اریش کستنر در تاریخ ۲۳ فوریه ۱۸۹۹ در شهر درسدن بدنیا آمد و در تاریخ ۲۹ ژوئن ۱۹۷۴ در مونیخ دیده از جهان فرو بست.
اریش کستنر به علت فعالیتهای سیاسی مجبور بود که نوشتههایش را غالباً با اسم مستعار منتشر کند، اسامی مستعاری که وی استفاده میکرد، عبارت بودند از: Melchior Kurtz (ملشیور کورتس)، Robert Neuner (روبرت نوینر) و غیره.
پدر کستنر به شغل زین دوزی اشتغال داشت. خود وی نخست در سمینار مخصوص تعلیم و تربیت معلم شرکت کرد ، ولی در سال ۱۹۱۷ و در بحبوحه جنگ اول جهانی به عنوان سرباز به جبهههای جنگ فرستاده شد. در جبهه جنگ به بیماری قلبی دچار گشته و در حالی که به شدت ضعیف و بیمار شده بود، به خانه بازگشت. بعد از بازگشت از جبهههای جنگ نخست در یک بانک شروع به کار کرد و سپس دبیر یک نشریه شد، ولی وی به این هم قانع نبود و تصمیم گرفت که به تحصیل در رشته آلمان شناسی بپردازد. وی در شهرهای برلین، رُستُک و لایپزیگ به تحصیل پرداخت و در سال ۱۹۲۵ موفق به اخذ درجه دکترا در رشته فلسفه شد.
اریش کستنر در اواخر دهه ۲۰ قرن بیستم، مقالات تند و انتقاد آمیزی برای یک روزنامه در شهر لایپزیگ مینوشت، که نگارش این مقالات و افکار تند و افراطی چپ وی نهایتاً سبب گشتند تا وی شغل خود را از دست داده و از سال ۱۹۲۷ به بعد به عنوان نویسنده آزاد فعالیت خود را در برلین ادامه دهد. با شروع حکومت جبر و ظلم هیلتری، ممنوعالقلم و تبعید شده و کتابهایش را در جریان کتابسوزان بزرگی از بین بردند و آتش زدند. ولی وی در آلمان ماند و کتابهایش را در خارج از آلمان منتشر میکرد.
وی بعد از خاتمه جنگ دوم جهانی و خودکشی هیتلر و تشکیل جمهوری فدرال آلمان، دوباره فعالیتش را در وطناش از سرگرفت و از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۸ مسئولیت قسمت ادبی روزنامه «نویه سایتونگ» در شهر مونیخ را به عهده گرفت.
اریش کستنر در سال ۱۹۴۶ روزنامهای مخصوص جوانان به نام «پنگوئن» را انتشار میداد و در همین دوران نیز در شهر مونیخ با برنامههای سیاسی و کابارههای سیاسی نیز همکاری میکرد.
اریش کستنر مدتی نیز پرزیدنت انجمن قلم در آلمان (غربی) بود و عضو فعال آکادمی زبان و شعر و همچنین آکادمی علوم و ادبیات در آلمان (غربی) بشمار میرفت. وی در آکادمی هنرهای زیبا در استان بایرن نیز فعال بود. در سال ۱۹۵۶ جایزه ادبی شهر مونیخ به وی تعلق گرفت و در سال ۱۹۵۹ جایزه صلیب بزرگ آلمان (غربی) را از آن خود کرد.
اریش کستنر در سال ۱۹۵۷ موفق به دریافت جایزه ادبی «گئورگ بوشنر» گردید. وی معلم اخلاق و منتقد جامعه خویش بود. اریش کستنر، خود را نوه روشنگری آلمان میدانست. سه اصل زیر برای اریش کستنر دارای اهمیت ویژهای بود: احساسات متین ، افکار روشن و سادگی کلام.
