یک نویسنده یک اثر
گفتوگوی محمدهادی محمدی با فریدون عموزاده خلیلی
بخش نخست
۱- دوچرخه برای بچههای هم نسل من و شما، تنها یک وسیله نبود. مثل الان که بگوییم این بچه یا آن بچه کنار تبلت یا گوشیاش یک دوچرخه دارد. ما بچههای بدون امکانات بودیم؛ اما دوچرخه برای ما یک امکان بود، فراتر از یک وسیله. رؤیاهای ما با آن پیوند خورده بود. نوارپیچ کردن و تمیز کردن آن. اگر دوچرخه نداشتیم، خوابِ داشتن آن و منتکِشی برای این که دوستی به ما دوچرخهاش را بدهد تا با آن چرخی بزنیم. اما اکنون دوچرخه شده است شخصیت داستانی، آنهم در یک داستان بلند. دوچرخه چه بخشی از گذشته و رؤیاها و خاطرههای شما را دربرگرفته است؟
دقیقاً همین است، دوچرخه برای من خیلی فراتر از وسیلهای است که با مُشتی پیچ و مُهره و آهن و لاستیک سرهمبندی شده باشد. من هیچوقت از دوچرخه خلاصی نداشتهام، نه در رؤیاهای شیرینم و نه در کابوسهای تلخم. دوچرخه لذّتبخشترین، هیجانانگیزترین و تلخترین و رنجآورترین خاطرههای مرا رقم زده است.
یادم است لذّتبخشترین روزهای نوجوانیام، روزهایی بود که اجازه داشتم با دوچرخه به مدرسهای بروم که در سیزده چهارده سالگیام، در دورترین نقطه شهر قرار داشت. هنوز یاد آن لذّت مرا به هیجان میآورد که بعد از زنگ آخر با بچهها سوار دوچرخه میشدیم و بدون اطلاع خانواده از راههای خاکی و کوچهباغهای «محله شاهجوق» و «آتشگاه» سمنان تا ریلهای راهآهن رکاب میزدیم. و بازهم یادم نمیرود که در یکی از همین روزهای خوش که اجازه پیدا کرده بودم با دوچرخه به مدرسه بروم، در سربالایی شنی راه مدرسه با دوچرخه سُر خوردم و دستم شکست و در رفت و تا چند سال اسیر درد و رنج دست شکستهام بودم. با آن که آمدیم تهران پیش شکستهبند کرمانشاهی، ولی اِفاقه نکرد و آرنج دست چپم پس از ۴۵ سال، هنوز صاف نمیشود.
۲- در جایی گفته اید، «زردِمشکی» این گونه زاده شد: «چند وقت پیش، به دلیل بیماری ناچار شدم با دوچرخه به كارهای روزانهام برسم. مدتی كه به همین روال گذشت، دوست همیشه همراهم، شد سوژهی داستان «زردِمشكی». من در حین ركاب زدن به این فكر میكردم كه به اجزای یک دوچرخه شخصیت بدهم. این كار را هم كردم و دوچرخه را بُردم در جهان آدمها. نیاز به عشق، عدالتطلبی، صلح و دوستی و هر آنچه برای ما مهم بود، شد جزیی از زندگی این دوچرخه.»
شما در این داستان خاطرههای نوجوانان پس از جنگ جهانی اول تا پیش از انقلاب را درباره تفاوت دوچرخههای هندی، انگلیسی و ژاپنی زنده کردهاید. اگر شما در روزگار نوجوانی جنس دوچرخهها و تفاوتهای آنها را نمیدانستید، نمیتوانستید اینگونه از پسِ این کار برآیید، این اطلاعات را از کجا بهدست آوردهاید؟
شما بهتر میدانید که برای نوشتن داستان اطلاعات کافی نیست، باید به اطلاعات جان بدهی، از مسیر ذهنی و بیشتر از آن، حسی شما بگذرد. اطلاعات مادی به مدد تجربه زیستی شما به اطلاعات حسی تبدیل شود تا در داستان بتواند بنشیند. این که بدانیم در دوچرخه «پنجه رکاب» کدام کار مکانیکی را انجام میدهد یا آینه بر اساس کدام قانون فیزیک عمل میکند، کافی نیست. کار نویسنده و شاعر باید جانبخشی و «تشخیص» (شخصیت دادن) باشد. این فرایند بهدست نمیآید مگر در تجربه زیستی شما جایی پیدا کرده باشد. من واقعاً با دوچرخه زندگی میکردم و به آن عشق میورزیدم. یادم است یکبار که در مسیر کورراه خاکی آتشگاه سمنان دوچرخهام پنچر شد، دیدم لاستیک آن تَرکتَرک شده، و من مدتها حواسم به آن نبوده، اشکهایم درآمد. بچهها فکر میکردند من نگران پنچری دوچرخهام شدهام یا نگران دیر رسیدن به خانه.
