حرفهای مردی که روبرویم نشسته بود، نشان میداد دیوانه است و یا لااقل به مرض روحی گرفتار میباشد... چیزهای عجیب و غریبی میگفت و اصرار داشت من تمام گفتههای او را باور کنم. دلم نمیآمد توی ذوقش بزنم و با هر زحمتی بود خودم را کنترل میکردم. او یک ریز و پشت سرهم حرف میزد:
- خواهش میکنم تا وقتی حرفهای من تمام نشده شما صحبت نکنید. چی میشه این خواهش مرا بپذیرید؟!
توی اتاق دو نفری تنها بودیم. دیوانه را عصبانی کردن درست نبود. میترسیدم کاری دستم بدهد! جواب دادم:
- گوشم با شماست بفرمایید.
سؤال کرد:
- شما تناسخ را قبول دارید؟
جواب دادم:
- تناسخ یعنی چی و...؟ تو معنیش را بگو تا من جوابت را بدم قبولش دارم یا ندارم.
لبخند تمسخر آمیزی زد و نگاه مخصوصی توی صورتم انداخت و گفت:
- تناسخ، یعنی اینکه وقتی شخصی میمیرد روح او در کالبد انسان دیگری دمیده میشود و بار دیگر به این جهان خاکی برمی گردد و زندگی جدیدی آغاز میکند.
جواب دادم:
- من این حرفها را باور نمیکنم و قبول ندارم.
- بنده هم نمیخواهم باور کنم و قبول ندارم.
- خب، وقتی قبول ندارید، باور نکنید...
- ولی دست خودم نیست... چون این وضع برای خودم پیش آمده... این انسانی که در مقابل شما ایستاده چندین بار مرده و زنده شده و هر بار روحش در جسم جدیدی حلول کرده و به دنیا بازگشته است.
با حیرت گفتم: به چه دلیل همچین ادعایی میکنی؟
- برای اینکه تمام دقایقی را که در مدت پانصد ششصد سال از سرم گذشته به خاطر دارم.
برای یک لحظه فکر کردم یارو دارد مرا مسخره میکند... پرسیدم:
- نکنه داری مسخرهام میکنی؟!
نگاه رنجیدهای به من کرد و جواب داد:
- من آدمی نیستم که حرف بیهوده بزنم و وقت دیگران را تلف کنم... چون شما را آدم عاقل و دانایی می دانم، میخواهم مرا کمک کنید و دوای دردم را پیدا کنید.
خندهام گرفت. من اصل موضوع را قبول نداشتم. طرف میخواست دوای دردش را پیدا کنم... از روی ناچاری گفتم:
- تعریف کن ببینم چه خاطراتی از زندگی چندین صد ساله خودت داری.
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- نمیخواهم حرفم را زیاد طول بدهم و سر شما را درد بیاورم از زندگی خود در روم قدیم صرف نظر میکنم.
پرسیدم:
- چی... تو در زمان روم قدیم هم زنده بودی؟!
- بله جلوتر از اون دوران هم زنده بودم اما بهتره از سال 1154 میلادی شروع کنم...
صد در صد برایم ثابت شد که یارو دیوانه زنجیری است. چارهای جز تسلیم و گوش دادن به حرفهایش نداشتم. گفتم:
- هر طور میل شماست...
- بله برادر جان در سال 1154 من در قالب فرزند یکی از مأمورین قصر سلطنتی عثمانی به دنیا آمدم... پدرم یکی از افراد بانفوذ دربار عثمانی بود... من از وضع نابسامان آن روز کشور رنج میبردم. مردم در زحمت و فشار زیادی زندگی میکردند... هرقدر میخواستم افکارم را کنترل کنم نمیتوانستم... حرفهایی که میزدم با مذاق بزرگان کشور جور درنمیآمد. هنوز سی سالم تمام نشده بود که مرا به جرم افکار منحرف به دادگاه نظامی بردند و به خاطر احترام پدر و گریه و التماسهای مادرم حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شد. دو نفر ژاندارم مسلح سوار بر اسب مرا درحالیکه دستهایم با طناب محکم بستهشده بود در وسط انداختند. کشان...کشان بهطرف زندانی که تا آخر عمر میبایست آنجا بمانم میبردند... روزها در بیابان راه میرفتیم. مأمورین هر وقت گرسنه میشدند از خورجینهای خود مرغ و ماهی و حلوا بیرون میآوردند و میخوردند ولی از خرده نانهایشان هم به من یکلقمه نمیدادند. گرسنه و تشنه پای پیاده به مسافرت ادامه میدادیم. در این راه طولانی زیر کفشهایم پاره شد، پاهایم به سنگها گرفته زخم شده بود، دیگر رمق راه رفتن نداشتم. همینطور که سوارها مرا کشانکشان میبردند گذارمان از میان دهکدهای افتاد.