اریش کستنر به شعر و خصوصاً به لیریک – اشعار غنائی- و داستان نویسی علاقه بسیار داشت و کار ادبیاش را با حکایتها و داستانهای ساده و کوتاه شروع کرده و خصوصاً در کار سیاسی به فعالیت شدیدی علیه فاشیسم، نازیسم، میلیتاریسم و دیکتاتوری پرداخت. شیوه نگارش خود را نیز به صحبتها و اصطلاحات روزانه و روزمره ولی با لحنی بسیار انتقادی بسط داد. کستنر با وجودیکه از این زبان استفاده میکرد، ولی در پشت پرده زبان، به مسائل تعلیمی و تربیتی و انتقادی و اومانیستی میپرداخت.
اریش کستنر در زمینه نگارش رمان، شعر ، داستانهای کودکان، درام نویسی و فیلم نامه نویسی آثار با ارزشی از خود به یادگار گذاشته است.
اریش کستنر فقط برای بزرگسالان نمینوشت. داستانهایی که وی برای کودکان و نوجوانان نوشته، مانند «امیل و کارآگاهان» به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده و چندین فیلم سینمائی از روی آن ساخته شده است. ادامه این داستان، کتاب دیگری است با نام «امیل و سه دوقلو».
یکی از ناشران آثار اریش کستنر ، درباره وی چنین مینویسد:«اریش کستنر، در ۶۰ سالگی گفته بود: نه هر چه که کودکان تجربه میکنند، صلاحیت و شایستگی آن را نیز دارد که کودکان آن را بخوانند.»
این سخنان مردی بود پخته، سرد و گرم روزگار چشیده و نویسندهای معروف. هنگامی که کستنر این سخنان را بر لب میآورد، شهامت و شجاعت آن را نیز داشت که از دوران پر درد و رنج طفولیت و خردی خود نیز سخن بگوید. ولی گویی که او از خود سخن نمیگفت، بلکه از یک آرتور یا آنتون یا امیل نامی حرف میزد.
یادآوری دوران طفولیت و سخن گفتن در باره این دوره برای اریش کستنر، مانند بسیاری از داستانها و قصههایش ، خود کتاب زندگی است که باید در جوار کتب دیگرش خوانده شود. گرچه کستنر در یکی از کتابهایش با نام «موقعی که من پسر بچه کوچکی بودم» ظاهراً به وقایع سالهای ۱۸۹۹تا ۱۹۱۴ اشاره دارد ، ولی این سالها برای وی سالهای مهمی بودند. کستنر بزرگ میشد و رشد میکرد، بدون اینکه مجبور باشد، به مذهبی یا دینی بگرود. دنیای وی، دنیائی بود، که او در آن همیشه حق به جانب بود. کستنر از همان دوران کودکی و جوانی، انسان با شعور و فهمیدهای بود و تا دوران کهولت نیز همچنان فهمیده و متین و باشعور باقی ماند.
«خِرَد و مادر اریش کستنر ، وی را ساختند». این حرف را «هرمان کستن» یکی از دوستان و نزدیکان اریش کستنر، درباره وی گفته است.
دوران طفولیت و کودکی اریش کستنر از تاریخ ۲۳ فوریه ۱۸۹۹، ساعت ۴ صبح، شروع شده است. این دوران برای وی، حدود پانزده سال به طول انجامید و در تاریخ ۱ آگوست ۱۹۱۴ نیز پایان یافت. در این روز، پادشاه آلمان جنگی را شروع کرد، که برای اولین بار جهان را تهدید به نابودی میکرد. ما از این زندگی ، چه درس عبرتی را میتوانیم بیاموزیم؟ از یک زندگی، که از ورای جنگ و نبرد ملل و دول جان سالم به در برده است. هر آنچه باید از این زندگی آموخت، خود مطلبی است که در اشعار و سرودهها و قصهها و داستانهای اریش کستنر منعکس گردیده است. اریش کستنر روز به روز و سال به سال ، همه این وقایع و اتفاقات را به رشته تحریر در آورده ، تا حتی کوچکترین مطلب نیز از قلم نیفتد. این خود یک موضوع و مطلب اخلاقی است. گرچه اخلاق در کتب و نوشتههای وی رنگی از طنز و هجو دارد.
