«برج دماوند»، از مجموعه «چند میگیری به من شلاق بزنی» نوشته عباس جهانگیریان
آقای پرنیان، در همه هشتاد سال عمرش، هر بامداد توی قاب پنجره خانهاش، که رو به دماوند است، ایستاده و به شکوه کوه، سلام داده و با چشم و زبان، قامت بلندش را هزارها بار ستوده تاکنون.
فردوسی گفته «فریدون ضحاک را در دماوند به بند کشیده و خود روزی روزگاری باز بر خواهد خاست». در چشمهای خیس پرنیان، اسب سفید فریدون شیهه میکشد و ازسینهاش خرناسه و بخار میخیزد و «بر مایه»، گاو سپید فریدون، سینه، پر شیر میکند برای پسران پسران فریدون.
پرنیان در یکی از سلامها و بده بستانهای روحیاش با دماوند، چشمش به تیر آهنهایی میافتد که میان دماوند و او، قد میکشد و زخم به تن سپید دماوند میاندازد. هیولای آهن، هر روز قد میکشید و تکهای از تن تنومند دماوند را میخورد. پرنیان، هر روز، به سراغ هیولا میرود و بر سر مردان آهنین فریاد میزند، اما فریادش را هیولای آهن میخورد! روزهای دیگر نیز، نیزههای آهن را میبیند که آسمان را میشکافند و بالا میرود و به صورت آبی آسمان شهر، خنج میاندازند.
سرانجام هیولا برای همیشه میان او و دماوند دیواری میکشد از آهن و سیمان! به شهرداری میرود. از شهردار میپرسد:«آقای شهردار! میشه بفرمایید این هیولای آهنی که دارد کنار گوش شما سینه آبی آسمان ما را میشکافد و بالا میرود چیه؟! شهردار با کلامی آمیخته به تبسم و احترام میگوید» برج «دماوند»