پرسش‌هایی از مهدی رجبی برای نویسندگان جوان و علاقه‌مندان به نوشتن

۱. آیا در کودکی و نوجوانی‌تان فکر می‌کردید که نویسنده شوید؟

در کودکی می‌نوشتم. مدام می‌نوشتم و کلمه‌ها را قطار می‌کردم پشت هم. هر چند در کلاس اول ابتدایی کلمه‌ها را برعکس روی کاغذ می‌نوشتم و این کار غیرعادی برایم دردسرساز می‌شد. می‌نوشتم اما واقعاً نمی‌دانستم چرا این کار را می‌کنم. آشنایی‌ام با کلمات از طریق تئاتر بود.

بعد یکهو از نوجوانی و با دیدن فیلم‌های سینمایی روی پرده، دلم خواست کارگردان سینما بشوم و تا سال ۱۳۸۰ هم بر همین باور بودم و رفتم دنبال رشتهٔ سینما. ولی با این‌که تئاتر و سینما خود به خود با نوشتن و ادبیات پیوندی محکم دارند، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نویسنده ادبیات بشوم، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان که ابداً فکر نمی‌کردم.

۲. در دوره کودکی و نوجوانی‌تان کدام کتاب یا کتاب‌ها روی شما تأثیر گذاشته‌اند؟ چه چیزی در این داستان‌ها بود که شما را تحت‌تاثیر قرار می‌داد؟

در دوره کودکی در یک خانه ویرانه در روستای پدری‌ام، مجله کیهان بچه‌ها پیدا کردم و داستان عجیبی توی آن بود که هنوز هم نمی‌دانم نویسنده‌اش کیست. داستان پسری بود که با خانواده‌اش در تهران زندگی می‌کردند و صاحب‌خانه اثاثشان را ریخته بود بیرون. ناچار و بی‌پناه، رفته بودند حاشیه شهر و با گره‌زدن چادرهای سوراخ سوراخ مادر، چادر زده بودند و مادر داشت روی گاز پیک‌نیکی غذایی شبیه اشکنه درست می‌کرد.

پسر غمگین و ناامید بود و از سوراخ چادر مادر داشت به آسمان نگاه می‌کرد. به ستاره‌ای درخشان. هیچ‌وقت این تلخی و در عین حال امید را از یاد نبردم. هنوز هم دلم می‌خواهد بدانم نویسنده‌اش کی بوده؟ اما در نوجوانی عاشق کتاب‌های ژول‌ورن و جک لندن و هربرت جورج ولز بودم. تخیل مهارناپذیر در کتاب‌های ژول‌ورن و ولز و همین‌طور حیوانات و حیات‌وحش و برف و سرما در کتاب‌های جک لندن را دیوانه‌وار دوست داشتم، چون من در دشت و کوهستان و زمستان‌های سرد بزرگ شده بودم. تقریباً تمام رمان‌هایی را که می‌خواندم دوست داشتم. رمان «تاراس بولبا» را وقتی خواندم که مفهومی به نام عشق را تازه کشف کرده بودم و به شدت برایم هیجان‌انگیز و جذاب بود.

۳. چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟

من از کلاس دوم سوم دبستان نمایشنامه‌های تک‌نفره می‌نوشتم و اجرا می‌کردم. بعد هم کم‌کم داستان‌هایی تخیلی برای خودم که معمولاً موضوعشان جنگ با سربازهای عراقی بود، چون پدرم رفته بود جبهه و مثل خیلی از هم‌نسلانم ذهنم درگیر مسئله جنگ بود. یک دوره هم در نوجوانی فیلمنامه‌های عشقی می‌نوشتم. اما واقعاً به داستان‌نویسی به شکل جدی فکر نمی‌کردم یا حداقل کسی نبود که راهنمایی‌ام کند استعدادش را دارم. رمان‌های خیلی کمی هم در دسترسم بود. شهرمان کتابخانه ضعیفی داشت که تمام قفسه‌هایش را کتاب‌های مذهبی پر کرده بودند. لای آن‌ها هم می‌گشتم و بخش‌های داستانی را می‌خواندم. مثلاً ضمیمه کتاب گناهان کبیره، کلی داستان محشر داشت. مهم‌ترین مشوق من معلم جغرافیا و ادبیاتم بود به اسم آقای سرمدی.