مادر کستنر خیاط بود. بعدها نیز شغل آرایشگری را فراگرفت، و در هر دو حرفه فعالیت میکرد. زیرا که درآمد یک شغل کفاف زندگی را نمیکرد.
پدر وی نیز به شغل زین دوزی (زین و یراق اسب) اشتغال داشت. وی نیز به اندازهای مقروض و بدهکار بود که مجبور به بستن مغازهاش گردید و به عنوان کارگر برای دیگران کار میکرد. این ظاهر امر است. داستانی است که همه درباره زندگی و والدین اریش کستنر تعریف میکنند، تا مادرش را نگران نکنند و زندگی اریش کستنر را به خطر نیندازند.
حقیقت امر این است که پدر واقعی اریش کستنر شخصی بود به نام دکتر امیل سیمرمان Dr.Emil Zimmermann دکتر سیمرمان، عضو مجمع یهودیان شهر درسدن بود. اریش کستنر، که کتابهایش را نازیها در تاریخ ۱۰ می ۱۹۳۳ به آتش کشیدند، پسر یک یهودی بود، که در آلمان نازی زندگی میکرد. این اطلاعات را شخصی به نام «ورنر شنایدر» در اختیار ناشر کتابهای اریش کستنر – یعنی فرانتس یوزف گورتس – گذاشته بود.
اریش کستنر هنگامی که از خاطرات دوران کودکی خود تعریف میکند، و نیز در نامه هائی که به مادرش نوشته بود، از این آقای دکتر همیشه با عنوان «یک شخص مورد اطمینان و دوست نزدیک خانواده و عمو» اسم میبرد. آقای دکتر نیز دورادور مواظب حرکات و اعمال و کردار و گفتار اریش کستنر بود . این «عمو دکتر» نه تنها وظیفه و نقش پدری اریش کستنر را به عهده میگیرد، بلکه موقعی که مادرش قصد خود کشی داشته – و گویا وی چندین بار دست به خودکشی زده یا تهدید به خودکشی کرده بوده است – نیز از «عمو دکتر» اش کمک و یاری گرفته است.
اریش کستنر در دفتر خاطراتش چنین مینویسد:« مادرم زندگیش را فدای من کرده است. فقط من. و به همین علت نیز به نظر دیگران و در رابطه با دیگران کمی سرد و خودخواه و خودپسند وغیرقابل تحمل به نظر میآید. او به من همه چیزش را اهدا کرد، هر چه بود و هر چه داشت. و برای دیگران چیزی نمانده بود، جز دستانی تهی، مغرور و با شرف. ولی با وجود این انسانی فقیر. و این مسئله او را متأسف و ناراحت میکرد و باعث میشد که وی رنجور گردد.»
در این مواقع مادر از همه جا مأیوس و ناراحتش، وی را ترک میکرد. مادر با عجله و شتاب نامه کوچکی برای پسرش مینوشت و در آن نامه از پسرش خداحافظی میکرد. گوئی که آن دو دیگر هرگز یکدیگر را نخواهند دید و بعد از خانه خارج میشد و به خیابانها و پلها و رودخانهها پناه میآورد. پسر موقعی که به خانه میآمد و نامه را میخواند و از قصد مادرش مطلع میشد، وی نیز در جستجوی مادر به خیابانها و پلها و رودخانه روی میکرد، در جستجوی مادرش، و همیشه نیز وی را مییافت. مادرش غالباً بر لب رودخانه یا بر روی پل ایستاده بود، با رنگی پریده و بدون حرکت به آب رودخانه خیره شده، مانند آن بود که از حرکت آب رودخانه انتظار داشت تا وی را از این همه رنج و غم و محنت باز رهاند و نجاتش دهد. چند بار نیز نتوانست مادرش را بیابد.
