بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
یکی بود، یکی نبود، یک زن و شوهری بودند، که خیلی باهم مهربان بودند و هم دیگر را دوست میداشتند. اینها یک پسر و یک دختر داشتند. پسر یک شیر از دختر بزرگتر بود، وقتی که اینها پاشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچهها خیلی غصه دار شدند، اما چه میشود کرد؟ روزگار از این کارها بسیار میکند... باری هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد برای تر و خشک کردن خودش و بچهها دست یکی را بگیرد و بیاورد توی آن خانه. همین کار را کرد...
این زن یواش یواش خودش را توی آن خانه جای کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را به جایی رساند که اگر هر کاری میکرد و هر فرمانی میداد، شوهرش دهن این را نداشت، که بگوید این چه کاری است تو میکنی و بیخود وِر میزنی؟ بچهها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر یک «اولولو» کرد. پاش را از این جاها هم بالاتر گذاشت و هر شب به یک بهانهای جنجال و غوغا راه میانداخت، تا یک شب که شورش را درآورد...
مردک پرسید: «آخر تا کی میخواهی روز و روزگار را به ما تلخ کنی و نگذاری یک آب شیرین از گلومان پایین برود؟ من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توی این باغ، سر آن زمین، پای جالیز جان میکنم، برای یک تکه نان، که به خوشی بخوریم، تو هم این جور یک لقمه نان را به ما زهر میکنی!»
زنیکه گفت: «بیخود داد و بیداد راه ننداز! تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همین طوره. اگر میخواهی خوش زندگی کنی، گفتگو توی خانه نداشته باشی، باید کلک این پسره را بکنی، باید نفله اش کنی!»
مردک گفت: «نمیشود این کار را کرد! چطور میتوانم؟» گفت: «خوب میتوانی. من راهش را یادت میدهم.»
این گذشت، تا یک روز که پدر و پسر خواستند بروند بیرون شهر، از باغ هیزم بیاورند. زنیکه گفت: «شما دوتا امروز شرط ببندید که تا غروب هر که بیشتر هیزم جمع کرده بود و بارش سنگینتر بود، آن یکی را سر ببرد» پدره گفت: «خیلی خوب» پسره جوابی نداد و خواهی نخواهی قبول کرد. زنیکه به شوهر یاد داد، که چه کار کند. سفره نان شان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توی باغ، هیزم جمع کردند تا نزدیک غروب. پدره گفت: «کولهات را بیار که باید برویم.» وقتی پسر پشتهی خودش را آورد پدره دید زیادتر از مال خودش است، به روی خودش نیاورد و به پسره گفت: «من نشستهام، آن کوزه را از دم خانه باغ وردار ببر از چشمه آب کن بیار من بخورم!» پسره رفت که از چشمه آب بیاورد، مردک یک کوله از هیزم پسره ورداشت و روی مال خودش گذاشت، مال خودش زیادتر از مال پسره شد. وقتی پسره آب را آورد، مردک گفت: «حالا بیا ببینیم بار کی زیادتر است.» دیدند مال مردکه زیادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توی بار گذاشت و آورد خانه که نشان زنش بدهد، زنش هم هیچ چی نگفت، برای ناهار سر را توی دیگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختر از مکتب آمد به زن بابا گفت: «ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب.»
گفت: «دیگها توی آشپزخانه روی بار است، کاسه را وردار برو یک خرده برای خودت بکش.» دختر وقتی رفت سر دیگها، در دیگ اولی را که برداشت هول کرد! چشمش خورد به کاکل برادرش، شناخت در دیگ را گذاشت و گریه کنان رفت مکتب و سرگذشت را برای ملا باجی گفت. ملا باجی گفت: «زن باباها از این کارها تو دنیا زیاد کردهاند و میکنند، تو غصه نخور، دود این آتش توی چشم خودش میرود. اما تو کاری که میکنی لب به گوشت برادر نمیزنی، استخوانش را هم جمع میکنی، زیر درخت گل رو به قبله چال میکنی و هر شب آب و گلاب به پاش میریزی و یک چله هم ورد جاویدان میخوانی، بعد دیگر کارت نباشد.»