یکیشان گفت: اینو، چه بچهننهست! بابا اسمال دوچرخهساز این بغله، سریع پنچریش رو میگیره.
آنها نمیفهمیدند که من نگران پنچری دوچرخهام نیستم، دلم برای لاستیک دوچرخهام سوخته بود که مثل جگر زلیخا تَرک تَرک خورده بود.
۳- زردِمشکی رنگی غریب است. جلد کتاب و طرح آن را نیز غریب کرده است. آیا چنین دوچرخهای داشتید یا آرزوی داشتن آن همیشه با شما بوده؟
نه. دوچرخه این رنگی هرگز نداشتم. ولی در خوابهایم بارها آن را دیده بودم.
۴- سمندر نام «زردِمشکی» است. «سمندر»، نامی اسطورهای و البته در زبان خوار شمردن خود او نام یک گونه مارمولک است که در آتش نمیسوزد. اما نام در دنیای دوچرخهها آنچنان که در دنیای آدمها مهم است، چندان اهمیّتی ندارد، چرا؟
اتفاقاً نام در دنیای دوچرخهها نیز مهم است. مهم است که سمندر وقتی در سیرک به جای نام خودش، اسم «شیمانو» را از تماشاگرها میشنود، بههم میریزد و حتی سقوط میکند. یا وقتی شازده به جای سمندر اسمش را میگذارد «زردِمشکی» خوشش نمیآید. شاید بشود گفت به روایت رویی سمندر نمیشود خیلی اعتماد کرد که میگوید برای ما دوچرخهها نام اهمیّتی ندارد. روایت سمندر در طول کتاب روایتی دولایه است، در لایه سطح گفتوگو داریم و در لایه عمق، زیرگفتوگو. گاهی زبان سمندر چیزی را بازگو میکند که حس آن چیز دیگری میگوید.
۵-هسته اصلی این روایت چه هنگامی در وجود شما بوده که به داستان تبدیل شده است؟
من قبلاً هم داستان دوچرخهای نوشته بودم، در داستان «دوچرخه آقاجان»، در «آنشب که بیبی مهمان ما بود» و در چند داستان دیگرم. ولی هسته اصلی این روایت، در تمام روزها و هفتههایی در ذهنم شکل گرفت که تاندون پایم پاره شدهبود. اینبار نه در دوچرخهسواری، بلکه در بازی فوتبال که از کودکی عشق دیگرم بوده و هست. در آن رکابزدنهای بیپایان که مجبور بودم هر روز یکی دو ساعت دوچرخهسواری کنم.
۶- زاویه روایت، اول شخص است. سمندر که یک دوچرخه دندهای کوهستان است، و شغل آن کار در سیرک است، داستان را روایت میکند، چگونه او را راوی کردید؟
مانده بودم بین زاویه دید اول شخص، سوم شخص و حتی مخاطب (دوم شخص) کدام را انتخاب کنم. حتی چندبار با زاویه دیدهای مختلف آن را نوشتم، ولی دیدم سوم شخص شاید روایت را تصنعی کند، این که یکی از بیرون به دوچرخه نگاه کند و حسهای آن را روایت کند. دوم شخص هم شعاری و زیادی سانتیمانتال و احساساتی میشد. گفتم باید روایت از درون باشد، تا اصلاً نشود شک کرد که آخر مگر میشود؟ اما سختیاش این بود که باید در نقطۀ گریز از مرکزِ شخصیت میایستادم و درون آن را روایت میکردم.
باید در بیان احساسات دوچرخه میکوشیدم خویشتندار و بیطرف باشم. چنان که اگر رذیلتی در لایههای درونی حس آن هست، بدون این که به صداقت تصنعی بیافتم، با شگردِ «زیر گفتوگوی متعارض با عمل بیرونی» آن را نشان دهم. مسلم است که هیچ شخصیتی نمیگوید من رذل هستم، یا فلان کارم رذیلانه بود، اما در دیالکتیک میان عمل بیرونی و زیر گفتوگو، این رذیلت بیرون میزند. البته این دربارۀ شخصیتهایی است که نویسنده میخواهد واقعی و خاکستری باشند، و این خواسته، کار را سخت میکند. چون سمندر، خیلی جاها در مقابل دوچرخه ژاپنی، دوچرخههای هندی، حتی سونامی بهخوبی رذیلانه رفتار میکند،. ولی هرچه میخواهد با ابزار روایت بیرونی که در اختیار دارد رفتارش را موجه کند، مخاطب میفهمد.
