یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و بیچاره بیایند و ببرند و بخورند.
از قضا زن چهلمش براش یک پسر زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه جور اسباب راحتی را برای مادر این پسر فراهم کرد، تا آن طوری که دلش میخواست این پسر را بزرگ کند.
چند سالی گذشت، پسر پا به سن گذاشت و بزرگ شد تا رسید به هیجده سالگی.
یک روز که از جلوی پادشاه رد میشد، پادشاه یک دفعه یادش افتاد که: «این پسر را با نذر و نیاز از خدا گرفتیم و تا حالا نذرمان را ندادیم.» فوری فرمان داد در بیرون قصر سلطنتی دو تا حوض بزرگ یکی پر از عسل و یکی را پر از روغن بکنند تا هر که میخواهد بیاید و بردارد.
همین کار را کردند، فقرا دسته دسته با کاسه و کوزه میآمدند و عسل و روغن میبردند در این بین یک پیرزن قوزی با یک کاسه آمد که او هم از عسل و روغن ببرد. همان وقتی که پیرزن آمد سر حوض رغن ببرد، پسر پادشاه از ایوان او را دید، از ریخت پیرزن خندهاش گرفت با تیر و کمان دستی سنگی به طرف پیرزن انداخت.
از قضای بد، سنگ به کاسهی پیرزن خورد و کاسه شکست و روغنها ریخت. پیرزن سرش را بالا کرد دید پسر پادشاه سنگ را انداخت. گفت: «چه نفرینی به تو بکنم که عزیز دُردانهی پادشاه هستی، برو که زحمت دختر نارنج و ترنج نصیبت بشود.» پسر پادشاه آمد جلو که: «دختر نارنج و ترنج کدامست؟» گفت: «دیگر این را من نمیدانم. برو از آنهایی که میدانند بپرس.»
حرف پیرزن به دل پسر پادشاه نشست، یک سر آمد اندرون از مادرش پرسید: «مادر! دختر نارنج و ترنج کدام است؟» گفت: «کی به تو از دختر نارنج و ترنج حرف زد؟» گفت: «فلان پیرزن.» مادر گفت: «میگویند در بیرون شهر در بالای کوه یک باغیست که در آن باغ خوشگلترین دخترها در نارنج و ترنج آنجا هستند. ولی تا حالا هرکس به هوای آنها آنجا رفته سالم برنگشته.» پسر پادشاه گفت: «من میخواهم بروم و یکی از آن دخترها را بیاورم.» هر چه مادرش نصیحت کرد که این فکر را از کلهات دور کن از تو گندهترها خیلی رفتند و برنگشتند. پسره میگفت: «مرغ یک پا دارد. من حکماً باید بروم و دختر نارنج و ترنج را بیاورم.»
خبر به پادشاه بردند که: «پسرت همچه هوسی کرده.» او هم هر چه نصیحت کرد به خرج پسر نرفت. گفت: «پس بگذار چند تا غلام و پیشخدمت همراهت کنم.» پسره گفت: «نه، باید تنها بروم.»
بالاخره از سر طویله یک اسب راهوار سوا کرد و تو یک خورجین هر چه برای سفر لازم بود گذاشت و راه افتاد.
دو سه فرسخی که از شهر دور شد، وسط صحرا دید یک پیرمرد نورانی ریش سفیدی جلوش سبز شد. پیرمرد به این جوان گفت: «جوان اُقر بخیر.» گفت: «میخواهم بروم به باغ نارنج و ترنج و از دخترهای آنجا یکی دو تا برای خودم بیارم.» پیرمرد گفت: «خیلیها به این هوس، تو این راه افتادند اما به مراد نرسیدند. من میترسم که تو هم یکی از آنها باشی، پس بهتر این است از این کار بگذری و برگردی به شهر خودت راحت و آسوده زندگی کنی.» پسر گفت: «نه هر طور شده میروم.» پیرمرد گفت: «حالا که از رأی ات بر نمیگردی این راه راست را بگیر و برو تا برسی به یک جنگل، توی آن جنگل پر از جانورهای درنده و گزنده است از وسط آنها راه را میشکافی و هر چی غُره بزند و دندان نشانت بدهند اعتنا نکن. فقط کاری که میکنی رو به عقب نگاه نمیکنی. همین طور راست میروی رو به جلو تا از جنگل بیرون میروی. از جنگل بیرون رفتی میرسی به یک خانهای که یک ماده دیو پیری دم درش زیر درختی نشسته تا چشمت به او خورد سلام میکنی و خوش زبانی میکنی و ازش میپرسی که: «چه جور باید به باغ نارنج و ترنج رفت؟» او راه و چاه را نشانت میدهد.» پسر گفت: «بسیار خوب.» و راه افتاد.
نرسیده به جنگل، دید جانورها به طرفش حمله کردند. اما او هیچ اعتنایی نکرد و عقب سرش را هم نگاه نکرد و همین طور راست رفت و رفت تا از آن سرِ جنگل بیرون آمد؛ نگاه کرد دید یک ماده دیوی جلو در خانهای زیر درختی نشسته تا چشمش به ماده دیو خورد یک سلام چربی بهش کرد و با هفت زبان ازش احوال پرسی کرد.