تا پیش از او معلم‌های دیگر انشاهایم را نادیده می‌گرفتند. اما ناگهان آقای سرمدی گفت تو استعداد زیادی در نویسندگی داری، باید نویسنده بشوی! تا این‌که به دانشگاه آمدم و با دریایی از کتاب و فیلم آشنا شدم. طوری شوکه شده بودم که نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. هر چه دستم می‌رسید، می‌خواندم. کلی کتاب نخوانده مقابلم بود. حالا ناگهان منی که آمده بودم کارگردان بشوم، تبدیل به موجودی منزوی شدم که مدام می‌خواند و یادداشت برمی‌داشت. در سال ۸۰ اولین داستان جدی‌ام را نوشتم و احساس کردم واقعاً داستان خوبی است و جرئتش را دارم بدهم آدم‌های جدی ادبیات بخوانند. از همان‌جا فیلمسازی و فیلمنامه‌نویسی برای من به حاشیه رفتند و ادبیات دغدغه‌ام شد. هر چند فیلمنامه‌های زیادی نوشتم اما هیچ‌کدام برای من ادبیات نشدند و بعد که اولین کتابم در ۲۲ سالگی در نشر قصه چاپ شد، ناگهان احساس کردم دلم می‌خواهد مرا به عنوان یک نویسنده بشناسند.

۴. ایده‌های داستان‌هایتان چطور و از کجا به ذهنتان می‌رسد؟

جواب به این سؤال قدری کلیشه‌ای است و گریزی هم از آن نیست. نویسنده، زندگی‌اش در کلمه و ایده و خوب دیدن خلاصه می‌شود. خاطرات، داستان‌های دیگران، تاریخ، فیلم، مردم کوچه و خیابان، تکیه کلام‌هایشان، تماشای بی‌دلیل آدم‌ها در پارک و خیابان و گاهی هم خواب و رؤیا، منابع گسترده‌ای از ایده‌های داستانی‌اند.

۵. هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمی‌خورید و نمی‌توانید بنویسید و ایده‌ای پیدا نمی‌کنید و کارتان به گره می‌خورد، چه می‌کنید؟

عکس می‌بینم، نقاشی می‌بینم و از همه مهم‌تر کتاب می‌خوانم. ادبیات یک زنجیره است. عملاً ما هیچ‌کدام چیز تازه‌ای نمی‌نویسیم، بلکه داریم یک حلقه به زنجیره قبلی اضافه می‌کنیم. تمام قصه‌ها تکرار یک قصه و شاید یک غصه‌اند. اندوه بی‌پایان انسان بودن و تفسیر این وضعیت. بعضی وقت‌ها هم واقعاً هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد.

دارم روی یک موضوع تمرکز می‌کنم که ناگهان می‌بینم وارد کاری دیگر شده‌ام. یکی از راه حل‌هایم این است که بیهوده شروع کنم به نوشتن، یکهو ایده‌ای از دل همین نوشته‌های بی‌هدف بیرون می‌پرد و البته گاهی هم قلاب را از رودخانه می‌کشم بیرون و می‌بینم فقط یک لنگه کفش کهنه سرش گیر کرده. اگر سر حال و سمج باشم، کفش را پرت نمی‌کنم کنار. به بندهایش و زبانه‌اش و دوخت و مارکش نگاه می‌کنم. شاید یک بچه مارماهی تویش زندگی می‌کند. بعضی وقت‌ها این هم جواب نمی‌دهد و شکست می‌خورم و چند وقتی ناامید می‌شوم از نوشتن.