۷- داستان با تضاد آدمها و دوچرخهها آغاز میشود، آنجا که سمندر میگوید: «اما آدمیزادها احمقند؛ واقعاً احمقند؛ فکر میکنند اگر زین نباشد، آنوقت باسن یا لمبر یا هرچیشان را کجا بگذارند؟ حتی بهخاطر همین است که مسکن به مشکل اصلی آدمیزادها تبدیل شده است، چرا؟...» (ص ۱۲) همین ابتدای کار میان دوچرخهها و آدمیزادهها فاصله انداختهاید، دلیلش چیست؟
خیلی موضوع آدمیزاد و دوچرخه نبوده است، فکر میکنم بیشتر از موضوع انواع، موضوع حاکم و بَرده بوده است. تضاد طبقاتی و اجتماعی و اینجور چیزها. انگار آدمها فقط برای بهرهکِشی، دوچرخهها را میخواهند نه چيز بیشتر.
۸- کمتر پيش آمده که یک نویسنده به دوچرخه كه پدیده و افزاری برای تندتر رفتن یا بیشتر رفتن است، چنین شخصیتي بدهد که خواب ببینند و خوابشان نيز برعکس تعبیر شود. شخصیت دادن به برخی پدیدهها بسيار دشوار است. برای نمونه:
«رکاب زدن تو جاده جنگلی را دوست دارم؛ آنهم زیر باران، با یک دوچرخه کورسی صورتی رنگ. اغلب دوچرخههای کوهستان اینطوری نیستند. احساسات لطیف ندارند؛ ولی من دارم، آنهم بهخاطر این که یک دوچرخه سیرکم. توی آن جاده جنگلی هم احساساتم خیلی لطیف شده بود؛....» (ص ۱۶) این صدای آدم نیست، صدای درونی دوچرخه است. چگونه از پس کار برآمدید؟
شاید کمی اغراقآمیز یا شعاری به نظر برسد، اما موقع نوشتن این رمان، واقعاً آدم نبودم و بیشتر یک دوچرخه بودم؛ کُلِ وجودم دوچرخه بود. همان حس تَرکتَرک شدن لاستیک دوچرخهام در واقعيت که به گریهام انداخت، حالا همه وجودم را هنگام نوشتن گرفتهبود. همین حس بود که شاید باورتان نشود، اما در صحنهای که سمندر با دوچرخه سونامیِ درب و داغون و اسیدی شده و از پا افتاده روبهرو میشود، و سونامی میکوشد با همه رنجی که میکِشد و زخمها و تاولهایی که روی تنش هست، برای خوشحالی سمندر دیوانهبازی درآورد و «دوپس دوپس» کند، اما نميتواند، من به گریه افتادم و تمام این چند صفحه را که مینوشتم خودم نيز اشک میریختم.
۹- «به همین سادگی» ( ص ۲۹) سمندر میرود در یک اوراقی، «اوراقی شازده»، و از هستی ساقط ميشود، مانند گورستان مُردگان. داستان فانتزی است و شخصیتهای آن دوچرخهها هستند. کدام فانتزینویس بزرگ روی ذهن شما بسيار تأثیر گذاشته است؟ آيا این فانتزی را متأثر از اثری نوشتهاید؟
من در سالهای نوجوانیام وقتی سهگانه «ژان کریستوفر»، «کوههای سفید»، «شهر طلا و سرب» و «برکه آتش» را خواندم، تا چند ماه دچار حیرت و خلسه و شگفتی بودم. شاید ژان کریستوفر بر ذهن من تأثير داشته است.
۱۰- «حرکت زلزله دوپس دوپس است» (ص ۳۰) و گاهی سونامی که نام دوچرخهای است، به اين نام خوانده ميشود: «دوپس دوپس نزدیکتر میشود» (ص ۳۳)، این واژه یا نامواژه فضای کتاب را اِشغال كرده است، معنای آن چیست؟ درباره آن اندكی روشنسازی کنید و تاریخ پيدایش آن و از چه هنگام وارد فرهنگ واژگانی شما شده است؟
احتمالاً از دهه هفتاد (۱۳۷۰) که در جامعه بروز پیدا کرد. به معنای آن خیلی فکر نکردم. بیشتر برداشت حسی از یک تعبیر است، که آمیختهاي از صدا و بیخیالی و خودنمایی و بلاهت و رد گم کنی و این چیزها است.
۱۱- سونامی نام دوچرخه «هرکولس ۲۸» قدیمی است. من چون هم نسل شما هستم خیلی خوب این چیزها را میتوانم در ذهنم بازنمایی کنم. چون با هرکولس ۲۸ زندگی کردهام. کمی بعد هم از «هرکولس لحافدوزها» میگویید (ص ۳۴)، خب بهراستی نمیدانم نوجوان امروزی چگونه این چیزها را باید در ذهن بازنمایی کند. هرکولس لحافدوزها را بچههای نسل من و شما میشناسند نه نوجوانان امروزی. چون دیگر لحافدوز دورهگردی نیست که سوار دوچرخه هرکولس بشود.