ماده دیو گفت: «ای آدمیزاد! تو کجا زمین دیوزاد کجا؟ از جنگل پریان سالم رد شدی و به اینجا رسیدی، معلوم میشود ستارهات بلند است و مرادت به کف. بگو ببینم چه میگویی، اینجا برای چه آمدی؟» پسر پادشاه گفت: «به سراغ باغ نارنج و ترنج آمدم.» ماده دیو گفت: «تا اینجا که سالم رسیدی معلوم میشود تا باغ هم سالم میرسی. اما خوب گوشهایت را واکن ببین چه میگویم: این راه را میگیری و میروی به بالای این کوه. سر کوه یک اسب سیاهی به درخت بسته، وقتی که به آن اسب رسیدی از اسب خودت پیاده میشوی و سوار آن اسب میشوی. آن اسب سیاه مثل برق و باد راه یک ساله را یک روزه میرود تا تو را به در باغ نارنج و ترنج میرساند. وقتی که از دور در باغ نارنج و ترنج را دیدی توی آن صحرا یک حیوانی را شکار میکنی و با خودت میبری، دم در باغ یک اژدهایی خوابیده و در را نگهبانی میکند، تا اژدها را دیدی شکار را میاندازی به طرفش، همین که مشغول خوردن شد میروی توی باغ. وسط چهار خیابان باغ درختها سر تو سر هم کرده و پای هر درختی یک دیوی خوابیده همین طور که سوار هستی نارنج ترنج میچینی و مثل برق بر میگردی و هر صدایی که به گوشِت خورد اعتنا نمیکنی. وقتی که رسیدی به آن درختی که اسب سیاه بهش بسته بود اسب خودت را وا میکنی و اسب سیاه را میبندی. برای اینکه دیوها آن وقت دیگر به تو نمیرسند.»
پسر پادشاه از ماده دیو خداحافظی کرد و از همان راهی که نشانش داده بود رفت تا رسید بالای کوه، فوری اسب سیاه را از درخت وا کرد و اسب خودش را بست به جاش و سوار شد. یک دفعه مثل اینکه اسب پر درآورده باشد یک تاختنی کرد که چشمش سیاهی میرفت.
یک ساعتی که تاخت کرد از دور دَرِ باغ پیدا شد. دهنهی اسب را کشید و یک بز کوهی شکار کرد و انداخت روی اسب و بعد رفت تا رسید به در باغ، دید همان طور که ماده دیو گفته بود یک اژدها آنجا خوابیده، تا اژدها آمد به طرفش، دم بدمد که بز را انداخت جلوش و اژدها مشغول خوردن شد. پسر پادشاه هم آمد تو باغ، دید چه باغی از هر گل و گیاه و درخت میوهای که خیال بکنی، توی این باغ هست. هوش از سرش رفت. همین طور سواره رسید به وسط چهار خیابان باغ. دید بله، پای هر درختی یک دیوی خوابیده هیچ کاری نکرد. اما وقتی خواست برگردد همین طور که به تاخت از خیابان باغ به طرف در میآمد دست دراز کرد و چند تا نارنج و ترنج چید، همین که اولی را چید، صدا بلند شد: «آی چید، آی چید.» تا دیوها از خواب پریدند و آمدند به خودشان بجنبند دو سه تای دیگر هم چید و از در باغ به تاخت بیرون آمد.
از در باغ که بیرون آمد صدا بلند شد که: «برگرد به باغ و الا کشته میشوی!» اما پسر اعتنایی به این حرفها نکرد و آمد تا به همان درختی رسید که اسب خودش را آنجا بسته بود. اسب سیاه را جای اسب خودش بست و راه افتاد. آمد از در خانهی مادهی دیو هم رد شد و وارد جنگل شد. باز همان جانورهای وحشی را دید که بهش حمله میکنند. اعتنایی نکرد و به عقب هم نگاه نکرد تا از جنگل بیرون آمد.
رسید کنار جوی آبی از اسب آمد پایین دست و روییتر کرد و آبی به دهن زد و نارنج و ترنجها را از جیب هاش درآورد. با خودش گفت: «یکیش را پاره کنم ببینم توش چیست.» همین که پاره کرد یک دختر مثل ماه شب چهارده از توش در آمد. تا در آمد گفت: «نان» زود پسر پادشاه از تو خورجین نان درآورد. تا نان را دهن دختر گذاشت افتاد و مرد.
پسر پادشاه آه و افسوس کرد و یکی دیگر را پاره کرد از آن هم یک دختر درآمد خوشگلتر از اولی، تا در آمد گفت: «آب» پسر پادشاه جامش را از آب پر کرد و به دهنش رساند. هنوز آب به لبش نرسیده بود که این هم مرد. همین طور دانه دانه این نارنج و ترنجها را پاره کرد و دخترها در آمدند و یک چیزی خواستند و وقتی بهشان داد مردند. تا ماند دانه آخری، آن را دیگر دلش نیامد پاره کند نگه داشت. از آنجا پسر پادشاه راه افتاد به طرف شهر خودشان. بیرون شهر همان پیرزنه را دید که بهش گفته بود برو که زحمت دختر نارنج و ترنج نصیبت بشود.
پیرزن پسر پادشاه را دید و گفت: «تو را به خدا بگو ببینم به درخت نارنج و ترنج رسیدی یا نه؟» پسر پادشاه گفت: «رسیدم، اما چه فایده، به هزار زحمت چند تا نارنج چیدم و پاره کردم از توش دخترهای قشنگ در آمدند و همه مردند. از آن چند تا نارنج و ترنج همین یکی مانده که دلم نمیآید آن را پاره کنم مبادا این یکی هم بمیرد.»