۶. برنامه کاری روزانه‌تان چطور است؟ چقدر کتاب می‌خوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعت‌هایی می‌نویسید و روزتان را معمولاً چگونه می‌گذرانید؟

من معمولاً ده صبح بیدار می‌شوم چون شب‌ها خواب منظم و عمیقی ندارم. اول صبح موسیقی گوش می‌کنم. چند تا تلفن می‌زنم به این و آن و حالشان را می‌پرسم. شبکه‌های اجتماعی را مرور می‌کنم برای خواندن اخبار جدید. بعد کتاب می‌خوانم. ناهار می‌خورم. چرت نیم ساعته می‌زنم. دوباره کتاب می‌خوانم و هوا که رو به تاریکی می‌رود، شروع می‌کنم به نوشتن. بعضی وقت‌ها تا یازده شب می‌نویسم. البته منظم و هر روزه نیست. بعضی روزها فقط برای خودم می‌پلکم و کتاب می‌خوانم و فیلم می‌بینم. اما تنها زمانی منظم می‌شوم که مشغول نوشتن رمان باشم. هر روز از گرگ و میش هوا تا نیمه‌شب می‌نویسم. بعضی وقت‌ها هم می‌روم پیاده‌روی. فصل‌هایی از سال هم هست که جوگیر می‌شوم و به شدت ورزش می‌کنم. یک دوره‌ای هم شب‌ها می‌رفتم می‌دویدم. شب‌ها هم نهایتاً ساعت دو می‌خوابم که البته با ذهن ناآرام من باید چند تا گله گوسفند بشمارم تا خوابم ببرد.

۷. آیا در دوره‌ای از نوشتنتان، تحت‌تاثیر نویسنده خاصی بوده‌اید؟ چه کتاب‌ها و نویسنده‌هایی شما را در دوران نوشتنتان شگفت‌زده کرده‌اند و روی شخصیت و دیدگاه ادبی‌تان تأثیر گذاشته‌اند؟

قطعاً نویسندگان زیادی را دوست دارم اما نمی‌دانم واقعاً چقدر و چگونه رویم تأثیر گذاشته‌اند. شاید هر کدام یک‌جور. هدایت و گلشیری را خیلی دوست داشتم. و بعد کافکا و همینگوی و رومن گاری و موراکامی و سلینجر و رولد دال و نیل گیمن و البته عمو شلبی. اما کتابی که واقعاً برایم شوکه‌کننده بود و دیوانه‌وار خواندمش و هرگز نمی‌توانم فراموشش کنم «پرواز بر فراز آشیانهٔ فاخته» بود. تا مدت‌ها گیج و مبهوت بودم و فکر می‌کردم بعد از این رمان، دیگر هیچ کتابی ارزش نوشته شدن ندارد. خوش‌ترین روزهای زندگی کتابخوانی من با این شاهکار شگفت‌انگیز سپری شد.

۸. کدام داستان یا کتابتان را از بقیه بیشتر دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجه‌ام که هر نویسنده‌ای همه داستان‌هایش را مثل بچه‌هایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستان‌هایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟

واقعاً بعضی وقت‌ها علاقه به یک کتاب به موفقیت آن و مطرح شدنش از سوی منتقدها و مخاطبین ربطی ندارد. کتابی که من با آن زندگی کردم و شب‌ها و روزهای زیادی را در فضایش غرق بودم و هرگز رهایم نمی‌کرد و نمی‌کند، «لولو شب‌ها گریه می‌کند» است. کتابی بود که خودش به من می‌گفت چه جور بنویس. سِحرم می‌کردم و اختیاری رویش نداشتم.

متاسفم که این کتاب قربانی پخش بد و ناشر ضعیف و خیلی چیزهای دیگر شد. برخلاف همه رمان‌ها که طبق سنتی کلاسیک نویسنده معمولاً داستان را همراه قهرمان پیش می‌برد، از همان ابتدا و تا آخر این رمان، از نگاه آدمی شرور و مرموز و به ظاهر خونسرد و بی‌تفاوت و خیرخواه روایت می‌شود. هیچ تعریفی از بد یا خوب نمی‌شود برایش تراشید. تجسمی از شر است که مثل مه رسوخ می‌کند همه جا و هیچ‌کس نمی‌تواند توضیحش بدهد. خودم هم نمی‌توانستم. او فقط می‌گفت مرا بنویس. به نظرم تجربه غریبی بود در رمان فارسی که البته آن‌طور که لایقش بود دیده نشد.

