سفر سحر آمیز
در ایام قدیم آدمها سرتا سر عمرشان را تنها توی یک شهر و ولایت سر می کردند ماهی یک هم بار پیش می آمد که پای پیاده راه بیفتند یا سوار گاری بشوند و سری به شهر بغلدستی بزنند، همینش هم آن قدر دراز و خسته کننده بود که خیلی وقتها از خیرش می گذشتند.
هر از گاهی راهگذاری، پاکشان ار سینه جاده گل آلود سبز می شد دوره گردی با بساط نخ سوزن و سنجاق و انگشتانه سربازی که رفته بود جنگ یا ملاحی که از دریا برمی گشت راهگذر از عجایبی که دیده بود و شنیده بود تعریف می کرد و آدمها هم سراپا گوش می شدند، دلشان می خواست از کار دنیا سر دربیاورند. به چشم آدمهایی که همه عمرشان را در یک شهر و دیار به سر می آوردند هر گوشه و کناری تازه و عجیب بود، این آدمها قصه وال و پری دریا، قصه آدمها سرخ و آبی، قصه دخمه های پر از گنج، و قصه پرنده های غول پیکر را می شنیدند. همه را هم به یک گوش می شنیدند: همه چیز قصه ها برایشان عجیب بود، اما شکی توش نبود. آخر آن ها که نمی دانستند چه جور مردمانی توی این دنیا زندگی می کنند، یا وال چطور می تواند مثل پری دریا آواز بخواند. نه فرق شیشه و الماس را می دانستند و نه فرق سیمرغ و شتر مرغ را. قصه جهان گرد بزرگی را هم می شنیدند که یک قالیچه سحر آمیز داشت و هر وقت روی آن می نشست قالیپچه پرواز می کرد و او را به هرکجا که دلش می خواست می برد.
این هم قصه عجیبی بود، اما آدم های یکجا نشین قبولش داشتند. روزگار گذشت، زمین دور خورشید چرخید و چرخید وچرخید تا عاقبت، سرو کله مخترعها پیدا شد. مخترعها گفتند: "قالیچه سحر آمیزی در کار نیست". بعد، کشتی بخار و هواپیما و ماشین درست کردند تا آدمها سریع و بی درد سر دور دنیا بگردند. دور بین هم درست کردند تا آدم با آن عکس بگیرد و به دیگران نشان بدهد. دنیا، پاک عوض شد. آدمها فهمیدند که دور و برشان چه کسان دیگری زندگی می کنند و دنیایی که به دور خورشید می چرخد چه جور دنیایی است. کم و بیش هرکسی، بغلدست آدم بود ـ البته فقط کم و بیش. آدمها گفتند: "عکس یک چیز تخت و صاف است. نمی شود فهمید که پشتش چیست. ما هم که نمی توانیم کار و زندگیمان را ول کنیم و همه اش دور دنیا بگردیم. تازه سفر کلی هم خرج دارد. خیلی از ماها هم اصلا نمی توانیم سفر کنیم. ما می خواهیم دنیا را از توی خانه خودمان ببینیم". مخترعها گفتند: "باشد" و عکسهای متحرکی ساختند که هم رنگ واقعی هم صدای واقعی چیزها را نشان می داد آن وقت به مردم گفتند: "اگر این دستگاه کوچک را توی اتاقتان بگذارید می توانید همه دنیا را ببینید و صدایش را بشنوید و از کارهایی که پشت هم می آید سر در آورید" مردم خیلی خوششان آمد، هر شب بعد از آنکه از کار دست می کشیدند می نشستند و آنچه را که در دنیا پیش می آمد تماشا میکردند. اما کمی بعد، حوصله شان سر رفت و زیر لبی گفتند: "عکسها هنوز هم تخت و صافند و نمی شود به چیزهای توی آنها دست زد و پشت آنها را دید." مخترعها حرفهای آنها را شنیدند و خلقشان تنگ شد چونکه خیلی زحمت کشیده بودند، از قضای روزگار، آدم دانایی پیدا شد و حرف آدمها را گوش داد و گفت: "این رسمش نیست که شما همهاش نق بزنید، آن هم با اینهمه زحمتی که این مخترعها کشیده اند، اصلا چرا از قالیچه سحر آمیز استفاده نمی کنید؟ آدمها زدند زیر خنده و گفتند: " قالیچه سحر آمیز؟ این حرفها فقط حرف قصه های قدیمی است. مخترعها به ما گفته اند که قالیچه سحر آمیز در کار نیست؛ آنها از همه چیز سر در می آورند."
آدم دانا گفت: "هیچ کس نیست که از همه چیز سر در آورد. هر کدام شما یک قالیچه سحر آمیز دارید. منتها این قالیچه سحر آمیز توی سرتان است. این است که حتی مخترعها هم چیزی دربارهاش نمی دانند، این قالیچه از همان توی خانه شما را به همه جای دنیا،حتی توی قصه های هیجان انگیز، می برد. اینجوری می توانید به همه چیز دست بزنید و پشت و رویش را ببینید و از هر چه که بعدش پیش می آید با خبر شوید. از همان توی خانه هم می توانید همه آدمها را، هر جای دنیا که باشند ببینید." آدم ها با دلخوری گفتند: "چه فایده از این قالیچه،وقتی که ما نمی توانیم از توی سرمان درش بیاوریم." آدم دانا گفت: "خوب، باید وسیله اش را پیدا کنید: یک وسیله خوب برای یک سفر خوب، از قضا، من یک همچو وسیله ای همراه خودم دارم ،نگاهی به آن بیندازید: بعد، یک کتاب توی دستشان گذاشت.