شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «کارآگاه آفتابی»

کم خرج نکنیم!

تا به حال داستانی خوانده‌اید که آفتاب‌پرست در آن شخصیت اصلی باشد؟ یا حتی فرعی؟ برخی چیزها خیلی خوب هستند برای نوشتن داستان. قابلیت‌های بسیاری دارند. چرا می‌گویم چیز؟ چون ممکن است یک وسیله، حیوان، حشره و یا هر چیز دیگری بشود شخصیت اصلی داستان. برای برخی باید نویسنده خودش امکان خلق کند یعنی آن‌ها را برساند به جایگاه شخصیت در داستان. اما برخی مانند آفتاب‌پرست پر از امکان هستند. البته خیلی مهم است که ما نویسنده‌ای باشیم که چشم‌های تیزبینی داشته باشیم و این شخصیت‌ها و امکان‌ها را ببینیم.

آفتاب‌پرست رنگ عوض می‌کند، حالا اگر آن را بیاوریم در محیط شهر و تازه آن را بکنیم کار آگاه، کلی امکان دیگر به آن اضافه کرده‌ایم. کارآگاه سر در هرچیزی و جایی فرو کردن برای پی بردن به یک معما یا یافتن یک پاسخ. وقتی که این کار روی شخصیت آفتاب پرست اضافه می‌شود، چه‌قدر دست نویسنده برای نوشتن داستان پر می‌شود. اگر یک تصویرگر خوب هم کنار دست‌اش باشد، کتاب تصویری محشری می‌توان آفرید.

نويسنده: هاجر بهاری‌ سعدی

تصويرگر: ریحانه شیران

ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی

شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «کارآگاه آفتابی»

از تصویر روی جلد آغاز کنیم. آفتاب‌پرستی پیراهن راه راه صورتی پوشیده، کلاه به سر دارد، دستکش به دست و عینک آفتابی به چشم با کروات! آفتاب‌پرست چهار دست و پا دارد. می‌تواند هیبت انسانی داشته باشد. یعنی روی دو پای‌اش در داستان تصویر شود. اگر شش یا هشت تا داشت، کمی این دست و پاهای اضافه می‌رفت زیر دست و پای نویسنده و حواس‌اش را پرت می‌کرد. البته این دلیل نمی‌شود که نتوانیم با این شش تایی‌ها و یا هشت‌تایی داستان بنویسیم. اما آفتاب‌پرست تمام امکان‌های یک کارآگاه خوب را دارد. باید به نویسنده برای پیدا کردن چنین ایده‌ای صدها آفرین گفت!

تصویر جلد از حروف نام داستان و ظاهر خانه، چیزی شبیه این معماهایی ساخته که باید چیزی را در تو در تویی تصویر دنبال کنیم. حالا کتاب را باز کنید و آن‌طرف جلد را در کنار روی‌اش ببینید، پشت و روی جلد را با هم ببینیم. دخترکی در انتهای این پیچ تصویری خوابیده روی زمین و دارد نقاشی می‌کشد. تصویر روی جلد به ما چه اطلاعاتی می‌دهد؟ ما را آماده می‌کند برای ورود به داستان و در ذهن‌مان پرسش می‌سازد، در ذهن کودکی که کتاب را می‌خواند و می‌بیند.

حالا متن پشت جلد را می‌خوانیم: «دوتا نبود، سه تا نبود... مدادرنگی‌های دخترکوچولو یکی یکی ناپدید می‌شوند و او دنبال راهی برای پیدا کردن آن‌هاست... تنها کسی که می‌تواند به او کمک کند کارآگاه آفتابی است... اما کارآگاه آفتابی چه کسی است؟ شما می‌دانید؟»

باز هم به اطلاعات ما اضافه شد برای خواندن داستان! می‌دانیم چه چیزی گم شده و چه کسی گم کرده و چه کسی قرار است پیدای‌اش کند. اما نمی‌دانیم چه بلایی سر مدادها آمده! ما زبان بلند کارآگاه را در تصویر روی جلد می‌بینیم و می‌توانیم از کودک بپرسیم به‌نظرش او یک انسان است؟ اگر نه، چه می‌تواند باشد؟ ما که هنوز کتاب را نخوانده‌ایم، او که هنوز نخوانده بداند کارآگاه آفتابی یک آفتاب‌پرست است! پس کتاب از روی جلد بازی‌های خوبی برای شریک کردن کودک در کتاب دارد، در خواندن‌اش! همراه شدن‌اش با کتاب و لذت‌بردن‌اش.

تصویرگر از طرح کاغذ الگو برای صفحه‌ها استفاده کرده. این چهارخانه‌ها امکان‌های زیبایی به داستان داده‌اند، امکان‌هایی برای حل معمای کتاب!

«یکی بود، یکی نبود...