کشاورزان که مرا به آن حال دیدند دلشان به رحم آمد به مأمورها گفتند: کمی کنار این چشمه آب بنشینید خستگی درکنید... منظور آنها این بود که من خستگی درکنم... و آبونانی به من بدهند... مأمورین قبول کردند زیر سایه یک درخت بزرگ نشستم. کشاورزان پیش من آمدند و آهسته سؤال کردند: گناهت چیه؟! میدانستم که اگر تقصیرم را بگویم ممکن است بلایی به سرم بیاورند، ازاینجهت پولتیکی به کار بردم و گفتم: چون از دستور ژاندارمها سرپیچی کردم اینطور کشانکشان و پای پیاده مرا میبرند. کشاورزها که دلخوشی چندانی از ژاندارمها ندارند... وقتی این حرف را شنیدند بیشتر به من محبت کردند و گفتند: خیلی خوب کاری کردی زنده باشی... معلوم میشه آدم باشهامتی هستی... از ژاندارمها تقاضا کردند طنابهای دست مرا باز کنند تا بتوانم کمی غذا بخورم... ژاندارمها در مقابل التماسها و خواهشهای آنها طنابهای دستم را شل کردند و کشاورزان در یک چشم به هم زدن سفره مفصلی انداختند و چند جور غذا پلو مرغ و کباب بره و شربت و مربا برایم آوردند... من مشغول خوردن شدم... کشاورزان آهسته به ژاندارمها بدوبیراه میگفتند و به آنها نفرین میکردند درحالیکه ژاندارمها مقصر نبودند. مقصر اصلی دیگری بود... تصمیم گرفتم موضوع را به آنها بگویم. گفتم: دوستان عزیز، ژاندارمها زیاد تقصیر ندارند اینها وظیفه خودشان را انجام میدهند اگر شما هم جای آنها بودید، همین عمل را میکردید... کشاورزان پرسیدند: پس مقصر اصلی کیه؟ مقصر اصلی فرمانده اینهاست که به اینها دستور داده مرا به زندان ببرند.
یکدفعه اخمهای آنها توی هم رفت، نگاه دوستانه آنها رنگ خشم و نفرت پیدا کرد چون نمیخواستند با فرمانده ژاندارمری دربیفتند. اگر فرمانده ژاندارمها این حرفها را میشنید دستور میداد دهکده را زیرورو میکردند... بعداً فهمیدم که حرف بیجایی زدهام ولی چه فایده کشاورزان فوراً سفره غذا را از جلوی من جمع کردند و یک نفر که پهلوی دستم نشسته بود بهطوری محکم روی دستم زد که تیکه کباب از دستم روی زمین افتاد! کدخدا که کنار ژاندارمها نشسته بود شروع به غرغر... کرد. چشمت کور!... دندهات نرم!... معلوم میشه آدم خیلی ناراحتی هستی... بیخودی نیست دولت تو را تبعید کرده. یکدفعه همگی به طرفم حمله کردند و با چوب و چماق و سنگ تنم را لتوپار کردند و زیر دست و پای آنها در سن سیسالگی جوانمرگ شدم...
بهطوری تحت تأثیر حرفهای طرف قرارگرفته بودم که خودم را فراموش کردم و انگار در بهترین سالنها مشغول تماشای رقص دختران و زنان جوان هستم. موقعی که آن مرد ساکت شد یکدفعه به خودم آمدم و باحالت دل سوزی و ترحمی که انسان در مقابل دیوانهها و آدمهای شکستخورده دارد به روی او نگاه کردم و بااینکه مطمئن بودم هذیان میگوید برای دلداری و دلخوشی او گفتم:
- پس شما خیال میکنید در قرن دوازده زنده بودهاید؟
خیلی جدی و مطمئن جواب داد:
- خیال نمیکنم... حتم دارم. حتی چند روز به محلی که کشاورزان مرا کشتند رفتم، دیدم در آنجا یک هتل توریستی ساختهاند...
از اینکه اینقدر جدی حرف میزد خندهام گرفت... پرسیدم:
- خب، بعد چی شد؟
- بار دوم در سال 1204 به دنیا آمدم. این بار روحم در کالبد یک راننده گاری پستی دمیده شد. کار من حملونقل مسافر در سرتاسر دنیا بود... همینطور که کشورها را میگشتم رفتار بالادستها را با زیردستان میدیدم هرکس به دیگری که زورش میچربید او را لخت میکرد و اموالش را به غارت میبرد. من سعی میکردم جلوی بیعدالتیها را بگیرم... این فکر و عمل من رهبران آن زمان را عصبانی کرد مرا دادگاهی کردند و محکوم به حبس ابد شدم، بازهم دو نفر مچهای دست مرا با طناب محکم بستند و بهطرف قلعهای که تا آخر عمر میبایست در آنجا زندانی باشم میبردند. روزها تشنه و گرسنه مرا کشان...کشان در بیابان راه میبردند... از جای طنابهای مچ دستم خون میچکید... پوستم به استخوانهایم چسبیده بود... یک روز نزدیک ظهر از کنار یک شهری میگذشتیم...
