خانم برنجم دیرشده

خانم برنجم دیر شده، یکی از اقوام ما بود که وابستگی عاطفی عمیقی به خوراکی هایش داشت. برای همین هروقت حرف سفر و رفتن به خانه اش می شد، فوری می گفت:«وای برنجم دیر شده!» و گوشی تلفن را می گذاشت و مثلا می رفت سراغ قابلمه ی روی اجاقش.

از بخت بدش، آن سال بخش عمده ای از فامیل تصمیم گرفتند که در ایام عید، سفری به شهر برنجم دیر شده داشته باشند. باز هم از بخت بدش، شوهر مهمان نوازش تا خبر را شنید، گفت که با آغوش باز منتظرمان است. برنجم دیر شده تا آمد به خودش بجنبد، دید که یک لشکر مهمان دم در است که نیمی از آنها را ما بچه های قد و نیم قد تشکیل می دادیم.

سرظهر بود. همه خواب بودند و من در حسرت شیرینی های قایم شده ی برنجم دیر شده، بیدارِ بیدار. ردش را گرفته بودم و می دانستم مخفیگاه شیرینی ها کجاست. همه خواب بودند، به جز من که پاورچین پاورچین به مخفیگاه نزدیک می شدم. یک لحظه نفهمیدم چی شد که دیدم دهانم پر از شیرینی است، اما فقط دهان من نه، دهان پسر دایی و خواهرم هم پر از شیرینی بود. سه تائی با هم از سه نقطه ی مختلف خانه، سروکله مان پیدا شده بود.  از بخت بد، این رویداد خیلی زود همزمان شد با پیدا شدن سر وکله ی برنجم دیر شده. از شانس ما، همیشه در موقعیت های حساس، شامه ی تیزش خواب برایش نمی گذاشت.

یک لحظه چشمم افتاد به پسردائی که چادرِ روی زمین افتاده را، کشید سرش و ایستاد به  نماز. خواهرم هم مثل جت رفت پشت مبل و غیب شد. از پشت در یواشکی سرک کشیدم و برنجم دیر شده را نگاه کردم که به ظرف خالی شیرینی های برباد رفته اش نگاه می کرد.

نویسنده
لاله جعفری
Submitted by editor on