است؛ داستانی درباره‌ی یگانگی، پذیرش تفاوت‌‌ها و شایستگی دوست ‌داشته شدن.

هر‌یک از ما یگانه‌ایم و متفاوت با دیگری؛ اما معمولاً تفاوت‌هایمان را شبیه نقص می‌بینیم و تفسیر می‌کنیم. دیگری ایده‌آلی در ذهن‌مان ساخته‌ایم که با آن فاصله‌ای دور‌و‌دراز داریم و خودمان را کوتاه، چاق، لاغر یا نازیبا می‌پنداریم. اما هرکدام از ما «به اندازه‌ایم». و اصلاً همین تفاوت‌هاست که زمینه‌ی مقایسه را می‌سازد و تفاوت به خودی‌ خود بد نیست. تفاوت یعنی گونه‌گونی، یعنی تازگی. دنیا کسل‌کننده نمی‌شد، اگر همه شبیه به هم بودیم؟ 


خرید کتاب کودک درباره پذیرش خود و تفاوت‌های فردی


گفتن از پذیرشِ تفاوت‌ها شاید آسان باشد، اما پذیرش تفاوت‌ها به این سادگی‌ها هم نیست. «خرگوش بی دماغ» داستان همین تفاوت و یگانگی است. به‌جای واژه‌ی «نقص» یا کاستی می‌نویسم تفاوت؛ چون این امر به نگاه‌ ما بستگی دارد که ویژگی‌هایمان را کاستی ببینیم یا تفاوت.

«خرگوش بی دماغ» داستان خرگوشی است که با پرسش دیگران درباره‌ی کیستی‌اش رو‌به‌رو می‌شود: «خارپشت از خرگوش پرسید: "تو‌ کی هستی؟" و خرگوش پاسخ داد: "من یک خرگوش معمولی هستم دیگر."»

خرگوش خودش را یک «خرگوش معمولی» می‌بیند و کاستی یا حتی تفاوتی احساس نمی‌کند؛ اما این پرسش‌ها ادامه پیدا می‌کند و عاقبت خرگوش به کنار دریاچه‌ی‌ دوست‌داشتنی‌اش می‌رود و یک ‌بار دیگر به تصویر خودش در آب نگاه می‌کند. بعد از خودش می‌پرسد: «به راستی من چه هستم؟»

نگاه خرگوش به موش کوری می‌افتد که از خاک بیرون آمده و بینی‌اش را رو به آسمان گرفته است. بعد سگ چاق‌وچله‌ی کشاورز را می‌بیند که دارد بو می‌کشد؛ اما انگار حس بویایی‌اش چندان خوب نیست! چون نمی‌تواند خرگوش را پیدا کند. (داستان لایه‌ی دیگری هم دارد که متن و تصویر با آرامش و بدون هیچ‌گونه ‌عجله‌ای آن را به پیش می‌برند. در تصویرهای بعدی است که می‌فهمیم خرگوشِ داستانْ خرگوشی عروسکی است و بویایی سگ کشاورز مشکلی نداشته است.)

خرگوش، با دیدن بینی موش کور و سگ، ناگهان می‌فهمد که دماغ ندارد و حس شرمْ پیامد این دریافت تازه است. «او همیشه بی‌دماغ بود و هیچ مشکلی نداشت. اما حالا احساس می‌کرد موجودی عجیب و ناقص است.»
خرگوش ابتدا دنبال چیزی می‌گردد تا نقصش را جبران کند،‌ چیزی که جای دماغ‌اش بگذارد، اما چیز به‌درد‌بخوری پیدا نمی‌کند. 


خرید کتاب کودک درباره اعتماد به نفس


در تصویر می‌بینیم که خرگوش کوچولو برگ سبز کوچکی را روی صورتش نگه داشته است؛ تصویری که بسیار لطیف است. تصویرهای هانکه سیمنسما شبیه به نقاشی‌های کودکان است. خطوط رنگی که از کنار برگ‌ها یا جانوران بیرون زده است، درست مثل نقاشی‌های کودکان است. انگار کودکی این برگ را رنگ کرده یا خارهای خارپشت را کشیده است. در عین حال می‌دانیم که این تکنیک و هنر تصویرگر است تا جهان تصویر را به جهان کودکان نزدیک کند.

خرگوش غمگین و شرم‌زده به راهش ادامه می‌دهد تا به جایی می‌رسد؛ به یک شهر یا در حقیقت، به پارکی در شهر. نشانه‌های متن و تصویر می‌گویند خرگوش به شهر رسیده است؛ متن از صدای ماشین‌ها می‌گوید و تصویر کتاب ساختمان‌ها، پرچین‌ها و انسان‌ها را نشان می‌دهد. شهر یعنی کودک. دختری خرگوش را می‌بیند و در آغوش می‌گیرد؛ دختری که خوب می‌داند این عروسک یک «خرگوش» است، نه چیز دیگر. دختر کاستی و کمبودی در خرگوش نمی‌بیند. او خرگوش را همین شکلی که هست دوست دارد.

در پایان داستان، خرگوش صاحب دماغی دکمه‌ای می‌شود؛ اما پیش از آن، مهربانی دختر او را آن‌قدر شاد و سرشار کرده است که فراموش کرده بدون دماغ است.


خرید کتاب کودک درباره محبت، مهربانی


«خرگوش بی‌ دماغ» کتابی است برای کودکان و بزرگسالان. خواننده‌ی بزرگسال با خواندن این کتاب طعم دوست ‌داشته ‌شدن بی‌قید‌و‌شرط را به خاطر می‌آورد و می‌بیند چطور نگاه دیگران می‌تواند ما را از یک آدم معمولی به فردی عجیب یا موجودی دوست‌داشتنی بدل کند: زیر نگاه خیره‌ی دیگران در خود فرو می‌رویم، می‌شکنیم و به کیستی‌مان شک می‌کنیم یا در چشمان پرمهر دیگری می‌بالیم و جان می‌گیریم.

هنگام خواندن این کتاب با کودک، درباره‌ی تفاوت‌ها صحبت کنید، با هم آینه‌ای دست بگیرید و به تصویر خودتان نگاه کنید و درباره‌ی ویژگی‌های یگانه‌تان، چه در ظاهر و چه در خلق‌وخو، حرف بزنید. 
حس ارزشمند بودن و احترام به خود را باید از کودکی در فرزندان‌مان بپرورانیم و نزدیک‌ترین راه برای رسیدن به این هدف مهرورزی بی‌قید‌و‌شرط است.

گزیده‌هایی از کتاب

مادر دختر گفت: «اگر دوست داری، می‌توانم جای دماغ یک دکمه برای‌اش بدوزم.» 

خرگوش بی‌دماغ فکر کرد: «بله! من یک دماغ دکمه‌ای می‌خواهم.»

اما چه بد که آدم‌ها زبان خرگوش‌ها را نمی‌فهمند و نمی‌دانند آن‌ها چه می‌خواهند.

دخترک کمی فکر کرد و به مادرش گفت: «شاید. ولی من او را همین شکلی که هست هم دوست دارم. بدون دماغ!»
 

تصویرگر
Hanneke Siemensma
سال نشر
1402
قالب کتاب
نویسنده
Annabel Lammers
نگارنده معرفی کتاب
ژانر کتاب
Submitted by editor69 on