پیرزن گفت: «اگر میخواهی بماند و نمیرد وقتی پاره کردی و دختر از توش در آمد، اگر گفت: «نان» آبش بده اگر گفت: «آب» نانش بده تا بماند.» پیرزن این را گفت و رفت.
پسر پادشاه همانجا کنار نهر آبی زیر یک بیدستانی پیاده شد و نارنج آخری را پاره کرد. یک دختر از توش در آمد از همهی آن دخترها قشنگتر و پاکیزهتر. دختر تا در آمد گفت: «نان» پسر پادشاه جامش را آب کرد برد دم دهن دختر. دختر آب خورد و بزرگ شد و شد یک دونه دختر حسابی اما سر تا پا لخت مادرزاد.
دختر گفت: «من اینجا چه کار میکنم؟ تو که هستی؟» پسر گفت: «تو دختر نارنج و ترنجی و من تو را از باغ نارنج و ترنج آوردم که زن من بشوی و من هم بچهی یکی یک دانهی پادشاه این ولایتم.» دختر گفت: «حالا چه کار میخواهی بکنی؟» پسر گفت: «میخواهم تو را اینجا یک جایی قایم کنم و بروم از شهر برای تو رخت بیاورم و با دم و دستگاه تو را وارد شهر کنم.» دختر گفت: «خیلی خوب من میروم بالای این درخت (بید) تا تو بروی شهر و برگردی.» دختر رفت بالای درخت و پسر رفت به طرف شهر.
دختر را بالای درخت داشته باشید و بشنوید از شیرین کاریهای زمانه. نزدیکیهای آنجا، خانهی یک کدخدایی بود که زن و بچه و یک کنیز سیاه داشت. همان وقتی که دختر بالای درخت بود این کنیز سیاه کهنهی بچه را آورده بود بشورد. وقتی نگاه کرد به آب، عکس دختر نارنج و ترنج تو آب افتاده بود این خیال کرد شکل خودش است. گفت: «من به این خوشگلی بودم و خبر نداشتم! من دیگر کنیزی نمیکنم. من باید عروس پادشاه بشوم و خودم صد تا کنیز و غلام داشته باشم.» کهنهها را نشسته برگشت آمد خانه. خانمش دید کهنه را نشسته است. گفت: «پس چرا کهنه ها را نشستی؟» گفت: «من با این خوشگلی کهنه شوری نمیکنم تا حالا هم هر چه کردم بس است.» خانمش گفت: «با کدام خوشگلی؟ برو دم آیینه یک خرده خودت را نگاه کن.» کنیز رفت دم آیینه دید آه صورت سیاه آبله رو و موهای وز کرده دارد. خجالت کشید، پا شد کهنهها را ورداشت برد دم جوب. بازهم عکس دختر را دید و پای خودش حساب کرد. گفت: «حکماً این خانم من این آیینه را این طوری داده درست کردهاند که مرا بدترکیب نشان بدهد و من مجبور بشوم کلفتیاش را بکنم.» بازم کهنهها را نشست و آورد ریخت تو حیاط و رفت یک سنگ ورداشت و زد آیینه را شکست.
خانمش تعجب کرد و گفت: «مگر دیوانه شدی؟ این اداها چیست درمیاری؟ آیینه را چرا شکستی؟»
گفت: «من به این خوشگلی و قشنگیم اما شما برای اینکه بی کنیز نمانی آیینه را این طور دادی ساختند که مرا بد نشان بدهد.»
گفت: «برو تو آیینه خانهی همسایه خودت را ببین.» کنیزه رفت تو آیینه خانهی همسایه دید نه، حق با خانمش است. آمد عذرخواهی کرد و کهنهها را با بچه ورداشت آورد سر جو. بازهم عکس دختر را دید. خیال کرد خودش است. گفت: «معلوم میشود استاد این دو تا آیینه یکی بوده و من خیلی خوشگلم. گور پدر بچه و صاحب بچه! اصلاً من کهنهها و بچه را به آب می دم و یک راست میروم خانهی پادشاه.» این حرفها را که با خودش بلند بلند میزد دختر میشنید، بی اختیار خندهاش گرفت.
صدای خنده که بلند شد کنیز رو به بالا نگاه کرد دختر را دید و فهمید که عکس دختر توی آب افتاده و این خیال کرده عکس خودش است.
زود زود کهنهها را شست و بچه را هم تمیز کرد و رفت به خانه و کارد مطبخ را زیر پیراهنش قایم کرد و آمد زیر درخت.
اول سلام گرمی به دختر کرد و گفت: «ای دختر جان! من میخواهم یک دقیقه بیایم بالای درخت پهلوی تو. گیست را پایین بده من بگیرم بیام بالا.» دختر صاف و ساده، گیسش را پایین داد و او هم گرفت و رفت بالا، ازش پرسید: «تو کجا اینجا کجا؟» دختر شرح حال خودش را از سیر تا پیاز برای کنیز گفت. بعد گفت حالا هم پسر پادشاه رفته رخت برایم بیاورد. کنیز گفت: «پس بگذار من سرت را بجورم.» به بهانهی اینکه میخواهد سر دختر را بجورد با کارد سرش را برید و انداختش تو جوی آب. از خونهای دختر که کنار جو ریخت یک درخت نارنج سبز شد.