۹. چرا تصمیم گرفتید نویسندهٔ کودک‌ونوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستان‌هایتان علاقه‌مند کرد؟ نوشتن برای کودک و نوجوان چه جذابیت‌ها و چه سختی‌هایی دارد؟

راستش اولین داستان جدی‌ای که من نوشتم برای بزرگسالان بود اما از نگاه یک کودک معلول ذهنی روایت می‌شد و نمی‌دانستم که این علاقه‌ام به قصه‌هایی درباره کودکان خاص در نوشته‌هایم بعدها پررنگ می‌شود. اما جدی شدن قضیه از انیمیشن شروع شد. هم‌دوره‌ای‌های من در دانشکده انیمیشن می‌خواندند و من برایشان فیلمنامه‌های انیمیشن می‌نوشتم که خیلی‌هایشان هم موفق به کسب جوایز متعدد داخلی و خارجی شدند.

انیمیشن یک مرز انطباق نامرئی با مقوله ادبیات کودک دارد که فقط وقتی در آن دقیق می‌شوی درمی‌یابی‌اش. جهانی که بی‌نهایت می‌شود در آن تخیل کرد و اتفاقاً اکثر اوقات شیوه تفکر خلاق کودکانه در آن غالب است. از همان‌جا احساس کردم دلم می‌خواهد برای بچه‌ها بنویسم. تا این‌که فرصتی پیش آمد و با یکی از انتشاراتی‌ها آشنا شدم که قرار بود کار کودک و نوجوان تولید کنند. از همان‌جا شروع کردم به نوشتن برای کودک و نوجوان و همین موضوع، زمینه‌ساز ورود جدی من به ادبیات کودک و نوجوان شد.

۱۰. نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟

تفاوت اصلی‌اش این که در نوشتن برای کودکان نمی‌توان ادا درآورد، چون خیلی سریع مشتت باز می‌شود. نویسنده کودک و نوجوان خیلی باید روی خودش کار کند تا واقعاً صادقانه و برای مخاطب کودک و نوجوان به عنوان موجودی صاحب تفکر و دیدگاه و شعور بنویسد. باید بتواند مخاطبش را جدی بگیرد و درونش را درک کند و بعد برایش بنویسد. شاید فرمول‌ها و تکنیک‌های نویسندگی مثل تعلیق و شخصیت‌پردازی و فضاسازی در هر دو یکی باشند اما من اسم تفاوت بین ادبیات کودک و بزرگسال را می‌گذارم «آنِ نوجوانانه یا کودکانه». در همه کارها این «آن» این «حال» پدید نمی‌آید. کشف جهانی تازه و زبانی که ثقل و تصنعش مخاطب نوجوان را پس نزند و از طرفی آن‌قدر دم‌دستی و ناقص نباشد که شعور او را دست‌کم بگیرد و وادارش کند به تمسخر متن، سخت‌ترین کار نوشتن برای کودکان و نوجوانان است. نوشتن برای کودک و نوجوان بر خلاف باور غلط خیلی‌ها (حتی نویسنده‌ها)، به شدت جدی و دشوار و طاقت‌فرساست.

۱۱. به چه موضوعاتی علاقه‌مندید و چه موضوعاتی ذهن را شما درگیر می‌کند و وسوسه‌تان می‌کند که درباره‌اش بنویسید؟

من با این که کارهای رئالیستی زیادی نوشته‌ام اما علاقه اصلی‌ام فانتزی است. من دوسویه حرکت می‌کنم و شاید عجیب باشد که طنز و ترس را همزمان دوست دارم. شاید اسمش را بشود گذاشت طنز سیاه. اما فقر و ناهنجاری‌های اجتماعی و اختلالات رابطه بین والدین و فرزندان یکی از دغدغه‌های همیشگی من هستند.

