سرابِ واقعیت!
آلبوم عکسی را ورق میزنیم. با دیدن عکسها، خاطرههایی در ذهنمان زنده میشود. با خودمان میگوییم: «آن روز را به یاد دارم چه روزی بود!» با دیدن لحظهای که در عکس ثبت شده، خاطرهی آن روز را مرور میکنیم حتی در ذهنمان به روزهای پیش و پس از آن روز میرویم. عکس میتواند تنها یک لحظه را ثبت کند، روایتگر یک لحظه باشد، لحظهای از واقعیت. عکسها همهی واقعیت را به ما نشان نمیدهند، یا بهتر است بگوییم تنها لحظهای را در یک عکس میبینیم. دو عکس از یک لحظه، شبیه به هم نخواهند بود.
حال اگر برای گرفتن آن عکس ما از پیش برنامهای هم چیده باشیم، طرز نشستن خودمان یا دیگران، مکان، لباسها و چیزهای دیگر را انتخاب کرده باشیم، ما واقعیت را دستکاری کردهایم، واقعیت را جوری که دوست داریم در آن عکس ثبت کردهایم. امروزه عکسهای سلفی بسیاری گرفته میشوند. در این عکسها به جز دستکاریهایی که در لحظهی ثبت عکس انجام میدهیم، پس از آن هم تغییراتی در عکس میدهیم. ظاهرمان، زمینهی عکس و چیزهای دیگر.
عکاسی بیواسطهترین رویارویی ما با واقعیت است، نزدیکترین برخورد ما یا واکنش ما به واقعیت. در هنرهای دیگر مانند نقاشی یا ادبیات، دستکاری ما در واقعیت بیش از اینهاست. باید بدانیم ما هرگز نمیتوانیم واقعیت را چنان که هست ثبت کنیم. ما مشاهدهگرانی هستیم که آنچه را مشاهده میکنیم تغییر میدهیم حتی در یک بازگویی ساده از یک رخداد. ما جزئیات و حتی کلیت آن اتفاقی را که شاهدش بودیم، تغییر میدهیم. ما واقعیت را گزینشی برای دیگران بازگو میکنیم یا حتی در ذهن میسپاریم.
جهانی از حقیقتهای ثابت و بدیهی وجود ندارد. ما خودمان جهان را در لحظه میسازیم یا تفسیر میکنیم. ساختارهای جهان، موقتی هستند. داستانها شکلی از همین جهانهای ساختهی دست ما، جهانهای برساخته هستند. ما این جهانها را به موازات جهان واقعی میسازیم و شکل میدهیم. وقتی داستانها را میخوانیم، ذهن ما این جهانهای خیالی را میتواند چونان یک جهان واقعی بپذیرد. اندیشه و ایدئولوژی نویسندگان داستانها، اندیشهی خود ما، همه بر ساخت این جهان اثر دارد، آجرهای آن را روی هم میچیند. این یک بازی با واقعیت است، ما همیشه در حال این بازی هستیم و داستان میتواند شیوهای از این بازی باشد.
برخی داستانها این بازی را بهتر نشان میدهند و جهان داستان از جهان به ظاهر واقعی ما پیشی میگیرد، مانند کتابِ «فقط همهی ما» که اینگونه آغاز میشود: «قبل از اینکه داستان شروع شود، حوصلهی گوزن سررفته است.» یا داستان دو جهان موازی می سازد، مانند کتاب «آدم برفی و گل سرخ»: «خانهی آدمگوشتیها زمین است. از هر کجای آسمان که رها شوند، بدون بال به سوی زمین برمیگردند! خانهی آدمبرفیها توی ابر است. هر وقت که بخواهند، میتوانند به خانهشان پرواز کنند!»
میخواهیم با هم به تماشای دو کتاب «فقط همهی ما» و «آدمبرفی و گل سرخ» بنشینیم و با جهانهای موازی و بازیهایشان بیشتر آشنا شویم.
«فقط همهی ما» پر از بازیگوشی است، در ساختار ظاهری داستان، در واژهها، در موضوع و حتی در تصویرهایاش. «آدمبرفی و گل سرخ» خیال در خیال است، چه در ساختار درهم تنیدهاش، چه در واژهها و تصویرهایاش و چه در استعارهها و معناهای فلسفیاش. هر دو کتاب بههم شبیه هستند و با هم متفاوت.