عدهای از مردم که در کنار قهوهخانهای جمع شده بودند با دیدن من دلشان به رحم آمد، به مأمورین گفتند: چند دقیقه زیر سایهبان قهوهخانه استراحت کنید. در آنجا نشستم برای ما چایی آوردند یکی از آنها از من پرسید: جرمت چیه؟ خیلی آهسته بدون اینکه صدایم به گوش مأمورین برسد جواب دادم: دستور ژاندارمها را گوش نکردهام. از شهامت من خیلی خوششان آمد و گفتند: «خیلی خوب کاری کردی...اینها آدمهای زورگویی هستند...» مردم از مأمورین تقاضا کردند طنابهای مچ دست مرا بازکنند وعدهای رفتند برای من غذا بیاورند. من چون میدانستم مردم حالا خیلی از بار اولی که زنده بودم روشنفکرتر و داناتر شدهاند و بیشتر میفهمند، گفتم: ژاندارمها گناه ندارند، مقصر اصلی فرماندهان آنها هستند که به ژاندارمها دستور دادند با من اینجور رفتار کنند. مردم شهر گفتههای مرا قبول کردند: درسته حق با شماست... سفره مفصلی بازکردند چند نوع خوراک گوشتی و چند نوع شربت و مربا جلوی ما گذاشتند. من همانطور که مشغول خوردن بودم، گفتم: فرماندهها هم زیاد تقصیر ندارند مقصر اصلی فرمانده شهر است که همه به دستور او عمل میکنند. بهمحض اینکه این حرف از دهانم خارج شد، حضار عصبانی شدند و گفتند: خفه شو... خائن وطنفروش... عدهای به طرفم حمله کردند کاسه شربتی را که تازه یک جرعه از آن خورده بودم از دستم گرفتند و روی زمین ریختند. خودم را هم روی زمین انداختند و با سنگ و چوب آنقدر توی سرم زدند که جابهجا کشته شدم. چون آنها میترسیدند اگر این حرف به گوش فرماندار برسد زندگانیشان را تباه کند. مرد بازهم ساکت شد...
گفتم:
- حقیقتاً ماجرای غمانگیزی داشتهاید...
بدون توجه به حرفی که من از روی شوخی و به خاطر دلداری او زده بودم جواب داد:
- چند روز پیش به محلی که در آن موقع مرا کشتند رفتم. دیدم در آنجا یک مدرسه درست کردهاند...
دلم میخواست به داستانسرایی خود پایان دهد اما او ادامه داد:
- در سال 1528 روحم دوباره در کالبد جدیدی دمیده شد...
با تعجب سؤال کردم:
- پس یکبار دیگر زنده شدی؟
- بله این دفعه در قالب یک کارگر متولد شدم... یک آهنگر ساده شدم... در اوقات بیکاری درس میخواندم... وقتی فشار و ظلم رؤسا و کارمندان ادارات به آنجا رسید که نمیتوانستنم کارکنم، عدهای را اطراف خود جمع کردم و بساط زندهباد... مرده باد راه انداختم. مرا گرفتند و تسلیم دادگاه کردند. دادگاه مرا محکوم به 28 سال زندان با اعمال شاقه کرد. بازهم دستهای مرا با طناب بستند و کشان...کشان به زندان بردند... در بین راه عدهای دلشان به حال من سوخت... از من پرسیدند: جرمت چیه؟... جواب دادم: به اخطار داروغه گوش ندادم... بهقدری از این حرف خوششان آمد که سر و رویم را بوسیدند و هر کس هر چه داشت به من بخشید... تصمیم گرفتم حقیقت را عریانتر بگویم... گفتم: داروغهها تقصیر زیادی ندارند... رؤسای آنها و فرماندار مقصر هستند. مردم بازهم حرفهای مرا تصدیق کردند: «قربان دهنت راست گفتی. فرماندارها خیلی مردم را اذیت میکنند.» از حرف آنها جری شدم و گفتم: درسته فرماندارها اختیار شهر را دارند اما مقصر اصلی استاندارها هستند که به آنها دستور میدهند. یکدفعه مردم به طرفم حمله کردند و به صورتم تف انداختند: "معلوم میشه تو یک آدم خائن و بیهمهچیز هستی... تو دشمن ملت و وطن هستی..." آنقدر مرا با مشت و سنگ و چماق زدند که مردم، جان دادم... مثلاینکه دیروز بود. همهچیز را به خاطر دارم و هنوز یادم است که مردم چطور از ترس استاندار مرا نفله کردند... چندی پیش که به آن محل رفتم دیدم در آنجا یک کاخ استانداری ساختهشده!