۱۲. دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی می‌گردید و اگر بخواهید جهان‌بینی‌تان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟

من فکر می‌کنم هر نویسنده‌ای می‌نویسد تا اولاً خودش را کشف کند و بعد جهان و رنج‌هایش را برای خودش و دیگران قابل‌تحمل‌تر کند. ببینید، ادبیات واقعاً نتوانسته جلوی فجایع بزرگی چون جنگ جهانی و حوادث هیروشیما و ناکازاکی را بگیرد. ادبیات نتوانسته جلوی کشته شدن صدها هزار کودک را در سودان و سوریه و یمن و عراق و میانمار بگیرد. ادبیات فقط هشدار می‌دهد تا فاجعه پیش نیاید. اما وقایع به ناگزیر فاجعه پیش می‌آید، ادبیات مرهم می‌شود تا تحمل اندوه برای بشر ساده‌تر شود. نویسنده کودک و نوجوان وظیفه‌اش دشوارتر است. شاید به یک مدینه فاضله فکر می‌کند که هرگز محقق نخواهد شد اما از نوشتن درباره‌اش ناامید هم نمی‌شود. هر چه کودکان و نوجوانان بیشتر کتاب بخوانند، معنای رنج و همدردی را بیشتر درک خواهند کرد و شاید نویسنده می‌نویسد تا تعداد این آدم‌ها روی زمین بیشتر شوند. من دلم می‌خواهد بچه‌ها انسان‌های بهتر و مهربان‌تری باشند. آن‌ها هرگز فرشته نخواهند شد اما با این وجود می‌شود قوی‌تر باشند و خودشان را تسلیم شر مطلق نکنند، فقط همین.

۱۳. هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطره‌هایی دارد. کدام سؤال یا گفت‌وگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفت‌انگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟

قشنگ‌ترین خاطره‌ام درباره کودک معلولی بود که برای جلسهٔ نقد کتاب «کنسرو غول» در قم آمده بود. پسر عصا دستش گرفته بود و به شدت خجالتی بود. کتاب را برایش امضا کردم. بعد روحانی جوانی با لباس طلبگی آمد پیشم. فکر کردم به سیاق بیشتر بزرگ‌ترها و خصوصاً به خاطر معمم بودنش می‌خواهد بگوید این کتاب بدآموزی دارد و چرا مثلاً تویش از کلمه لعنتی و... استفاده کرده‌اید؟ یا چرا درباره هیجان‌انگیز بودن کار سارقان بانک نوشته‌اید و این حرف‌ها، اما فهمیدم که پدر همان پسر معلول است.

دستم را گرفت و با مهربانی و صداقت گفت هر چقدر بگویم این کتاب شما چقدر خوب است، کم گفته‌ام. چقدر حال پسر من خوب شد وقتی با هم کتاب را می‌خواندیم. چقدر خندیدیم و چقدر نگران توکا شدیم. وظیفه همه ما این است که حال آدم‌ها را بهتر کنیم. خدا شما را برای بچه‌ها حفظ کند. یادم هست شوکه شده بودم و صورتش را بوسیدم. تمام تصورات کلیشه‌ای من را در هم کوبیده بود. امیدوارم هر جا هست حال دلش خوش باشد.

۱۴. از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقه‌مند هستید و چه کتاب‌های ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه می‌کنید؟

راستش تعدادشان زیاد است و هر کدام را به خاطر یک ویژگی خاص دوست دارم. هوشنگ مرادی کرمانی، احمد اکبرپور،‌ مژگان کلهر، محمدهادی محمدی، محمدرضا شمس، سید نوید سیدعلی‌اکبر، آتوسا صالحی، علی‌اصغر سیدآبادی، جمشید خانیان، لاله جعفری، حمیدرضا شاه‌آبادی، فرهاد حسن‌زاده. البته کار سختی است گفتنش،‌ چون بعضی‌ها هم هستند که شاید فقط یک کتابشان را دوست داشته باشم. اما تعدادی را هم بیشتر دوست دارم و همیشه پیگیر کارهایشان هستم. از کتاب‌هایی که دوست دارم: شب به خیر فرمانده (احمداکبرپور)، عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی (جمشید خانیان)، زیبا صدایم کن (فرهاد حسن‌زاده)، لالایی برای دختر مرده (حمیدرضا شاه‌آبادی)، قصه‌های شاهنامه (آتوسا صالحی)، دیوانه و چاه (محمدرضا شمس)، بچه غول باید در مدرسه بماند (نوید سیدعلی‌اکبر)، آفتاب و عزیزخانم (مژگان کلهر)، امپراطور سیب‌زمینی چهارم (محمدهادی محمدی)، بابابزرگ سبیل موکتی (علی‌اصغر سیدآبادی)، نگهبان خورشید (لاله جعفری) و کلی کتاب دیگر.