یکی دو روز گذشت، پسر پادشاه با یک دست لباس حریر و یک تاج مرصع و تخت روان و فراش و غلام به پای درخت آمد که دختر را ببرد، وقتی رسید پای درخت یکه خورد. دید به جای دختر به آن نازنینی و قشنگی یکدانه سیاه برزنگی نشسته، تا کنیز چشمش به پسر خورد گفت: «چرا این قدر طول دادی یک دست لباس آوردن که این قدر معطلی نداشت؟» پسر پادشاه دید که نشانی را درست میدهد.
اما صورتِ حالا کجا آن شکل اول کجا! گفت: «تو به آن سفیدی بودی چرا این طور سیاه شدی؟» گفت: «آفتاب خوردم سیاه شدم.» گفت: «این آبلهها چیست به صورتت؟» گفت: «کلاغ نُکَم زد.» گیسهای بلندت کو؟ گفت: «باد برد.» پسر پادشاه دید چارهای ندارد، حنایی است به ریشش بسته. رختهایی که آورده بود بهش پوشاند، در تخت روان گذاشتش و آوردش به شهر.
وقتی که خواست بیاید بی اختیار چشمش به آن درخت نارنج افتاد. آن را هم با خودش آورد به شهر تو باغچه جلوی اتاقش کاشت.
اما از غصه، خودش را میخورد که: «بعد از این همه زحمت کشیدن (به باغ رفتن و هفت هشت تا نارنج چیدن و نفله شدن آنها و ماندن این یکی و در آمدن دختر به آن خوشگلی به این زشتی که آدم دلش به هم میخورد نگاهش کند.) چه خاکی به سر کند و به کس و کار و مادر و پدر که بهش گفتند نمیخواد بروی چه جوابی بدهد؟» فقط دلش را به این خوش کرده بود که ممکن است بعد از آنکه دختر تو سایه خوابید و به ناز و نعمت افتاد به ریخت اولش برگردد.
حالا یک خرده بشنوید از درختی که دم باغچه کاشت: پسر پادشاه و کنیز دیدند که این درخت تند و تند بالا میآید و گاهی که باد میوزد صدای نالهای از توش در میآید. کنیز فهمید که این درخت از خون آن دختر است. به پسر پادشاه گفت: «من یک تخت میخواهم. بگو نجارباشی بیاید تا من بگویم که چه جور تخت برایم درست کند.» پسر پادشاه هم که تو رودربایستی گیر کرده بود به نجار گفت برود پهلوی کنیز. وقتی نجار آمد کنیز گفت: «این درخت نارنج را از ریشه میکنی و میبری ازش یک تخت برای من درست میکنی.» نجار درخت را از ریشه کند و برد در دکانش همین که آمد اره بگذارد وسطش و الوارش کند، دید صدای نالهای از درخت میآید.
در این بین همان پیرزن آنجا پیدا شد و سر ساقهی درخت را کند و برد ازش یک دوک درست کرد که هر وقت دوکی که دستش است خراب شد یک یدکی حاضر داشته باشد. پیرزن دوک تازهاش را گذاشت توی صندوقخانه بالای رف.
دو سه روزی گذشت. یک روز پیرزن صبح زود از خانه راه افتاد و رفت به بازار که پنبه بخرد. نزدیک ظهر که برگشت به خانه، دید اتاقش جارو شده، حیاطش آب پاشیده و ظرف هاش شسته است. تعجب کرد! «این کار کیست؟» فردا نه، پس فردا باز تو بازار کار داشت. وقتی که برگشت دید باز به قرار پریروز کارهای خانه را براش کردهاند. ماتش برد که جنی از چاه بیرون آمده یا پری از آسمان تو خانهاش افتاده که کارها را میکند. با خودش گفت: «من باید بفهمم چه حسابی است!» یک روز کارهاش را کرد. یعنی که میخواهد از خانه برود بیرون. در اتاق را هم پیش کرد آمد طرف در، کلید را تو کلیدون در انداخت یعنی در را بستم؛ ولی رفت توی باغچه، لای درختها قایم شد. یک ساعتی که گذشت دید توی اتاق صدا میآید، پاورچین پاورچین رفت پشت در، یک دفعه در را وا کرد و جست تو اتاق... دید یک دختری که صورتش به ماه شب چهارده میگوید تو در نیا که در آمدم! دارد اتاق را جمع و جور میکند. دختر تا پیرزن را دید وا رفت.
پیرزن آمد جلو و گفت: «ماشاالله، ماشاالله داغت را نبینم ماشاالله تو کی هستی چی هستی؟» دختر بنا کرد از اول تا آخر شرح حال خودش را با پسر پادشاه، گفتن. تا آنجایی که دوک ترکید و از دوک جست بیرون.
پیرزن خوشحال شد. گفت: «تو دختر من باش، من کار تو را روبه راه میکنم.» دیگر پیرزن دنیا به کامش بود. هر شب چراغش را روشن میکرد و خودش یک طرف می نشست و دختر طرف دیگر و از این ور و آن ور حرف میزدند.
اما از آن طرف پسر پادشاه شب و روز تو فکر و غصه بود که کی این دختر به صورت اول در میآید؟ و از شدت فکر و خیال همیشه با خودش حرف میزد.