دختره حرفهای ملا باجی را گوش کرد. استخوانهای سر برادر را جمع کرد رو به قبله زیر درخت گل چال کرد، تا چهل شب وقتی که همه خواب بودند، پیه سوز را روشن میکرد میآمد پای درخت گل، آب و گلاب میریخت ورد جاویدان میخواند.
شب آخر چله، نزدیک سحر که ورد دختر تمام شد یک دفعه باد تندی وزید، هوا روشن شد و از میان بوتهی گل، بلبلی پرید روی شاخه و رفت توی چهچه و بنا کرد خواندن:
«من هم شدم بلبل، همنشین گل
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
این را خواند و پرید رفت، دختر مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان میخ فروشی، بنا کرد خواندن:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
میخ فروش گفت: «به، به! چه خوب میخوانی! تو را به خدا یک بار دیگر بخوان!» گفت: «یک خرده میخ بده، تا بخوانم.» میخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشی و آواز را سر داد:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
سوزن فروش گفت: «به، به! چه خوب میخوانی! یک بار دیگر بخوان» گفت: «یک توپ سوزن بده، تا یک بار دیگر بخوانم.» سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکر ریزه و بنا کرد خواندن:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
شکر ریز گفت: «یک بار دیگر بخوان». گفت: «یک شاخه نبات بده تا بخوانم.» یک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهی مردک، روی دیوار نشست و خواند:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
مردک یکه خورد و گفت: «یک بار دیگر بخوان» گفت: «چشمت را به هم بگذار دهنت را واکن». مردک چشمش را هم گذاشت، دهنش را واکرد. بلبل هم زود میخها را ریخت توی حلق مرد که میخها بیخ خِرِش ماند و خفهاش کرد.
از آنجا آمد دم اتاق زنیکه و بنا کرد به خواندن:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
زنیکه گفت: «واه! واه! این چی بود خواندی! یک بار دیگر بگو ببینم چی میخواهی بگویی؟!» گفت: «دهنت را واکن، چشمت را ببند» زنیکه همین کار را کرد. بلبل هم زود سوزنها را ریخت توی دهنش و نفسش را بند آورد.
از آنجا آمد پای درخت گل دید، دختر پشت چرخ دوک ریسی نشسته دوک میریسد. نشست روی شانهاش و بنا کرد خواندن:
«مم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده»
دختره گفت: «به، به! چه خوب میخوانی! جان میبخشی و دل تازه میکنی؟ یک دفعه دیگر بخوان.» گفت: «دهنت را واکن!» دختر دهنش را واکرد بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد به خواندن:
«منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته،
پدر نامرد مرا کشته، زن پدر نابکار مرا خورده؟
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
و پای درخت گل چال کرده
من هم شدم بلبل، همنشین گل.»
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
متن درست این افسانه همین است. در کتاب Persian Tales (افسانههای فارسی) که E.O. & D.L.R. Lorimer (لوریمرها) قصههای کرمانی و بختیاری را جمع کرده، به انگلیسی درآوردهاند و در سال 1919 فرنگی به بهترین سبک و با نیکوترین شکلهای رنگین به چاپ رساندهاند. در بخش افسانههای کرمانی این داستان را چنان که ما آوردهایم، آوردهاند ولی پارهای نسخهها که به دست ما رسیده، این افسانه را جور دیگر نقل کردهاند. در یکی دو نسخه به جای زن پدر، مادر نوشتهاند. و برخی هم از بین رفتن پسر را، تنها به خواست پدر دانستهاند. در یک نسخه مینویسد:
«هیزم فروشی زنی داشت که از او یک پسر و یک دختر به هم رسانده بود و زندگی اینها بد بود. بیچاره و بینوا بودند. روزی زن هوس آبگوشت کرد و از شوهرش یک شیشک خواست. شوهر، هرچه گفت: «ندارم و نمیتوانم فراهم کنم» به خرج زن نرفت. آخر به ستوه آمد، پسر خود را فدای هوس زن کرد و گوشت او را در دیگ پخت وقتی که پخته شد، دختر از آن نخورد»