اریش کستنر ادامه میدهد: در این مواقع مأیوس و نومید میشدم. من می توانستنم قایق هائی را ببینم که قایقرانان از درون آنها با چنگگ های بزرگی در درون آب به دنبال گمشدهای میگشتند. و من مأیوس و نومید به خانه میآمدم و از فرط خستگی به رختخوابم پناه میبردم و خواب مرا درمی ربود. و این بار مادر بود که مرا نجات میداد.»
ما این تصاویر را از زندگی اریش کستنر خوب میشناسیم. او به کرات به این موضوع و این تصاویر در کتابهایش پرداخته است ، موقعی که از سرنوشت کودکانی صحبت میکند، که ترس و واهمه دارند که مادرعزیزشان را برای همیشه از دست دهند.
اریش کستنر، در کتاب دیگری با عنوان :«یک پسر نمونه» مینویسد:«مادرش بیوه زنی بود بیمار، که انتظاراتش در زندگی برآورده نشده بود . او بیمار بود، بیماری مادرش «دل شکستگی» بود. اگر این پسر هم در زندگیاش وجود نداشت، بدون شک تا حالا مرده بود. همین پسر باعث شده که او- مادرش- تا کنون زنده بماند. دقیقتر بگویم ، نفس بکشد. مادر برای شرکتهای بزرگ دوزندگی میکرد. لباس خواب، لباس زیر، پیراهن، دامن. چه با چرخ خیاطی ، چه با دست. حقوق او را ساعتی حساب میکردند. از صبح زود تا آخر شب، گاهی اوقات نیز تمام شب را به دوزندگی مشغول بود. او زندگی نمیکرد، فقط دوزندگی میکرد.»
طبیعی است، که اریش کستنر در این داستان از خاطرات دوران کودکی خود استفاده کرده است. دوران کودکیاش در شهر درسدن آلمان. در همین دوران بود که اریش کستنر ، مجبور بود که شوهر مادرش را نادیده بگیرد، پدر واقعی خود را انکار کند. دلایل آن هنوز به روشنی درک نشده است. همین مسائل باعث شدند که اریش کستنر احساس کند، که اویتیم بزرگ شده، یا پدرش را از دست داده است. در صورتی که او دو پدر داشته است. یکی پدر واقعی خودش ، که او را عمو دکتر صدا میکردند، و دیگری شوهر مادرش. و همین امر باعث شد تا او روابط احساسی عمیقی با مادرش برقرار کند.
کسی که باعث شد تا اریش کستنر به نگارش کتاب کودکان روی آورد، خانمی بود که ناشر چند جلد از کتابهای وی بوده است. این خانم ادب دوست «یودیت جاکوبسون» بوده، که همسر «زیگفرید جاکوبسون» بوده است.
اریش کستنر از سال ۱۹۲۶ به بعد برای این نشریه «ولت بونه» مقالات و داستانهای زیادی نوشت. که گاهی کودکان نیز در این داستانها نقشی به عهده داشتند و اریش کستنر نیز درباره کودکان مطالب زیادی میدانست. یودیت جاکوبسون مینویسد، یک بار به اریش کستنر گفتم که شما درباره کودکان مطالب بسیار زیادی میدانید. به خود شجاعت دهید و این یک قدم را بردارید. فقط یک قدم. برای یک بار هم که شده ، دیگر «درباره» بچهها ننویسد، بلکه «برای» بچهها بنویسید. اریش کستنر شاعر، اریش کستنر منتقد، میتوانست مقالات تند و انتقادی بنویسد، او میتوانست از سلاحی به نام طنز یا هجو به خوبی استفاده کند. به مسائل ایدئولوژیکی بپردازد علیه حماقت عمومی یا حماقت عموم قلمفرسائی کند. ولی اریش کستنر وقتی که برای بچهها کتاب مینوشت، آدم دیگری میشد، گوئی که خمیرمایه این اریش کستنر با خمیر مایه اریش کستنر های دیگر تفاوت داشت: اریش کستنر بچهها ، انسان خوش خلق و خوش اخلاقی بود که همیشه سرحال بود و لبخند بر لب داشت، انسانی بود پدرمأب که همیشه میدانست که دنیای بزرگسالان چقدر تاریک و پرمخاطره است.