پدر و مادرش وقتی حال او را این طور دیدند آنها هم غصه دار شدند، فرستادند عقب حکیم باشی آمد و گفت: «برای رفع غصه و خیال این پسر، زنجیر آبگین[1] لازم است که مثل طوق درست کنند و گردنش بیندازند، همین که طوق به گردنش افتاد از غصه و خیال راحت میشود.» پادشاه وزیر دست راست و دست چپ را خواست و مطلب را به آنها گفت و گفت: «زنجیر آبگین از کجا پیدا کنیم؟» وزیر دست راست گفت: «درست کردنش کار هرکس نیست بهتر این است که جارچی بیندازیم تو کوچه و بازار تا هرکسی بلد است بیاید درست کند و انعام خوبی از پادشاه بگیرد.» فردا جارچی تو محلهها و بازارها انداختند که هرکس زنجیر آبگین بلد است درست کند بیاید که پادشاه برای پسرش لازم دارد و انعام خوبی میدهد.
وقتی دختر نارنج و ترنج این حرف را شنید به پیرزن گفت: «برو بگو من بلدم درست کنم به شرطی که یک حیاط خلوت با یک آیینه اصل به من بدهند.» پیرزن رفت و به پادشاه گفت.
از قضا پهلوی قصر پسرش یک حیاط خلوت بود آن را با یک آیینه اصل دادند به پیرزن. پیرزن هم دختر را با آیینه برد توی حیاط.
از آن طرف به پسر پادشاه گفتند که برای اینکه تو از فکر و خیال آسوده بشوی میخواهند زنجیر آبگین بسازند، هیچ کس نتوانست درست کند جز دختر پیرزن که میخواهد درست کند.
روزی که دختر با آیینه آمد تو حیاط، پسر پادشاه هم رفت بالای پشت بام قایم شد که تماشا کند چطور زنجیر آبگین میسازند.
یک دختر خیلی قشنگ و پاکیزه آمد نشست دم حوض وسط حیاط پسر پادشاه دید مثل اینکه این دختر به نظرش آشنا میآید و جایی این را دیده. دختر آیینه را جلوش گذاشت و شروع کرد با آیینه صحبت کردن.
پسر پادشاه هم گوش میداد، دید که شرح رفتن خودش به باغ نارنج و ترنج است. این طرف تر آمد دید توی آیینه عکس باغ نارنج و ترنج و چند تا دختر لخت و برهنه نمایان است، به عین همان دخترهایی که وقتی نارنج و ترنج را پوست کند، از توش در آمدند. شش دانگ هوش و حواسش را داد به حرفهای دختر تا رسید به درخت و رفتن بالای درخت و کشته شدنش به دست کنیز و رفتن کنیز به جای او به خانهی پادشاه و از خون دختر درخت نارنج و ترنج سبز شدن و کندن درخت از ریشه و دوک پیرزن و بیرون آمدن دختر، همه را دید.
وقتی که پسر پادشاه اینها را دید دود از سرش بلند شد بی اختیار راه پلکان را گرفت و آمد وسط حیاط و دختر را بغل زد و بردش توی قصر خودش. فوری فرستاد مادرش را آوردند و تفصیل را برایش گفت مادر هم تفصیل را به پادشاه گفت.
اهل اندرون دور دختر جمع شدند و همه از خوشگلی و مقبولی و بانمکیاش انگشت به دهن ماندند.
پادشاه فرمان داد هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و چراغان کردند. بساط عروسی راه انداختند. آن کنیز را هم صدا زد و گفت: «بگو ببینم اسب دونده میخواهی یا شمشیر برنده؟» گفت: «شمشیر برنده به جان دشمنم. اسب دونده.» یک قاطر چموش آوردند و گیسهای کنیز را بستند به دمش و به صحرا ول کردند و آن پیرزن را هم که کاسهی روغنش بیخودی و از روی هوس پسر پادشاه شکسته شده بود آوردند و گیس سفید حرمسرا کردند.
قصهی ما همین بود.
در دی ماه سال 1324 این افسانه را در رادیو تهران گفتم و میخواستم از شما خواهش کنم هرکدام که آن را کاملتر از آنچه من گفتهام میدانید برای من بفرستید ولی آن روزها متصدیان رادیو مانع از گفتگوی من با شنوندگان بودند و من مجبور بودم فقط متن قصهها را در رادیو بگویم بدون اینکه بتوانم چند کلمهای هم باشما صحبت کنم یا جواب نامههای شما را بدهم یا شما را از رسید افسانههایی که برای من میفرستید مطلع کنم یا بعضی افسانههای مورد نیاز را بخواهم.
چندی بعد اوضاع رادیو تغییر کرد (نه اصلاح شد) من دوباره از موقع استفاده کردم و به وسیلهی ارتباط با شما و با کمک شما به جمع آوری افسانههای محلی پرداختم و از این افسانهها هم چند نسخهی دیگر به دست من رسید که از همه مهمتر نسخهی امیراشرف آریان پور کاشانی و طاهره کاشانیان و منوچهر غیایی ملایری و ناصر زمردیان و اکرام مناف زاده و فروزنده کریملو و عباس اقبال (غیر از استاد دانشمند عباس اقبال آشتیانی) بود.
در بیشتر نسخهها این قصه همان طور آغاز میشود که برایتان نقل کردم. در نسخهای مینویسند: «پسر پادشاه که ملک شاه نام داشت به شکار رفت. در صحرا کبوتری را دید تیر و کمان کشید که آن را بزند تیرش به خطا به کوزهی آب پیرزنی خورد و پیرزن او را نفرین کرد که زحمت دختر نارنج و ترنج نصیب او شود...»
