جادوگر طبقه هشتم

یک نویسنده یک اثر

گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با حدیث لزرغلامی

این قصه را «نقره» بازگو می‌کند، راوی را همان آغاز به مخاطب معرفی کرده‌اید. (البته در نیمه داستان، «ارغوان» جای او را می‌گیرد) در نگاه نخست گفته می‌شود این نقره است. مانند یک نام دخترانه. اما پیش‌تر از این، گزاره معماواری نیز طرح کرده‌اید: «وقتی‌که در زندگی‌ات یک نقره داری، بالاخره گُمش می‌کنی.» داستان که خوانده و کاویده می‌شود، پای «طلا» نیز به‌میان می‌آید. چگونه فلزهای گران‌بهایی مانند طلا و نقره پای‌شان به این داستان باز شده است؟

به رستوران که می‌روم انگشترهایم را، ساعتم را، دستبندم را – اگر داشته باشم- از دستم درمی‌آورم و می‌گذارم روی میز. بعد که غذایم را خوردم، در حالی که دارم با تلفن‌همراهم حرف می‌زنم، از آن‌جا بیرون می‌آیم و انگشترهایم، ساعتم، دستبندم – اگر داشته باشم- جا می‌ماند و آن‌ها را گُم می‌کنم. ما سرانجام همه چیزمان را گُم می‌کنیم: عروسک‌هایمان، نقاشی‌هایمان، مادربزرگ‌هایمان، کلماتمان، حافظه‌مان، حیوان خانگی‌مان. ما یک روز نَفَس کشیدن‌مان را نیز گم می‌کنیم.

داستان درباره جادوگرانی است که بچه‌های‌شان را روی درخت به‌دنیا می‌آورند. آن‌هم روز شنبه، بنابراین سر آن‌ها در این روز خیلی شلوغ است. آیین‌های جادوگری هنگامی که به داستان و روایت می‌آیند ریشه‌شان را نیز با خود می‌کشند و می‌آورند. در روایت شما ریشه این رفتارها و آیین‌های جادویی کجاست؟

«در قبیله «توهو» بین «مائوری‌ها» قدرت بارور ساختن زنان به درختان نسبت داده می‌شود. این درخت‌ها با بند ناف نیاکان اساطیری خاصی ارتباط دارند. همچنان که به‌واقع بند ناف همه کودکان تا همین اواخر بر آن‌ها آویزان بود. زن نازا می‌بایست این درخت را در آغوش می‌کشید و بسته به این که طرف شرق یا غرب درخت را در آغوش می‌کشید، پسر یا دختر نصیبش می‌شد... در اسلوونی جنوبی زن نازا که آرزوی بچه دارد، یک زیرپوش تازه را در شب عید جرجیس قدیس بر شاخهٔ درخت پُرباری قرار می‌دهد، صبح روز بعد پیش از طلوع آفتاب به سراغ زیرپوش می‌رود، اگر حشراتی توی زیرپوش خزیده باشند، امیدوار می‌شود که در آن سال به آرزویش خواهد رسید. بعد لباس را می‌پوشد و عقیده دارد که خودش نیز همچون درختی که زیرپوش شب روی آن مانده بود، بارور خواهد شد.»

البته از این دست باورها بسیار است و بیش‌تر این موضوع مهم است که نیاکان ما نیز به جادوی درخت‌ها و روح عجیب گیاهان معتقد بودند. جان یک انسان با جان یک درخت برابر بود و انسان با طبیعت یکی بود. جادوگران داستان من نیز از این دست موجوداتند. بچه‌هایشان را روی درخت به‌دنیا می‌آوردند و به قدرت زایش گیاهان باور داشتند. اگرچه در این کتاب مجال چندانی برای پرداختن به این رابطه عمیق نبود. الان دارم فکر می‌کنم شاید در کتاب دیگری...!‌

خوراک جادوگرها نیز بسیار عجیب است، ابر سفید با چایی لیمو، یا شیر پرنده. پرنده‌ها به‌طور معمول شیر ندارند. یا خاک گل سرخ. این ترکیب‌های غذایی چگونه در ذهن شما نقش بست تا جادوگرها را با آن مهمان کنید؟

شما گفتید پرنده‌ها به‌طور معمول شیر ندارند، واقعاً؟‌!

