خندیدم و گفتم: «یعنی دوباره لجباری کنم؟ حالا بد است کمی عاقل شدهام؟!» پدرم گفت: «نه دست بر قضا خیلی هم خوب است اما سکوتت خوب نیست! جوانی به سن و سال تو که نباید این قدر کمحرف باشد!» کمی سکوت کردم و بعد در حالی که نفسم را بیرون میدادم، گفتم: «راستش را بخواهید هشام یک روز به من گفت: «اشکال بعضیها این است که آن قدر پرحرفی میکنند که دیگر رمقی برای فکر کردن ندارند.
او گفت: بگذار حرفی که بر زبانت جاری میشود مانند آب چشمهای باشد که از عمق زمین میجوشد. حرف بدون فکر مانند آب برکه است، پشت ندارد و چیزی نمیگذرد که یا بخار میشود و یا میگندد.» پدرم سرش را تکان داد و گفت: «این مرد چه حرفهای خوبی را به تو یاد داده، حالا نکند دلت برای او تنگ شده؟» سکوت کردم و چیزی نگفتم. پدرم ادامه داد: «فکر نمی کردم دوباره به مدائن برگردی، فکر می کردم برای همیشه تو را از دست داده ام!» گفتم: «راستش خودم هم فکر نمی کردم اما هشام نظرم را عوض کرد، راستی پدر مرا می بخشی؟»
«فصل چیدن» داستان جوانی است که از سختگیری های پدرش به تنگ آمده و از خانه فرار کرده است اما به دلیل ناآشنا بودن با بیابان از بی آبی رو به مرگ می رود. در حالی که خود را به مرگ نزدیک می بیند، هشام بن سالم او را نجات می دهد. هشام فقط زندگی جسمی او را به او برنمی گرداند بلکه زندگی ایمانی جدیدی هم به او می دهد. بعدها جوان متوجه می شود که سرچشمه ی آن همه زندگی که در وجود هشام است از کجا است و یک بار دیگر در یک زندگی ایمانی دیگر متولد می شود. «فصل چیدن» اثری است که نوجوان و جوان را به نو شدن های مداوم زندگی راهنمایی می کند. زندگی میتواند تکراری نشود اگر شخص شهامت روبه رو شدن با آن را داشته باشد و کسانی در مسیر زندگیاش قرار بگیرند که بتوانند او را دگرگون کنند و او خود مایهی این دگرگونی را داشته باشد.