بخش اول: «بلدیم رؤیا بسازیم؟»
رویاها در کجا ساخته میشوند؟ در ذهنهایمان؟ با چه چیزی آنها را میسازیم؟ آرزوها رؤیا میشوند یا رؤیا بخشی از آرزوست یا هیجکدام؟ رؤیا چیست؟ نقشهای برای یک زندگی بهتر؟ یک هدف؟ یک نیرو؟ گفتم یک نیرو! رویاها ما را به جلو میبرند یا ما را سرجایمان نگه میدارند؟ حتماً میپرسید یعنی چی؟ مگر رؤیا میتواند باعث توقف شود؟ من از شما میپرسم؟ نمیتواند؟ این جمله را حتماً شنیدهاید: «اینقدر نشین خیال بباف. بلندشو کاری بکن!» خیال بافتن یا رؤیا بافتن بد است؟ میدانیم رؤیا از چه ساخته شده و چه کارکردی دارد؟ ما چه رویاهای مشترکی میتوانیم داشته باشیم؟ تفاوت آرزو و رؤیا چیست؟ نقطهٔ آغاز این دو در ذهن ما کجاست؟
میتوانم دهها پرسش دیگر در میان بگذارم که بشود دربارهٔ آن فکر کرد. به جای این کار بیایید کتاب «هفت رویای کلاغ» را با هم بخوانیم تا دربارهٔ رؤیا دیدن، رؤیا داشتن، رؤیا ساختن و به رؤیا رسیدن بیشتر بدانیم.
«من کلاغ بودم.
اما پاهایاش نبودم که کوتاه بود.
بالهایاش نبودم که برای پرواز بود.
چشمهایاش نبودم که گرد بود.
نوکاش نبودم که دراز بود.» پس رویای کلاغ از جنس داشتههایاش نیست، از جنس داشتههای ظاهریاش. در همین جملههای ابتدای کتاب، ما هم میفهمیم رؤیا میتواند چه شکلی نباشد و هم کلاغ چه شکلی هست!
«رویایاش بودم که برای شما شاید عجیب باشد.
تا آن روز کسی نمیدانست که رویای کلاغ چه شکلی دارد.» ما میدانیم؟ میدانیم رویاهای خودمان چه شکلی دارند؟ به رویاهای خودمان چهقدر فکر کردهایم؟ چهقدر از جنس داشتههای ظاهری ماست؟ شاید خودمان رؤیا باشیم، رویای یک کس دیگر!
«آدم بزرگها خیال میکردند که کلاغ هیجوقت رؤیا ندارد، چون کوچکتر از رویاست و رؤیا در کلهٔ کوچکاش جا نمیگیرد.» پس رؤیا باید چیز بزرگی باشد و در کلهٔ هر کسی هم جای نگیرد! آدم بزرگها همیشه همه چیزهای خوب را برای همه نمیخواهند. آدم بزرگهایی که نمیدانند همه میتوانند رؤیا داشته باشند یا بهتر بگویم، میتوانند رؤیا بسازند.
«بچهها خیال میکردند که کلاغ رؤیا دارد، اما کوچکتر از فندق است. که نیماش سیاه است و نیماش خاکستری.» چون بچهها به رؤیا باور دارند. تفاوت آدم بزرگها و بچهها در این است که بچهها میدانند همه میتوانند رؤیا داشته باشند و چیزهای خوب دیگر، اما آدم بزرگها فکر میکنند هرکسی نمیتواند رؤیا داشته باشد. بچهها رؤیا را میبینند اما چون آدم بزرگها نمیبینند یعنی به آن باور ندارند، فکر میکنند باید خیلی بزرگ باشد و در کلهٔ کلاغ جای نمیگیرد و بچهها رؤیا را کوچکتر از فندق میبینند چون هنوز رؤیا برایشان بزرگ نشده و رویاهای بزرگ ندیدهاند! یا بزرگترها نمیگذارند رویاهای بزرگ ببینند.
«گوسفندها خیال میکردند که رویای کلاغ به تاریکی شب است که در آسماناش تنها یک ستاره است، یک ستارهٔ نارنجی.» میبینید که هر کسی رؤیا را شبیه داشتههای خودش میبیند؟ شبیه آنچه در اطرافاش حس میکند؟ بزرگترها حساش نمیکنند، بچهها شبیه فندق میبینند و گوسفندان با ستاره و آسمان. چون بیشتر ساعتهای روز را در دشت و صحرا میگذرانند. پس رؤیا دیدن ما میتواند شبیه نگاهمان به پیرامونمان هم باشد.
«مرغابیها خیال میکردند که رویای کلاغ سه قالب پنیر است، یک قالب صابون و دو ماهی قرمز با برگهای زرد پاییزی که روی آب میرود.» رؤیایی که مرغابیها برای کلاغ خیال میکنند، هم شبیه خواستههای خود کلاغ است، صابون و پنیر، هم خواستهها و داشتههای خود مرغابیها، ماهی قرمز و برگ روی آب. جایی که مرغابی در آن زندگی میکند، آب.
«راستاش من هم که خودم کلاغام، این حرفها باورم شده بود.» چه چیزی باور شده؟ رویایهای خودش را یا با خیال آدمها و رویاهایی که برایاش بافتهاند، آنها را به شکلی دیگر میبیند؟ ببینیم کلاغ چگونه میبیند: «به آدم بزرگها که نگاه میکردم، صفحهٔ سفیدی میدیدم که روی آن چیزی نوشته نشده بود.» چون آدم بزرگها رؤیا ندارند.
به بچهها که نگاه میکردم، مشتی فندق سیاه و خاکستری...» چون رویاهایشان کوچک است و به گوسنفدها، شب و ستارهٔ نارنجی و مرغابیها صابون و پنیر و ماهی قرمز و برگ پاییزی. پس رویاهای ما سبب میشوند ما در نگاه دیگران شکلی دیگر پیدا کنیم.
اما: «اما اینها هیچکدام رویاهای من نبودند.
وقتی که به خودم نگاه میکردم، رویاهایام را میدیدم، رویاهایام که هفت تا بود،
هفت رویای کلاغ.»
پیش از اینکه در بخش دوم دربارهٔ این هفت رؤیا بگویم به سه چیز فکر کنیم:
۱) آدم بزرگها خیال میکردند... در ابتدای همهٔ جملهها خیال کردن آمده! پس رؤیا و خیال جنسی مشترک میتوانند داشته باشند. رؤیا میتواند از خیال آغاز شود.
۲) تا بخش دوم، برای خودتان رؤیا بسازید و به رویاهای خودتان فکر کنید. ببینید چگونه میتوانید به آنها برسید و از چه راههایی؟ بلدیم رؤیا بسازیم؟
۳) چه تفاوتی میان رویابافتن و رؤیاپردازی هست و این دو با خیال چه ارتباطی دارند