در آغاز این فانتزی چگونه در ذهن شما زاده شد؟ آن لحظه نخستینی که یک روایت شکل می‌گیرد؟

جادوگر طبقه هشتم برای من فانتزی نیست. بهتر است بگویم که برای من مرز واقعیت و فانتزی وجود ندارد. برای من همه چیز اتفاق افتاده است. می‌خواستم روایت دو آدم بدون دوست را بگویم که باهم دوره کوتاهِ عجیب و فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کنند و بعد همدیگر را از دست می‌دهند، به همین سادگی و به همین تلخی. به همین شکل واقعی. حالا شما می‌گویید ابر سفید با چایی لیمو وجود ندارد که آن‌ها خورده باشند، اما برای آن‌ها وجود داشت. برای همه کسانی که همدیگر را دوست دارند، وجود دارد.‌

جادوگرها در جایی زندگی می‌کنند که طبقه هشتم است. این طبقه هشتم بیرون از عرف جهان‌شناسی اسطوره‌ای است، آن را از کجا برای خودتان ساخته‌اید؟ آیا به‌راستی این طبقه هشتم در آسمان است؟

ما هفت فلک داریم، طبقه هشتم را من ساخته‌ام. و همه را دعوت می‌کنم بیایند طبقات دیگری بسازند.‌

طبقه هشتم در آسمان، جادوگرها زندگی می‌کنند، اما اگر قرار باشد به‌دنیا بیایند یا زندگی زمینی داشته باشند، یک‌بار دیگر باید بیافتند زمین و روی یک درخت به‌دنیا بیایند. مانند «نقره» که روی درخت زردآلو به‌دنیا آمد. این زایشِ دوباره جادوگرها روی زمین برای چیست؟

حالا که این را می‌گویید دارم فکر می‌کنم این احتمالاً روایت دیگری از هبوط است. افتادن بر روی یک درخت به سبب خوردن میوه‌ای از درخت. ما همه پایین افتاده‌ایم. ما افتادیم پایین و دوست پیدا کردیم. افتادیم پایین و همدیگر را از دست دادیم. در طبقه هشتم که جادوگرها زندگی می‌کنند نیز زندگی جریان دارد. اما رنج واقعی روی زمین است!‌

در فصل «روز گربه» این فانتزی، رد پای شعر دیده می‌شود، آیا تأثیر و قدرت شعر در وجودتان در این اثر بازتاب پیدا کرده است؟

شعر در من جاری است. حتی نوشتن داستان هم برای من مثل سرودن شعر اتفاق می‌افتد. نمی‌دانم چگونه شروع می‌شود و چگونه قرار است تمام شود. به نظرم فضای شاعرانه فقط در فصل «روز گربه» نیست. شاید در این فصل پررنگ‌تر باشد. فکر می‌کنم در اتمسفر کار باشد. در این پیوند یک‌جور شاعرانگی هست. شاید توی این دوست داشتن، این فراموشی، این التماس برای این‌که فراموشت کنم تا از به‌یاد آوردنت رنج نَبَرم، یک‌جور شاعرانگی هست. و این در ناخودآگاه من است، مثل وقتی که توی اتاق راه می‌روی و الکی بیتی از سعدی به ذهنت می‌رسد که بی‌دلیل و بلند بلند آن را می‌خوانی!

تا چه اندازه موج فانتزی‌هایی مانند «هری پاتر» را در ذهن‌تان می‌بینید که غیرمستقیم دوباره در این اثر بازنمایی شده است؟

آن‌وقت که من این کار را نوشتم، حدود ده سال پیش، واقعاً بازار هری‌پاتر داغ بود. بعید می‌دانم که از آن موج تأثیر نگرفته باشم، اما نوشتن درباره آن‌چه به آن فانتزی گفته می‌شود، تنها کاری است که دارم مشق‌اش می‌کنم. تنها دلخوشی من است. تنها چیزی که سعی می‌کنم بَلَدش بشوم. اما حالا که بعد از گذشت بیش از ده سال دوباره به هری‌پاتر فکر می‌کنم، همچنان مسحور ساختاربندی و بنای محکم داستانی آن هستم که باید بپذیریم ما در هیچ‌یک از کارهای‌مان به گَرد آن هم نرسیده‌ایم.‌

بخش اصلی فصل «روز و شب»، به درهم شدن خواب‌ها پرداخته شده است، اگر خواب یک ماهی قزل‌آلا به اشتباه به خواب نویسنده‌ای به نام حدیث لزرغلامی بیاید، چه رخ می‌دهد؟

چند شب پیش خواب دیدم به جزیره‌ای به نام «فیجو» رفته‌ام. صبح بیدار شدم و جست‌وجو کردم و دیدم جایی به نام فیجو نداریم. من در آن جزیره سوار دلفین‌های خیلی خیلی بزرگی شدم که واقعاً کِیف داشت. فردای آن روز خوابم را برای دوستم «اعظم»، تعریف کردم. او خواب دیده بود که گرفتار سمورهای غول‌پیکری شده است که در یک کابوس وحشتناک می‌خواهند او را بکشند و او هیچ پناهی ندارد. دلم برای دوستم سوخت. دلم خواست خوابم به خواب او می‌رفت. دلفین‌ها چند تا بودند. یکی‌شان می‌رفت توی خواب دوستم و او را از دست سمورها نجات می‌داد.

