کتاب و همیاری
کتاب ها برای من بخشی از زندگی هستند. حتی وقتی بچه بودم برای من هم سرپناه بودند و هم مرا تغذیه می کردند. جریان از این قرار بود: من ساختمان بازی می کردم. کتاب ها آجرهای من بودند، من آن ها را به عنوان دیوار روی هم می گذاشتم، به جای پله از آن ها استفاده می کردم و آنها را از چپ و از راست به هم تکیه می دادم و سقف می ساختم. پس از تمام شدن کار به درون آن می خزیدم و خانه ای از آن خود داشتم.
با آن ها چیزهای دیگری هم می ساختم و تنها در بند اندازه و شکل آن ها بودم. کمکم متوجه شدم که واژه هایی هم بر این دیوارها نوشته شده است. دیگر بزرگ شده بودم و سرم از سقف خانه بیرون میزد ولی بیشتر در فکر واژه ها بودم تا تعمیر سقف.
کتاب ها قدرت تخیل مرا هم پرورش می دادند. هر روز به من چیزهای بیشتر، بیشتر و بیشتری می آموختند، آن ها مرا به گرد جهان می بردند، به کلبه اسکیموها، به آلونک ها، به قصرها و به آسمان خراشها. فقط کافی بود انتخاب میکردم و کتاب، آن را در اختیار می گذاشت.
همکاری خوبی بود. به آن خو گرفتم و بخشی از زندگیم شد. بیشتر می خواستم بیشتر به دست می آوردم. از آن جا که زیاده طلبی خصوصیات ماست، یک روز به این فکر افتادم که زمان آن رسیده که این همیاری گسترده تر شود. لذا تصمیم گرفتم من هم آجری بسازم و به کودکان هدیه کنم تا - در گوشه ای - همراه با کمک آجرهای دیگر برای خود خانه بسازند و به درون آن، به دنیای کتاب ها وارد شوند.