حمید جبلی، بازیگر، فیلمنامهنویس، کارگردان، صداپیشه، عروسکگردان و استاد دانشگاه است؛ اما اکثر بچههای دیروز یا همان مامان و باباهای امروز او را با خلق شخصیت کلاهقرمزی به همراه ایرج طهماسب میشناسند؛ همچنین او صداپیشگی کلاه قرمزی و پسرخاله را بر عهده داشته است. حال او دست به قلم برده و خاطرات دوران کودکیاش را در قالب روایتهای کوتاه و بههمپیوسته در مجموعهای دوجلدی با عنوان «پسربچهی شصتساله» به رشتهی تحریر درآورده است.
همانطور که از نام کتاب پیداست، جبلی از آن دست آدمهایی است که دوران کودکیاش را فراموش نکرده و دست بر قضا آن را خیلی دوست دارد؛ آنقدری که خاطراتش را سروشکل میدهد و روی کاغذ میآورد تا من و شمای کودک و بزرگ نیز از طعم شیرین کودکیاش بهرهای ببریم. او ماجرا را از زمانی آغاز میکند که در رحم مادر یا همان اطاق مهربانی، بوده است: «ما میلیونها نفر بودیم. با سرهای بسیار بزرگ، بدون گوش و چشم. نه دماغ داشتیم و نه دهان. ولی دمهایی داشتیم بسیار بلند که بیشازحد میجنبید و ما را به سمتی میبرد. همه با هم میرفتیم، انگار هُلمان میدادند یا نیرویی ما را به سمت خودش میکشید. گوی بزرگی نمایان شد، آنها که زودتر رسیده بودند روی سر هم به او چسبیده بودند. من عقب بودم. از لابهلای همه مرا به سمت خودش کشید و انگار روزنهای برای من باز کرد و بقیه را پس زد. مرا به داخل کشید و تازه فهمیدم همه میخواستند به اینجا بیایند...»
همین تصویر انتزاعی در نخستین صفحه مخاطب را به خود جذب کرده، وی را ترغیب میکند که با متن همراه شود. در ادامه، جبلی به شرح فضای زندگیاش در دوران کودکی میپردازد. از ننوی ورشوی که در آن میخوابیده میگوید تا اولین تجربهی رفتن به حمام عمومی به همراه مادر و عمهاش؛ تجربهای پشت غباری از بخار و دود، سروصدای به زمین خوردن لگنها، کشیده شدن صابون به بدن و سوختن چشم و در نهایت آب خنک و رهایی...
خاطرات در این کتاب قدم به قدم به همراهِ حمیدِ کوچک قد میکشند و ما شاهد بزرگ شدن تدریجی نویسنده هستیم، اما در فضایی که برای همسالان او آشنا و برای کودکان و نوجوانان امروزی ناآشناست. گویی همگی از میان بخارِ حمام به دنیایی متفاوت پا میگذاریم که همین شهر است، اما در شصت سال پیش؛ شهری با بافت مسکونی متفاوت و انسانهایی با باورها و رسوم متفاوت که حتی گفتنِ رئال از آنها نیز خود داستانی شنیدنی محسوب میشود. جبلی در اولین جلد این مجموعه، از پیش از شکلگیری نطفهی خود تا پنجسالگیاش را روایت میکند و جلد دوم را با آب و جارو کردن موها برای رفتن به مدرسه آغاز میکند. البته اولین تلاش او برای ثبتنام ناکام میماند! چون حمید کوچک برای ورود به مدرسه 10 روز کم دارد. بله، تاریخ 10 مهری که در شناسنامه قید شده برایش دردسر درست میکند و او را که عاشق مداد و دفتر و نیمکت مدرسه است، دوباره به خانه میفرستد. البته همین دیر رفتن به مدرسه باعث میشود که من و شمای خواننده یک سال بیشتر شاهد روابط جذاب او با عزیز و آقابزرگش باشیم. دو شخصیت دوستداشتنی زندگی حمیدخان که کمکم به عزیز و آقابزرگ ما هم تبدیل میشوند. دوست داریم کنارشان بنشینیم، چایی صبحانهمان را تلقوتلق هم بزنیم یا توی اتاق، با ابری که دود سیگار آن دو درست کرده بازی کنیم؛ حتی کنارشان پیاز پوست بگیریم و هایهای گریه کنیم. خلاصه که نمیشود آنها را دوست نداشت... بدی ماجرا اینجاست که دستِآخر باید باور کنیم همیشه گنجهای قیمتی را زیر خاک پنهان میکنند؛ حتی اگر این گنجْ عزیز و آقابزرگ دوستداشتنی ما باشد!
حمید جبلی در مقدمهی این مجموعه چنین نوشته است: «پیش خودمان بماند، بیشترِ این قصهها واقعی است. شاید نتوانسته باشم چنان که باید غمها و شادیهای آن دوران را بیان کنم، اما غصهی خراب شدنِ ماشین قرمز اسباببازیام از ناراحتی امروزم برای یک ماشین واقعی بیشتر بود. و یک ریالیهایی که جیبم را قلنبه میکرد، شادیاش خیلی بیشتر از حساب بانکی امروز بود.
این قصهها را تقدیم میکنم به بچههای دیروز که احساس کودکیشان را به یاد بیاورند. و تقدیم به بزرگان فردا، که بدانند ارزشها برای آدمی همیشه ثابت نیست و اینکه همه با هم باور کنیم مادربزرگها و پدربزرگها هم روزی کودک بودند.»