شما درباره ماهی قزل‌آلا پرسیده بودید؟ نمی‌دانم؛ نمی‌دانم چه می‌شد. من فقط از اسم قزل‌آلای رنگین‌کمانی خوشم می‌آید. خود قزل‌آلا را دوست ندارم و امیدوارم خوابش با خواب من قاتی نشود.‌

شکل ویژه‌ای از تخیل فانتاستیک در این داستان هست که کم‌تر در آثار دیگر دیده می‌شود، مانند دیدار کلاغ و نقره. آیا در جهان واقع فکر می‌کنید یک کلاغ می‌تواند شما را از تار موی‌تان بگیرد و به آسمان ببرد و بعد شما جادو می‌کنید و تار جدا می‌شود، کلاغ هول می‌کند، اما شما به گوشه‌ای از ابر آویزان هستید؟

من خیلی آویزانم، نه از شاخه‌های درختان، نه از ابرها، نه از آدم‌های دیگر، نه از بند رخت یا از دست‌های کسی که مرا گرفته باشد تا توی درّه نیفتم، از خودم آویزانم و دارم همین‌طور با خودم تاب می‌خورم. من خودم آن کلاغم که می‌پَرَم و تار موی خودم را به منقار گرفته‌ام و از تار موی خودم هم آویزانم!‌

در این داستان همانند داستان‌های دیگر فانتزی، دو گروه جادوگر خوبی‌ها و جادوگر بدی‌ها داریم. کارکردهای هریک از آن‌ها را در روایت می‌توانید آشکار کنید؟

این رمان کمی شلوغ است و به‌قول دوستی، دورچین آن زیاد است. جادوگر خوبی و بدی هم از همان دورچین‌هاست. اما فقط همین‌قدر بگویم که طلا که جادوگر بدی‌ها بود، همان اول عروسی می‌کند و می‌رود پی بخت خودش و هیچ رازی را از زندگی انگار نمی‌فهمد و تکلیفش روشن می‌شود. اما نقره، این جادوگر خوبی‌ها، رنج را لمس می‌کند. می‌آید روی زمین و زندگی را می‌چشد.‌

در فصل «روز طلا» تأثیر افسانه‌های کهن، مراسم عروسی، عروس شدن و این چیزها آمده است. طلا عروس می‌شود و به شهر «خنگول‌ها» می‌رود. چه اندازه از افسانه‌های کهن برای نوشتن این فانتزی بهره برده‌اید؟

البته افسانه‌های کهن پُر از عروسی‌اند. اصلاً تا نام دخترها می‌آید، بختشان هم پشت سرشان است. هنوز هم وقتی می‌خواهند برای پسری دعا کنند می‌گویند، ایشالا داماد بشوی. اما در این رمان عروسی و عروس شدن مهم نیست. این بیرون رفتن از روایت مهم است. این تکلیف معلوم شدن، این جدا شدن از خواهر دیگری که سرنوشت دیگری دارد،‌ مهم است. برای همین او نیز به شهر خنگول‌ها می‌رود. به جایی که احتمالاً یک زندگی یک‌نواخت و کشف شده در انتظار اوست.‌

درست کردن «آش قورباغه» برای جادوگرهای پیر، به نظرتان خشونت نیست؟ آن‌هم در زمانه‌ای که قورباغه‌ها، خودبه‌خود با سَمِ جاری در پسماندها دارند نابود می‌شوند؟

نگاه محیط زیستی در این کار نداشتم. شاید ما به جادوگرهای پیری که آش قورباغه می‌خورند ایراد بگیریم و به گیاه‌خواری دعوت‌شان کنیم، ولی این احتمال را هم باید بدهیم که بعضی از آن‌ها نپذیرند و همچنان آش قورباغه را دوست داشته باشند. چنان که حتماً قورباغه‌هایی نیز هستند که آش پشه‌های آفریقایی می‌خورند، و مارمولک‌هایی که عاشق ماکارونی پوست زرافه هستند، و بوتیمارهایی که در عروسی‌های‌شان خفاش شکم‌پُر سرو می‌کنند، و فیل‌هایی که ژله با دیزاین ماهی پولکی و توت‌فرنگی می‌پسندند و ... .‌