۱۵. کدام شخصیت داستانی را در داستان‌های کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟

مانولیتو، مومو و آلیس. مانولیتو شوخ و شنگ است و همه چیز را به سخره می‌گیرد. مومو فداکار و مهربان است و به درددل و اندوه مردم گوش می‌دهد. این موموی میشائیل انده بود. موموی رومن گاری را هم در «زندگی در پیش رو» دوست دارم. به نوعی آن را هم یکی از شخصیت‌های مهم ادبیات نوجوان می‌دانم، مثل هولدن کالفیلیدِ سلینجر.

۱۶. آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خوانده‌ید و خیلی دوستش داشتید چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟

کتاب جمشید خانیان به نام «گفت‌وگوی جادوگر بزرگ با ملکه سرزمین رنگ‌ها». به خاطر این‌که داستان طرح و توطئهٔ پیچیده‌ای ندارد و صرفاً بر مبنای گفت‌وگو و حس‌های ناب انسانی پیش می‌رود. این کار در ادبیات دشوار است. این‌که خواننده را همراه خودت کنی بدون آن‌که یک عالمه اتفاق بیرونی شگفت‌انگیز و پرهیجان به خوردش بدهی. از طرفی این نوع پیرنگ‌ها علی‌رغم ظاهر ساده‌شان بسیار پیچیده‌اند و نیاز به تبحر دارند. کتابی بود پر از احساسات زیبا و انسانی. موضوعش غم و اندوه از دست دادن فرزند برای یک مادر است و پسری نوجوان و خیالباف که با او گفت‌وگو می‌کند. کتاب دیگری که خواندم و ترجمه است کتاب «پسرک و جادوی مری‌پاپینز» است که کیوان عبیدی آشتیانی ترجمه کرده و از قضا موضوع آن هم غم از دست دادن است. این‌بار پسری مادرش را از دست داده و برای التیام دردش، در جهان خیال غرق شده. هر دو کتاب، خاص و حس‌برانگیز و متفاوت‌اند.

۱۷. برای نوجوانان و نویسنده‌های جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنمایی‌هایی دارید؟

پاسخ تکراری و البته کارگشا می‌شود خوب خواندن و خوب دیدن جهان و هر روز نوشتن. اطراف ما پر است از کلمات و جملات و موضوعات شگفت‌انگیز و نامرئی. همه فکر می‌کنند حتماً باید یک اتفاق عجیب بیفتد در داستان،‌ مثلاً از دل کوه آتشفشان اژدها بیرون بیاید و این قبیل موضوعات که البته در جای خودشان و با پرداخت درست محشرند. اما واقعاً ادبیات، ساده دیدن پیچیدگی‌هاست. اگر به چکه کردن شیر آب خوب نگاه کنید، بهترین سوژه است برای نوشتن. پاک کردن شیشه عینک مادر در یک صبح زمستانی، رفتگری خسته که ساندویچ می‌خورد و سوسیس‌ها را می‌دهد به گربه‌ها. مجموعه‌ای بزرگ از چیزهای ساده و در عین حال عمیق دور و بر ما را پر کرده. مهم‌تر از همه این که موضوع ادبیات آدم‌ها هستند حتی اگر در قالب اشیاء و حیوانات قصه‌شان گفته شود. شناختن آدم‌ها و پیچیدگی‌هایشان برای یک نویسنده ضروری است. نویسنده خوب می‌داند که ادبیات هنری است در پیوند با بقیهٔ هنرها. پس باید سینما و معماری و مجسمه‌سازی و موسیقی و نقاشی و تئاتر را هم تا جایی که می‌تواند بشناسد و درک کند تا آثارش پخته‌تر و غنی‌تر شوند.

نویسنده
سید نوید سید علی اکبر
Submitted by admin on