دو تا نبود، سه تا نبود.»

و ما در تصویر تنها نقاشی‌های رنگی دخترک را می‌بینیم که به دیوار با چسب زده شده است.

«دختر کوچولو عاشق نقاشی با مدادرنگی‌های‌اش بود. اما آن روز اتفاق عجیبی افتاد. مدادرنگی‌ها یکی یکی ناپدید می‌شدند.» و تصویر را خوب نگاه کنیم، پشت تخت و کنار کمد کوچک تخت‌اش دو تا موش می‌بینم. یکی بزرگ‌تر یکی کوچک.

«او می‌خواست آسمانِ نقاشی‌اش را رنگ کند اما مداد آبی هم ناپدیده شده بود!» و موش بزرگی را می‌بینیم که پیراهن زنانه تن‌اش است با موشی کوچکی که مداد آبی را می‌برند. خوب، معما حل شد! این خوب نیست در کتاب. می‌تواند هنوز شوق بیافریند برای ادامهٔ داستان اما معما را باید کارآگاه حل کند نه این‌که خواننده از ابتدا همه چیز را بداند. شاید بهتر بود تا پایان دزدی موش‌ها معلوم نمی‌شد.

«الو... او... بله، یک کارآگاه مخفی.

دختر کوچولو دنبال راهی بود که بتواند مشکل گم شدن مدادها را حل کند.» ما او را در میان صفحهٔ خیلی بزرگ روزنامه‌ای می‌بینیم که محو است و او میان آگهی‌ها انگار دنبال یک کارآگاه بوده. گوشی تلفن دست‌اش است. بهتر بود داستان برای‌مان می‌نوشت، اشاره‌ای به این جست‌وجو در روزنامه می‌کرد با یکی دو جملهٔ کوتاه.

و صفحهٔ بعد او که در آستانهٔ در ایستاده و از دیدن کارآگاه آفتابی شوکه شده. چرا: «اما کارآگاه آفتابی که مخفی نبود!» این‌جا متن و تصویر به زیبایی یکدیگر را کامل می‌کنند.

و دو صفحهٔ بسیار زیبای بعدی که در چند فریم کوچک، کارآگاه و دخترک دنبال سرنخ‌ها هستند. کودکان شیفتهٔ این تصویرها می‌شوند. برای‌شان پر از کشف است.

و دو صفحهٔ بعدی: «پس کارآگاه آفتابی کجاست؟» و او پشت قابی روی دیوار ایستاده و همرنگ دیوار شده و پاهای‌اش معلوم است. حتی این دوگانگی میان مخفی بودن و نبودن در کتاب بامزه است. چون کارآگاه آفتابی مخفی نیست!

«کارآگاه آفتابی کجایی؟» و او گلدانی را گرفته مقابل صورت‌اش و موش کوچک در صفحهٔ مقابل‌اش بالا و پایین می‌پرد. انگار او را می‌بیند! کودکان را شریک این جست‌وجو کنید. بسیار لذت می‌برند.

«کارآگاه آفتابی به یک قدمی حل مشکل رسیده بود.» و تصویر او را پشت مبل قرمزی نشان می‌دهد که ذره‌بین مقابل چشم‌اش گرفته و انگار موش مادر و بچه را کنار پایهٔ صندلی می‌بیند چون در تصویر مقابل‌اش، دخترک یکی یکی صندلی‌ها را برداشته و زیرشان را نگاه می‌کند.

«کارآگاه آفتابی بالاخره مدادهای گم شده را پیدا کرد.» و در نمایی نزدیک ما از درون سوراخ موش‌ها دست او را می‌بینیم که داخل آمده با ذره‌بین و موش‌ها فرار می‌کنند. باز هم متن و تصویر کامل کننده هم هستند.

باقی کتاب را خودتان بخوانید. می‌خواهم چند پرسش در پایان این بخش برای‌تان بگذارم دربارهٔ داستان. چرا موش‌ها مدادرنگی برمی‌داشتند؟ نه متن و نه تصویری پاسخی به این پرسش نمی‌دهد و همان پرسش قبل، بهتر نبود دزدی موش‌ها را تا پایان کتاب پنهان می‌کردیم؟ چه‌قدر از امکان‌های آفتاب‌پرست و کارآگاه بودن‌اش در داستان استفاده شد؟ داستان نمی‌توانست مانند پیچ و خم تصویر روی جلد، پیج و خم‌های بیشتری داشته باشد؟ پس کم خرج نکنیم در داستان!

کتاب «کارآگاه آفتابی» کتابی زیبا و خلاق است و لذت کشف‌های خوبی را به کودکان می‌دهد. کتاب را با آن‌ها به اشتراک بگذارید و با کودکان داستان‌های تازه‌ای برای کارآگاه آفتابی بنویسید.

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by admin on