در بخش دوم کتاب که روایت «ارغوان» آغاز می‌شود، نقره یک جادوگر پیر است و تصمیم گرفته روزهای آخر زندگی‌اش را مانند جادوگرهای معمولی زندگی کند، چرا؟

تقدیر!‌

بازتاب زندگی آدم‌های معمولی و ارغوان، در داستان دیده می‌شود، آن‌جا که نقره به ارغوان می‌گوید که می‌خواهی معلم ریاضی‌تان را بشقاب‌پرنده کنم، بازتاب بیزاری از درس ریاضی است، یا بیزاری از سامانه آموزشی که به این روایت کشیده شده است؟

به هر حال درس مثل یک غده سرطانی ما را اسیر خود کرد. هرگز آن را خوب به خوردمان ندادند. هرگز آنچنان که باید خوش‌مزه نبود. هرگز خیلی خوش نگذشت. طبیعی است که این طوری خودش را نشان بدهد. حالا شاید در حق ریاضی کمی اجحاف شده باشد. احتمالاً اگر من ریاضی‌ام از انشایم بهتر بود، در این داستان نقره پیشنهاد می‌داد که معلم ادبیات را به بشقاب‌پرنده تبدیل کند.‌

در بخش دوم قرار است نقره هفت روز زنده باشد، و این هفت روز به هفت فصل یا بخش کتاب تبدیل شده است. رخدادهای گوناگونی در این هفت بخش هست، اما در جایگاه نویسنده، چرا نقره را به زندگی آدم‌های معمولی آوردید و فرصت هفت روزه زندگی پیش از مرگ به او دادید؟

در سرنوشت نقره این بود که او روزی دوستی پیدا خواهد کرد. دوست او زمینی بود. در طبقه‌ای از همان آپارتمانی زندگی می‌کرد که برای نقره اجاره کردند. چه کسی برای نقره آپارتمان اجاره کرد؟ شاید بچه‌هایش. مگر نقره بچه داشت؟ شاید داشت. شاید او یک پیرزن ساده در خانه سالمندان بود که بچه‌هایش هفته آخر عمرش او را به خانه آورده بودند. شاید او هرگز جادوگر نبود. همه این‌ها را از سر تنهایی، از سر عشق، برای ارغوان سرهم کرده بود. بعد ما روایت را از ته شروع کرده بودیم. شاید همه چیز این‌جوری بود. فقط آن هفت روز مهم بود. این قصه شاید قصه هفت روز آخر عمر پیرزن خیال‌بافی بود که فرصت دوستی با دخترکی را داشت که باهم یک نقطه مشترک داشتند: تنهایی!‌

در پایان داستان، آن که از پله‌ها افتاد، نقره است، اما این را پنهان کرده‌اید. ارغوان سر چمدانش می‌رود و قورباغه نارنجی را برای خودش برمی‌دارد و داستان به پایان می‌رسد. در این نقطه فانتزی اگر به آغاز داستان بازگردید، آیا به‌راستی از شروع می‌خواستید نقره را روانه دیار مرگ کنید؟

از ابتدای داستان هرگز آخرش برایم روشن نیست. اما یادم می‌آید همان چند سال پیش ناشری حاضر شد آن را چاپ کند، تنها به این شرط که پایان کار تغییر کند و نقره نمیرد... و خوب من راضی نشدم.‌

آیا پیام ویژه‌ای در این داستان برای نوجوانان دارید که از چشم دیگران جز خودتان پنهان مانده باشد؟

به طبقه‌های بالای آپارتمان‌تان سر بزنید، شاید نقره شما آن‌جا باشد.‌

آیا با مخاطبان کتاب خود درباره این داستان گفت‌وگو کرده‌اید؟ آیا آن‌ها برای شما مطلبی نوشته‌اند؟

بله؛ نامه‌ها و پیام‌هایی داشته‌ام که گفته‌اند دلشان برای نقره سوخته، که غمگین شده‌اند، که گریه کرده‌اند، که شاعرانه بوده، خیال‌انگیز بوده است. و یا نوشته‌اند چندبار آن را خوانده‌اند. سفر کتاب «جادوگر طبقه هشتم» مدت خیلی زیادی نیست که آغاز شده و هر کتاب مثل هر انسان سرنوشتی دارد. امیدوارم آدم‌های بیش‌تری را غمگین کند، که اندوه بسیار ارزشمند است!‌

Submitted by admin on