در نسخهی دیگر اسم پسر پادشاه را ملک محمد نوشتهاند و
میگویند: «ملک محمد اسم دختر نارنج و ترنج را شنید ولی مادرش او را منع کرد ولی چون او منصرف نشد او را نزد خواهرش که مادر چند دیو بود فرستاد تا او را در این باره کمک کنند.» از این قضیه این طور فهمیده میشود که مادر ملک محمد دیوزاد بود.
بانو محترم اقبال ماکویی ابتدای قصه را این طور نقل کرده است که: «پادشاهی بود پسری داشت. دایهی این پسر با جن و پری آشنا بود. یک روز پسر پادشاه خون میگرفت. خون به روی برف ریخت پسر پادشاه گفت: «ای دایه دختری میخواهم که سرخ و سفیدی خون و برف را داشته باشد.» گفت: «این طور دختری در باغ نارنج و ترنج است» آن وقت به کمک دایه به باغ نارنج و ترنج رفت.»
بعضیها هم به جای دختر نارنج و ترنج «دختر انار» نقل میکنند و البته در این صورت درختی هم که از خون دختر سبز میشود درخت انار است.
آذر طاهرنیا این داستان را طور دیگر شنیده است که مختصر آن را با اندک تغییری که به نظر صحیحتر میآید به نام «ترنج» در اینجا نقل میکنم.
ترنج
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت که از تمام دنیا پهلوش عزیزتر بود. وقتی که این پسر به سن هفده هیجده سالگی رسید، پادشاه فرمان داد براش یک قصر عالی بسازند و غلام و کنیز و پیشخدمت براش معین کنند.
یک روز پسر پادشاه توی اتاق بیرونش نشسته بود که صدای درویشی از بیرون در قصر بلند شد. پسر پادشاه به پیشخدمتش گفت برو یک چیزی به این درویش بده. پیشخدمت آمد پول به درویش بدهد درویش گفت نمیخواهم. گفت: «پس نان برات بیاورم.» گفت نان هم نمیخواهم، من آمدم پسر پادشاه را ببینم و با دست خودم پیشکشی که برای او آوردهام بدهم. پیشخدمت به پسر پادشاه گفت و پسر پادشاه اجازه داد. درویش وارد شد، تعظیمی کرد و گفت: «من از پَر کِنهی ]کشور[ هند میآیم و برای تو فرشی آوردم.» وقتی فرش را وا کرد پسر پادشاه روی فرش عکس دختری را دید که یک دل نه صد دل عاشقش شد. گفت: «ای درویش این دختر کیست؟ کجاست؟ چه جور میتوانم او را پیدا کنم؟» درویش گفت: «این شکل دختر نارنج و ترنج است و در بالای فلان کوه در یک باغی است که خیلیها اسم و آوازهی او را شنیدند و به دنبالش رفتند اما به وصالش نرسیدند و جانشان را روی این کار گذاشتند برای اینکه راه و رسم کار دستشان نبود. اما من میتوانم به تو کمک کنم و تو را به وصالش برسانم.» پسر پادشاه گفت: «ای درویش اگر چنین کاری بکنی از پول و جواهر هر چه بخواهی به تو میدهم.»
درویش گفت: «من چیزی از تو نمیخواهم. اما چون این دختر نصیب تو است من برای همین آمدم که راه و چاه را نشانت بدهم. دانسته باش آنجایی که این دختر هست دو تا باغ تو در تو است که میوههای درختهای آنها از طلا است. ته باغ دوم باغچه ایست که یک درخت بزرگ نارنج توش هست که سه تا نارنج دارد و توی هرکدام دختری هست و این عکس خواهر کوچکه آنهاست که از همهشان خوشگلتر است. تو باید یک توپ سوزن، یک دسته جارو، یک مشک آب و یک سفره نان ورداری و به طرف باغ بروی. همین که به در باغ اول رسیدی یک دیو آنجا نشسته است اول سلام بالا بلندی به دیو میکنی و بعد ازش اذن میگیری که بروی توی باغ تماشا کنی. دیو به تو میگوید سوزن من شکسته اگر سوزن به من بدهی خیاطیم را تمام کنم اجازه میدهم. توپ سوزن را میدهی دستش. از آنجا میروی تا میرسی به باغ دوم. آنجا هم یک دیو دیگر نشسته است. همین حرف را هم به دیو دومی میزنی او به تو میگوید جاروی من از هم در رفته اگر تو به من جارو بدهی که جارویم را تمام کنم اذن ]اجازه[ میدهم. فوری دستهی جارو را بهش میدهی. آن وقت میروی توی باغچه و ترنج را میچینی.»
درویش این را گفت و از چشم ناپدید شد. پسر پادشاه رفت پهلوی پدرش و گفت: «ای پدر، میخواهم بروم به باغ ترنج و دختر پادشاه ترنج را بیاورم.» پدرش گفت: «ای پسر جان، این خیال را از کلهات دور کن که خیلیها رفتند با کلاه برگردند سرشان هم بر باد رفت.» پسر گفت: «این حرفها به خرج من نمیرود، الاولله که من باید بروم.» پادشاه وقتی دید حرف حساب به خرجش نمیرود گفت: «خودت می دانی برو.»