درست است، قطعاً بچههای امروز هیچ ذهنیتی به آن ندارند. اما گاهی در داستان یک عنصر یا اِلمان را با تمام مختصات و کارکردهای آن نیاز ندارید، فقط یک مختص یا نقش آن عنصر برای داستان شما کارکرد دارد، یعنی مخاطب اگر آن نقش یا کارکرد را دریافت، آن عنصر، کاركرد داستانیاش را انجام داده است. حالا اگر مخاطب کارکردهای دیگر آن عنصر را به هر دلیلی درک کند یا بفهمد، نورِعلینور است. در اینجا هم فکر کردم اگر مخاطب از دوچرخه لحافدوزی حتی دوچرخهاي قدیمی و از مُد افتاده را بفهمد، کافي است، حالا شاید دقیقاً او نداند که دوچرخه لحافدوزی براي چهکاری بوده است. البته اگر اين را هم بداند، برداشت او از داستان کاملتر میشود.
۱۲- در اين داستان، دوچرخه فیلسوف نيز داریم، البته نام آن شايد «نیوتون»، «ارسطو» یا «هابرماس» باشد (ص ۳۸)، این طنز است؟ بازنمایی اندیشههای انسانی در قالب و پیکر دوچرخهها است؟ اگر چنين است، می شود گفت که اینها دوچرخه نیستند و انسانهای دوچرخهنما هستند؟
طنز نیست، ولی شوخی چرا. اصلاً یک شوخی کمرنگ در کل داستان جریان دارد. «پارودی» (parodie) سینما، فلسفه، تاریخ، جنگ، ژنرال، عشق، فیلم هندی... با همه اینها خیلی کمرنگ شوخی شده است.
۱۳- در این داستان «شیمانوی لعنتی» (ص ۴۴) نشانِ یک نوع دوچرخه ژاپنی و البته لوازم یدکیساز سرشناس است و همه اينها از خاطرههای شما ريشه گرفته است. اگر شما پادشاه دوچرخهها بودید و قدرت انتخاب پنج وزیر یا برند پرآوازه دوچرخه را داشتید کدامها را برمیگزیدید؟
شاید یک مقدار قدیمی به نظر برسم، ولی به گمانم روی دست «هرکولس» هنوز دوچرخهای نیامده است.
۱۴- گاهی در فانتزی زردِمشكي گوشهچشمی به تاریخ و مکان و زمان نيز داريد، مانند (ص ۴۵) که برای «شازده» تاریخ میتراشید و علت نام او را سوار شدن یک شازده قاجاری بر آن و دور زدن گرد استخر «کاخ گلستان» میدانید. آیا این داستان تاریخ دارد و روایتی است که بخشی از تاریخ این سرزمین درون آن است؟
نه، به وقایع خیلی تاریخی نگاه نکردم، در حد همان پارودی تاریخ.
۱۵- در آثار شما که بسياري واقعگرا و رئال هستند و گاهي تصویری، این داستان جایگاه ويژهای دارد. به نظرم ويژه بودن آن به سبب روح دادن به پدیدهای است که سرشت آن روح ندارد و ابزاری برای رفتوآمد یا بازی است. در این داستان این روح دادن ساختگی نیست و درون شما بايد این روح رشد کرده باشد؟
کاملاً درست است. در پاسخهای قبلیام (پاسخ به پرسش ۸) تا حدودی در اینباره گفتم. همزمان با فکر کردن به داستان، شخصیتها نيز یک به یک در درونم زنده میشدند و جان میگرفتند. وقتی شخصیتشان ساخته و پرداخته ميشد، به سراغ اطلاعات گرفتن درباره دوچرخهها ميرفتم تا ببینم مابهازای واقعی این شخصیت دوچرخهای، کدام دوچرخه واقعی میتواند باشد. شاید اگر بگویم چند هزار صفحه اینترنتي و کتاب عکس و نوشته درباره دوچرخهها پیدا کردم و خواندم و شب خوابشان را دیدم، دروغ نگفتهام.
در نتیجه مثلاً وقتی در ذهنم شخصیت شازده جان میگرفت، حتی فیزیکش نيز در ذهنم همزمان شکل میگرفت. این است که موقع نوشتن، واقعاً ابزار روایت کم نمیآوردم. مثلاً برای یک عمل داستانیِ شخصیت نمیماندم که حالا مثلاً این حرکت را دوچرخه چهطوری باید انجام دهد. فیزیک و مکانیک آن نيز کامل ساخته شده بود.
ادامه دارد...