فرانتس یوزف گورتس مینویسد:«وقتی که از او (اریش کستنر) پرسیدم، چرا در جوار طنز تلخ اش، به داستانهای کودکان و نوجوانان نیز میپردازد؟ چنین پاسخ شنیدم:
«جملاتی که من (یعنی اریش کستنر) با نیزهای که همان قلمام باشد، بر علیه تنبلی قلوب و کودنی مغزها تا کنون تدارک دیدهام، چنان روح و روان مرا خسته میکنند که هر آینه فرصتی به دست میآورم تا اسبم را به آغل برده و علوفهای جلویش بگذارم، این احساس به من دست میدهد که باید برای بچهها داستان و قصه بنویسم. این کار بیش از حد به من آرامش میدهد. زیرا من می دانم و معتقدم که کودکان با نیکی فاصله دارند. و این وظیفه ماست که به آنها آموزش دهیم که چگونه دستگیره دری را که به اطاق نیکی باز میشود با دقت و فراست بچرخانند.»
اریش کستنر ، موقعی که نقش پدران در خانواده را در کتابهایش ترسیم میکند، نقشی کم رنگتر یا کم ارزشتر را برای آنها رقم می زند. وی در یکی از کتابهایش با عنوان «هفت مطلب» درباره پدران چنین مینویسد:«شب هنگام به مادرش ، که او را به رختخواب میبرد، گفت: خیلی ناراحتی که پدر جشن تولدت را فراموش کرده است؟»
مادر گفت:آخ، نه، و همینطور که داشت روی پتو دست میکشید و آن را صاف میکرد، لبخندی بر لبانش نشست. نه، زیاد اهمیتی ندارد، خوب پدرت اینطور است دیگر.
پسر گفت: ولی اگر پدر طور دیگری بود، بهتر بود. اینطور نیست؟
مادر بر روی لبه تختخواب نشست و به پسرش گفت:ولی من هم تو را دارم. عزیزم.
بلی، اریش کستنر آرزو داشت که پدرش «طور دیگری» باشد.
آیا این جملات به شکوه و شکایت و دادخواست شباهتی ندارند؟
رابطه اریش کستنر با مادرش بسیار عمیق بود. این روابط در نامه هائی که آنها گاهی روزانه برای هم مینوشتند، به خوبی به تصویر کشیده شده است.
مراسلات اریش کستنر و مادرش سالیان دراز ادامه داشت. این رابطه دراز، شاید نوعی جانشین برای خوشبختی هرگز کسب نکرده مادرش که «ایدا» نام داشت، گشته بود. خوشبختیای که «ایدا» کستنر در زندگی زناشوئی اش هرگز بدست نیاورد. و برای اریش کستنر نیز این رابطه از نوعی بود که برای آن هرگزجانشینی وجود نداشت.
اریش کستنر در کتاب «گذر عمر» چنین مینویسد:«و بعد در اطاق خوابش خود را حلق آویز کرد.»
در این کتاب، داستان زندگی پیرمردی به تصویر کشیده میشود، که همه چیزش را در زندگی از دست داده و باخته است و فقط خاطرات گذشته برایش باقی مانده و یک ویلون که مادرش به او هدیه کرده بود، زمانی که او پسر بچه کوچکی بوده است. از آن زمان تاکنون، بیش از ۶۰ سال گذشته است. او اینک نزد دخترش زندگی میکند و احساس میکند که سربار زندگی آنها شده است. او حتی از پرداخت کرایه اطاقش نیز عاجز است.