پسر پادشاه راه افتاد و همان طور که درویش گفته بود رفت و رفت و رفت تا رسید به باغ دوم و باغچهی ته باغ و درخت ترنج، دست انداخت هر سه ترنج را از درخت چید که یک دفعه ترنجها ناله کردند که ای پسر پادشاه ما را چرا از درخت جدا کردی.
پسر پادشاه زود از باغ آمد بیرون. یک میدانی که راه رفت ترنج اولی گفت: «نان» تا پسر پادشاه آمد سفره را باز کند و نان بهش بدهد ترنج گفت: «ای پسر پادشاه مرا کشتی.» چند دقیقه که گذشت از توی ترنج دومی هم همان صدا بلند شد و او هم مثل اولی نفله شد.
در این بین درویش سر رسید. دید پسر پادشاه غصه دار است پرسید: «چرا همچنین غصه دار نشستهای؟» گفت: «برای اینکه دو تا از ترنجها نان خواستند تا آمدم حاضر کنم مردند و من میترسم که این یکی هم مثل اینها بشود.» درویش گفت: «آن دو تا ترنج را توی آب رونده بینداز میروند و دو مرتبه سبز میشوند. اما هر وقت این یکی گفت نان، آب بش بزن.» در این بین ترنج سومی نان خواست فوری پسر پادشاه مشتش را پر از آب کرد و زد به ترنج وقتی که آب زد به ترنج دید دختر صدا می زند: «پوست من را بگیر اما نه با چاقو، مبادا به تن و بدن من بخورد.»
پسر پادشاه با دست پوست ترنج را گرفت. دید یک دختر مثل ماه شب چهارده از توش در آمد و موهای سرش مثل گلابتون دور تا دور بدنش را گرفته؛ دختر گفت: «آب» فوری پسر پادشاه سفره نان را جلوش وا کرد. بعد از پسر پادشاه پرسید: «من اینجا چه کار میکنم؟» پسر پادشاه تفصیل را براش گفت. دختر پرسید: «مر از اینجا کجا میخواهی ببری؟» گفت: «اینجا بمان تا من بروم برای تو تاج و لباس بیاورم و با غلام و فراش و دم و دستگاه وارد شهرت کنم.» دختر گفت: «ای پسر پادشاه اگر مرا اینجا تنها بگذاری من را اینجا می کشن.» گفت: «پس برو بالای درخت تا من برگردم.» همان نزدیکی درختی بود که از پاش جوی آبی رد میشد. پسر پادشاه کمک کرد و دختر رفت بالای درخت. از این طرف پسر پادشاه رفت، از آن طرف یک کنیز سیاه کوزه به دست آمد که کوزهاش را آب کند عکس دختر را توی آب دید خیال کرد عکس خودش است. کوزه را زد به زمین و شکست که: «من به این خوشگلی صد تا کنیز لازم دارم.» آمد به خانه. خانمش گفت: «کوزه کو؟» گفت: «از دستم افتاد شکست.» خانمش گفت: «عیب ندارد پاشو زود بچه را ببر لب جو دست و رو و پر و پایش را بشور و بیاور.» همین که سر جو رسید باز چشمش به عکس دختره خورد گفت: «عجب احمقی هستم من، یک دفعه عکس خودم را تو آب دیدم که چقدر خوشگلم دو مرتبه باز بچه مردم را آوردم بشورم! اصلاً من دیگه به خانه بر نمیگردم بچه را هم میاندازم تو جوی آب.»
تا آمد بچه را به آب بدهد که دختر طاقت نیاورد گفت: «ای کنیز بچه را به آب نده این عکس من است که تو آب افتاده.» کنیز نگاه کرد بالا دید راست میگوید. فوری بچه را شست و برد خانه و یک کارد مطبخ با خودش ورداشت زود برگشت آمد زیر درخت و گفت: «ای دختر، بگذار من بیام بالا، پهلوی تو سراغ حال ازت بگیرم.» گفت: «چطور میآیی بالا؟» گفت: «گیست را بده پایین، من بگیرم و بیام بالا.» دختر هم همین کار را کرد. کنیز رفت بالا از دختر پرسید: «شما کی هستی چه کارهای؟ این بالا آمدی چه کنی؟» دختر از اول تا آخر شرح حال خودش را برای کنیز گفت. کنیزه رفت تو فکر به دختر گفت: «خانم جون، تو خستهای تا پسر پادشاه برگردد یک نفس خواب راحت کن.» دختر گفت: «خوب» سرش را گذاشت تو دامن کنیز و خوابش برد.
وقتی که دختر به خواب رفت کنیز هم کارد را درآورد و سر دختر را گوش تا گوش برید. یک قطره از خون دختر روی خاک افتاد و یک درخت نی سبز شد کنیز سر و بدن دختر را داد به آب.
