روز دهم بهمن سال شصت، شنبه بود و در کرج برف میبارید که به دنیا آمدم. از کودکیام خیالبافی یادم مانده و تنهایی. قصههایی بود که در خلوت میساختم و بلندبلند برای خودم تعریف میکردم. بعد هم که سواددار شدم و کتابها و روزنامهها به زندگیام راه پیدا کردند.
مسابقههای کتابخوانیِ دبستان از سرگرمیهای محبوبم بود. کتابخانهی کوچکی هم در محلهمان داشتیم که خودمان ساخته بودیم. هر بچهای چندتا کتاب و مجله آورده بود و پشت پنجرهی خانهی آقای باغی چیده بودیم و مهدی کتاب امانت میداد. کیهان بچهها از گنجهایی بود که در این کتابخانه یافتم و بعد هم که آفتابگردان آمد؛ اولین روزنامهی کودکان و نوجوانان. خبرنگار افتخاری شدم و نامه پشت نامه مینوشتم؛ از گزارشهای کوتاه شهری تا نقد برنامههای تلویزیونی. نوشتههایم چاپ و دلخوشیهایم بیشتر میشد. چند سال بعد، عضو خانهی روزنامهنگاران جوان شدم و فعالیت مطبوعاتیام با هفتهنامهی خانه و چندتا روزنامهی دیگر ادامه پیدا کرد. نوشتن و خواندن کمک میکرد تا جسور و شجاع باشم و دلم میخواست شکلهای تازهای از زندگی را تجربه کنم. دوست داشتم مستقل شوم و هرچه زودتر شغلی داشته باشم و درآمدی.
از بین گزینههای ممکن، میتوانستم به هنرستان بروم و دیپلم فنی و حرفهای بگیرم تا با آن کار کنم. همهچیز همان شد که میخواستم. حسابداری خواندم و همینکه در بانک مشغول به کار شدم، وسوسهی خواندن و نوشتن به سراغم آمد و هفده سالگیام سخت شد. باید تصمیم میگرفتم که با خودم چه کنم. عاقبت، تسلیمِ خواندن و نوشتن شدم. دوباره به مدرسه برگشتم و دورهی پیشدانشگاهی را گذراندم و بعد کنکور دادم و آمدم تهران. میخواستم رشتهی علوم ارتباطات را در دانشگاه علامه طباطبایی بخوانم، ولی برای تحصیل در رشتهی مددکاری اجتماعی پذیرفته شدم. آن سالها، گاهی برای روزنامهی ایران و ضمیمههای روزنامهی جامجم مینوشتم و بیشتر برای خودم. بعد از فارغالتحصیلی، دوباره شروع کردم به کار.
صبحها کارمندِ معاونت پژوهشی دانشگاه علامه طباطبایی بودم و عصرها میرفتم شرکتی که برای تلویزیون برنامه میساخت و از من هم خواسته بودند تا برایشان بنویسم. بعدها ویراستار فصلنامهی تکفا شدم و روزنامهنگاری را با مجلهی تحلیلگران ادامه دادم تا اینکه وارد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. قصه از ستاد خبری جشنوارهی پویانمایی شروع شد تا وقتی که مربی ادبی یکی از کتابخانههای کانون در کرج شدم. تا سالها هم برای مجلهی کتاب ماه ادبیات کودک و نوجوانان نقد و مرور کتاب نوشتم و همزمان، همکار سایت هزار کتاب، صفحهی آخر روزنامهی آرمان، صفحهی ادبیات کودک و نوجوان روزنامهی شرق و تهران امروز و دبیر صفحهی ادبیات کودک و نوجوان روزنامهی بامداد جنوب بودم.
سال ۹۰، رمان کودک زندگی جدید جناب دایناسور را نوشتم که نشر چکه چاپ کرد و کتابم نامزد جشنوارهی کتاب کانون پرورش فکری شد.
یک سال بعد، داور فهرست و جایزهی لاکپشت پرنده شدم که این همکاری تا امروز ادامه پیدا کرده است. لاکپشت پرنده این امکان را به من داد تا بتوانم جایزهی ادبی گوزن زرد، اولین جایزهی بهترین کتاب به انتخاب پدرها و مادرها و بچهها، را راهاندازی کنم.
در سالهای پایانی دههی نود چندتا کتاب ویرایش کردم و دانشجوی کارشناسی ارشد رشتهی زبان و ادبیات فارسی شدم و این روزها هم کتابدار و مربی بچههای پیشدبستانی هستم؛ شش سالههای قشنگی که زندگیِ دوبارهای را با آنها شروع کردهام و مرا آوردهاند سرِ خط تا خواندن و نوشتن را از نو بیاموزم.