و بعد ادامه میدهد :«یک روز حدود ظهر از روی نیمکتی که روی آن نشسته بود ، برخاست و به خانه رفت. بقیه، همه سر کار بودند. او گرسنه بود و میخواست که چیزی بخورد. کمد آشپزخانه قفل بود. بعد روی لبه پنجره آشپزخانه نشست و گریست. گریه آزارش نداد. . . بعد پولش را شمرد . . . و بعد خود را حلق آویز کرد. مثل اینکه با این کارش تمام گناهش را پاک میکرد.» در زندگی این پیرمرد، مردی که زندگی خود را از دست رفته میداند ، آثاری از شخصیت و اعمال و کردار و گفتار «امیل کستنر»– پدرش – دیده میشود. امیل کستنر نیز در زندگی واقعی ، به این مرحله رسیده بود و فشار اقتصادی کمر خانوادهاش را خم کرده بود. او نیز یک باراز شدت گرفتاری و بدهکاری مغازهاش را که در آن زین و یراق اسب میساخته، تعطیل کرده بود.
اریش کستنر در سال ۱۹۲۰ در سن بیست سالگی اولین اثرش را چاپ و منتشر کرد. این داستان «پادگان کودکان» نام داشت. داستان، حکایت نوجوانی است ، که در دبیرستان تنبیه شده و باید در ساختمان دبیرستان بماند، او زندانی شده است. در خانه، مادرش با مرگ دست به گریبان است. او از زندان مدرسه فرار میکند و به خانه میرود. ورود او به خانه با آخرین لحظات عمر مادرش در هم عجین میشوند. مادر میمیرد و او دوباره به دبیرستان بر میگردد و یکی از همشاگردیهایش را، که باعث زندانی شدن او شده بود، خفه میکند.
این داستان، از معدود داستانهای اریش کستنر است ، که او در مجموعه آثارش چاپ کرده و بدون آخر و عاقبت خوش پایان مییابد. این از آن جهت نیست، که او با داستانهائی از این دست مخالف باشد، نه. بلکه بیشتر از این جهت که اریش کستنر به عنصر «خوبی و نیکی» در وجود انسان معتقد است وداستانهائی از این دست با تصویری که او از انسان در سر داشت، مغایرت داشتند.
در زمانی که نازیها در آلمان حکومت میکردند- آر سال ۱۹۳۳ تا سال ۱۹۴۵ – اریش کستنر اجازه فعالیت نداشت. به همین علت وی نیز به ابتکاری دست زده، و آثارش را با اسم مستعار چاپ و منتشر میکرد.
که پیشتر از وی نام بردم. «هرمان کستن» درباره کستنر میگفت: او آن کسی باقی ماند، که از اول هم بود. او با خودش ، با آثارش و اعتقاداتش ، یک دست و یک رنگ باقی ماند. او بالغ میشد، بدون اینکه مجبور به انجام آن چیزی شود، که نمیخواست. این بلوغ را میتوان در آرامش و متانت وجودش نیز درک کرد. آرامش و متانتی که وی با آن برای کودکان داستان مینوشت و قصه میگفت. این آرامش و متانت در صورت او نیز منعکس میشد. گاهی نیز چنین به نظر میرسید ، که او باید فرم و زبان خاصی برای نگارش داستانهایش پیدا میکرد. آنطور که از آثارش بر میآید، این کار برای او به نظر سخت و حاد نمیآمد. آثاری که از اریش کستنر به یادگار مانده، مدتهاست که در زمره «ادبیات کلاسیک کودکان» وارد گردیده است.
بهتر آن است، که رشته سخن را یک بار دیگر به دست خودِ اریش کستنر بدهیم:
«چه کسی جرئت آن را دارد ، که ادعا کند، که او آن قدر از خویشتن خویش فاصله گرفته است، که زندگیاش را همانند مناظر طبیعی اطرافش میبیند؟ چه کسی هدف و مقصود و منظور وقایع و اتفاقات بی پایانی را میداند. که برای ما اتفاق می افتند ، و زندگی ما را تشکیل میدهند؟
هر کدام از ما همانند ایستگاهی هستیم برای صدها هزار وقایع و اتفاقات و تجارب مختلف. زندگی به صورت نامرئی در پشت صحنه واقعیت اتفاق می افتد. فقط انسانهای معدودی میدانند که برای دیگران چه اتفاقی می افتد و از این عده نیز گروه کوچکی هستند که شاعر و نویسنده نام دارند و در ازمنه قدیم همه آنها را نیزشاعر مینامیدند.