حالا چند کلمه از پسر پادشاه بشنوید:
پسر پادشاه وقتی که دختر را گذاشت بالای درخت رفت پهلوی پدر و مادر خودش و به آنها گفت: «دیدید آخر رفتم به باغ نارنج و ترنج و آن دختری را که میخواستم آوردم و الان در بیرون شهر پشت آسیاب منتظر من است. حالا من آمدم برای او لباس ببرم و او را با دم و دستگاه وارد کنم.» پادشاه گفت: «هر چی لازم داری بردار و ببر.» پسر، لباس زری بفت و تاج جواهرنشان و کفش زرین را برداشت و با چهل غلام و چهل کنیز و چهل چاووش راه افتاد که برود دختر را بیاورد. وقتی رسید پای درخت صدا زد که: «ای دختر بیا پایین.» کنیز گفت: «من که نمیتوانم. بیایید من را بیاورید پایین.» وقتی دختر را آوردند پایین پسر پادشاه دید این، آن دختر نیست و تعجب کرد! ازش پرسید: «تو کی هستی؟» گفت: «دختر نارنج و ترنج.» گفت: «اینجا چه کار میکنی؟» گفت: «از خودت بپرس که من را اینجا گذاشتی و رفتی برای من لباس بیاری.» پسر پادشاه دید نشانیها درست است. گفت: «پس چرا رنگت سیاه شد؟» گفت: «آفتاب خوردم.» گفت: «چرا صدات گرفته؟» گفت: «سرما خوردم.» گفت: «موهات کو؟» گفت: «باد برده.»
پسر پادشاه خواه ناخواه دختر را گذاشت تو تخت روان و رفت به طرف شهر. اما کنیزها که همراه پسر آمده بودند وقتی این را دیدند به هم نگاه کردند و با خودشان گفتند: «مگر توی شهر ما دختر قحط بود که پسر پادشاه رفت این سیاه برزنگی را گرفت! اگر یکی از ماها را میگرفت بهتر نبود؟»
باری، پسر پادشاه با غم و غصهی بسیار مات و متحیر و انگشت به دهن رفت به شهر. حالا برویم سراغ دختر. وقتی که کنیز سر و تن دختر را به آب انداخت هر قطرهی خونی که از بدن دختر میرفت یک مرواریدی میشد و آب میبرد. از قضا کمی پایینتر یک باغبان پیر کنار آب نشسته بود دید آب مروارید میآورد. چند تا از آنها را از روی آب گرفت. بعد با خودش گفت: «این مرواریدها از کجا میآید؟ خوب است بروم سرچشمهی این مرواریدها را پیدا کنم.» کمی که آمد دید یک دختر خیلی قشنگ را کشتهاند و تو آب انداختهاند و قطرههای خون این دختر است که مروارید میشود آن وقت مرواریدها را جمع کرد و دختر را از آب بیرون کشید. در این بین دید پنجاه قدم بالاتر صدایی از نی بلند شد که: «ای پیرمرد! این نی را بِبُر و از شیرهی این نی سر و تن بریده را به هم بچسبان تا این دختر زنده شود.» باغبان همین کار را کرد دختر زنده شد. باغبان هم دستش را گرفت و برد به خانه.
اتفاقاً باغبان و زنش اولاد نداشتند. این دختر را به فرزندی قبول کردند و باغبان هم از پول مرواریدهایی که از خون دختر جمع کرده بود یک قصر بسیار عالی ساخت که به قصر پسر پادشاه طعنه میزد.
یک روز پسر پادشاه آمد از جلوی این قصر رد بشود، ایستاد به تماشا کردن. دختر هم از توی قصر میدید. به باغبان گفت: «زود برو پسر پادشاه را وعده بگیر بیاید تو.» باغبان رفت و پسر پادشاه را آورد توی قصر توی تالار. دختر هم رفت پشت پرده. بعد دختر از پشت پرده زنبوری ]با صدای نازک[ گفت: «ای پسر پادشاه، تو میهمان مایی باید سرت را گرم کنیم و برای سرگرمی خوبست هرکدام از ما قصهای بگوییم اول شما بگو، بعد پدرم، بعد هم من.»
پسر پادشاه و باغبان که حالا دختر میگفت پدرم است هرکدام سرگذشت خودشان را گفتند تا نوبت به دختر رسید. گفت: «ای پسر پادشاه بفرست یک کاسه مروارید با یک سوزن و نخ ابریشم بیاورند تا من بتوانم قصهی خودم را بگویم.» پسر پادشاه فوری یکی از غلامهای خودش را فرستاد یک کاسه مروارید و سوزن و نخ آوردند. وقتی که حاضر شد دختر از پشت پرده آمد بیرون و مروارید نخ کرد و شرح حال خودش را به اسم قصه گفت تا رسید به آنجایی که کنیز آمد و دختر را کشت و به آب داد و از خون او مروارید درست شد. باغبان به هوای مروارید آمد به صدای نی سر و تن دختر را به هم چسباند و دختر را به فرزندی قبول کرد و آن دختر الان برای پسر پادشاه دارد قصه میگوید. مطلب که به اینجا رسید مرواریدها همه به نخ رفته بود. گفت: «ای پسر پادشاه، مروارید ما به نخ شد و قصهی ما تمام شد.»
باری، پسر پادشاه وقتی فهمید که این همان دختر است از خوشحالی فریادی کشید و دست دختر و باغبان و زنش را گرفت و برد به قصر خودش و تفصیل را برای پدر و مادر و کس و کار خودش گفت و دختر را نشان داد همه خوشحال شدند.
پادشاه فرمان داد که شهر را آیین بستند و هفت شبانه روز چراغان کردند بعد پسر پادشاه گفت که تمام شهر باید یک دامن هیزم در بیرون شهر کُپه کنند. مردم از هر طرف هیزم بردند تا یک کوه هیزم جمع شد آن وقت پسر پادشاه فرمان داد که هیزمها را آتش کردند و کنیز سیاه را با منجنیق وسط آتشها پرتاب کردند. قصهی ما به سر رسید کلاغه به خانهاش نرسید!
[1] زنجیری از شیشه با آیینه.