هر دو کتاب از دوستی میگویند. دوستیها در هر دو کتاب نامتعارف است. در داستان «فقط همهی ما» یک گوزن با موش و ماهی و دم عصایی و یک خرس دوست میشود و در « آدم برفی و گل سرخ» دخترکی با یک آدمبرفی. هر دو کتاب با سفر آغاز میشود یک کشف! در کتاب «فقط همهی ما» جانوران میخواهند کشف کنند که رودخانه به کجا میرسد و در «آدمبرفی و گل سرخ» یک آدمبرفی به زمین میآید و پیِ یافتن عقل میرود! در «فقط همهی ما» جهان واقعی نویسنده به داستان وارد میشود و در «آدمبرفی و گل سرخ» جهان خیال یک آدم برفی با جهان داستانی در هم میتند. هر دو کتاب نشان میدهند که واقعیت متزلزل است و میتواند در جای دیگری باشد.
در «آدم برفی و گل سرخ» واژهها پر از تصویر هستند و فضا را میسازند، در «فقط همهی ما» تصویرها هم پر واژه هستند.
فقط همهی ما
آدم برفی و گل سرخ
«فقط همهی ما» مرزی نمیشناسد. از همان ابتدا پیش از صفحهی شناسنامه با واژه و تصویر آغاز میشود و واژههای داستان به صفحهی عنوان هم میرسد. کتاب هیچ قراردادی را نمیپذیرد و برای گفتن داستاناش به هیچچیز پایبند نیست.
«گوزن از جنگل میآید بیرون... گوزن دو قدم میرود به طرف رودخانه
و داستان آغاز میشود»
«آدم برفی و گل سرخ» خیال را به واقعیت داستانی میآورد. خیالی در خیال داستانی میتند و این خیال را به هر واقعیتی برتری میدهد:
«دلام میخواست ستارههایام را به برف بدهم. اما نمیدانستم برف به من چه میداد. اگر ستارههایام را به تو بدهم تو به من چه میدهی؟ یک آدمبرفی. ستارههایام را به برف دادم و برف هم به من آدمبرفی داد... آدم برفی بالای ابرها چه خبر است؟ ستارهها میدرخشند اما ماه کمی سرما خورده و هوس آش برنج کرده است»
هر دو کتاب فراتر از قراردادهای رایج داستانی میروند و ساختار خودشان را میسازند تا نشان دهند که واقعیت یک سراب است! و میان عقل و خیال همیشه بازی ست: «ممکن است آدمبرفی، عقل را به جای شلغم بخورد و شلغم را به جای عقل!
یعنی چه! مطمئن هستی عقل خودت سر جای اش است؟ یا این که آدم برفی آن را برده است!
نمی دانم! تا دیشب که آن را گم نکرده بودم.
راه افتادم...
عقل من گم شده، آن را ندیدهای؟
چه رنگی بود؟
سفید و بنفش! کمرش بنفش است کلهاش سفید.» (آدمبرفی و گل سرخ)
«بگو ببینم نکند شاخهایت آنقدر فرو رفتهاند توی سرت که دیگر فکری ازش بیرون نمیآید؟...
نکند تو هم تخیلت افتاده توی رودخانه و آب آن را برده؟» (فقط همهی ما)
«فقط همهی ما» از حلقههای دوستی و گروه میگوید و «آدمبرفی و گل سرخ» از فرد و شناخت خود.
دو کتاب که میخواهند جهان را خودشان بسازند.
یک راوی مداخله گر در داستان و شخصیتهایی که خودشان داستان را پیش می برند، در «فقط همه ما» همه هم بازیگر هستند و هم کارگردان، هیچ سناریویی هم در کار نیست. برای همین است که خرس داستان «فقط همهی ما» به جای خوردن ماهی، او را به رودخانه برمیگرداند و کمک میکند تا زنده بماند و در پایان همه میتوانند با هم دوست میشوند.
دختری در یک شب برفی یک آدمبرفی به این دنیا میآورد، یک آدمبرفی که برای نداشتن عقل مسخرهاش میکند و آدم برفی به جستوجوی عقل میرود و میشود صحنه گردان و بازیگر و کارگردان این سفر شگفت و در آن شب برفی، کارهایی میکند که عقل از سر همه میبرد حتی دخترکی که خودش آدم برفی را به این دنیا آورده، در پایان داستان عقلاش را از دست میدهد!
در هر دو کتاب، موضوع، شخصیتها، رخدادها میشوند بهانهی ساختن فضا، تا فضای داستان بشود جهانِ نویسنده، جهانی که به آن باور دارد. تا جهان نویسنده بشود، باور ما به جهان. باور ما به این که جهانی از حقیقتهای ثابت و بدیهی وجود ندارد. ما خودمان جهان را در لحظه میسازیم و یا تفسیر میکنیم. از هرکجا میتوانیم داستان خودمان را بگوییم. هیچ قراردادی برای گفتن وجود ندارد، هیچ قانونی برای بازگویی نیست. تنها کافی ست بازی کردن را بلد باشیم و بدانیم هر جهانی میتواند جهان واقعیتهای ما باشد و عقل میتواند سفید و بنفش باشد!