در نوشتههای آنها، میتوان به مفهوم وقایعی پی برد، که به ظاهر بدون رابطه و معنی و مفهوم هستند. در این نوشتهها هر مطلبی مفهومی دارد، گر چه به ظاهر بدون معنی و مفهوم باشد. اتفاق گاهی به صورت سرنوشت ظهور میکند. در میان انبوهی از هرج و مرج، قانون زاده میشود.»
لیست آثار کستنر به زبان آلمانی:
۱. Herz auf Taile
۲. Lärm im Spiegel
۳. Emil und die Detektive
۴. Ein Mann gibt Auskunft
۵. Pünktchen und Anton
۶. Fabian
۷. Gesang zwischen den Stühlen
۸. Das fliegende Klassenzimmer
۹. Drei Männer im Schnee
۱۰. Das lebenslängliche Kind
۱۱. Emil und die drei Zwilinge
۱۲. Lyrische Hausapotheke
۱۳. Die verschwundene Miniatur
۱۴. Bei Durchsicht meiner Bücher
۱۵. Zu treuen Händen
۱۶. Der tägliche Kram
۱۷. Das doppelte Lottchen
۱۸. Die Schule der Diktatoren
۱۹. Der kleine Grenzverkehr
۲۰. Die Konferenz der Tiere
۲۱. Kurz und bündig
۲۲. Die kleine Freiheit
۲۳. Die 13 Monate
۲۴. Als ich ein kleiner Junge war
۲۵. Notabene 45
۲۶. Das Schwein beim Frisör
۲۷. Der kleine Mann
۲۸. Friedrich der Große und die deutsche Literatur
۲۹. Der Zauberlehrling
۳۰. Mein liebes, gutes Muttchen
۳۱. Interview mit dem Weihnachtsmann
لیست آثار کستنر به فارسی
۱. قلبم ریخت – دفتر شعر
۲. آشوب در آئینه – دفتر شعر
۳. امیل و کارآگاه – داستان کودکان
۴. مردی اطلاع میدهد
۵. پونکتشن و آنتون – داستان کودکان
۷. فابیان – هجو و طنز
۸. آواز میان صندلیها
۹. کلاس پرنده – داستان کودکان
۱۰. سه مرد در میان برفها
۱۱. بچه ابدی – داستان کودکان
۱۲. امیل و سه تا دوقلو – داستان کودکان
۱۳. داروخانه ادبی دکتر اریش کستنر
۱۴. مینیاتور مفقود شده
۱۵. بررسی کتابهایم – دفتر شعر
۱۶. برسد به دست آدم با وفائی – نمایشنامه
۱۷. دردسر روزانه
۱۸. لوتشن مضاعف – داستان کودکان
۱۹. در مکتب دیکتاتورها
۲۰. روابط کوچک مرزی
۲۱. کنفرانس حیوانات – داستان کودکان
۲۲. مختصر و مفید
۲۳. آزادی کوچک – کاباره
۲۴. سیزده ماه
۲۵. موقعی که من پسر بچه کوچکی بودم – داستان کودکان
۲۶. نوتابن ۴۵ – دفتر خاطرات
۲۷. خوکی در آرایشگاه – داستان کودکان
۲۸. مرد کوچک – داستان کودکان
۲۹. فردریک کبیر و ادبیات آلمان
۳۰. پادوی شعبده باز – داستان کودکان
۳۱. مادر عزیز و مهربانم
۳۲. مصاحبه با بابانوئل – داستان کودکان
۳۳. گئورگ و اتفاقات