خسته شده بودم... سرم داشت از درد میترکید... مرد ساکت شد و من گمان کردم حرفهایش تمامشده ولی او بلافاصله شروع کرد:
- در سال 1678 دوباره زنده شدم.
- چی میگویید آقا بازم زنده شدین؟! این خیلی عجیب است.
- بله آقا در سال 1678 روح من در قالب یک آموزگار به دنیا آمد... درسهایی که به شاگردان میدادم چون ذهن آنها را روشن میکرد و متوجه خلافکاریهای بالادستیها میشدند، مخالف مصالح تشخیص داده شد. مرا از اداره اخراج کردند و تحویل دادگاه دادند. به بیست سال زندان محکوم شدم... بازهم دو نفر مأمور با وضع بدی از خیابان شهر مرا کشانکشان به زندان میبردند. مردم شهر دلشان به حالم سوخت و از جرم و گناهم سؤال کردند... ابتدا تقصیر را به گردن داروغهها انداختم بعد رؤسای آنها را به وسط کشیدم... مردم حرفهای مرا تصدیق کردند، آب آوردند و دست و صورت مرا شستند... گردوخاک لباسهای مرا پاک کردند... برای خرجی راه به من مقداری پول دادند. تصمیم گرفتم حرف آخر را بزنم، گفتم: راستش را بخواهید استاندارها هم چندان تقصیری ندارند... پرسیدند؟ پس کی مقصره؟ جواب دادم: اگر وزیر کشور آدم صالح و درستی باشد استاندارها جرأت ندارند برخلاف مقررات عمل کنند. مقصر اصلی وزیر کشور است. مردم یکصدا فریاد زدند: "خفه شو خائن... کسی که به وزیر مملکت توهین بکند مستحق مرگ است... زندهباد وزیر کشور ما." یکدفعه حضار به طرفم حمله کردند با چاقو، قمه و چماق تکهتکهام کردند... چند هفته پیش که به آنجا رفتم دیدم در آن محل یک مدرسه بزرگ و عالی ساختهاند.
دلم خیلی به حال مرد بیچاره سوخت و گفتم:
- لابد بعدازاین همه ظلمها و شکنجهها که دیدهاید حاضر نشدید دوباره به دنیا بیایید؟
جواب داد:
- به دنیا آمدن که دست خود آدم نیست... در سال 1720 روحم در قالب یک مأمور دولت به دنیا آمد چون این بار تحصیلاتم بیشتر بود و افکار روشنتری داشتم و نمیتوانستم کارهای خلاف و بندوبستها و دزدیهای بالاتری ها را ببینم و تحملکنم، سروکارم به دادگاه افتاد. بازهم به زندان محکوم شدم... بازهم وقتی مأمورین مرا به زندان میبردند مردم دلشان سوخت، جرمم را سؤال کردند باز از داروغه شروع کردم و به رؤسا و فرماندار و استاندار و وزیر کشور رسیدم. چون همه حرفهای مرا تصدیق میکردند جری شدم و گفتم: اگر حقیقت را بخواهید وزیر کشور هم خیلی تقصیر ندارد مقصر اصلی نخستوزیر است. تا این حرف از دهانم بیرون آمد مردم به طرفم حمله کردند هم میزدند و هم فحش میدادند: مرتیکه اخلالگر میخواهی مملکت را به خون و آتش بکشی... زود راحتش کنید. مردم همان طنابی را که به دستهایم بسته بود به گردنم انداختند و خفهام کردند.
گفتم:
- حتماً متنبه شدی و دیگر به دنیا نیامدی؟
- چرا این دفعه مهمتر از دفعات قبل است... در سال 1834 روحم در قالب یک نویسنده زنده شد؟ چون نوشتههایم به مصالح مملکت لطمه میزد ازآنجهت مرا به دادگاه سیاسی بردند. در آنجا محکوم به اعدام شدم. وقتی مأمورین مرا به میدان تیر میبردند و از پایتخت عبور میکردیم مردم دلشان به رحم آمد و از من پرسیدند: گناهت چیست؟
دلم بهجای مردی که ماجراهای زنده شدن و مردن خود را تعریف میکرد خیلی سوخت، گفتم: میخواستی این دفعه چیزی نگویی... جواب داد: همه را گفتم و مردم مرتب برایم کف میزدند و تشویقم میکردند. میگفتند: زنده باشی... اگر توی مملکت چند تا مثل تو داشتیم وضع ما به اینجا نمیرسید. اما همینکه گفتم "نخستوزیر تقصیری...«یکدفعه جمعیت به طرفم حمله کرد و گفتند: "اگر تو را هزار بار اعدام کنند کم است.» همانجا زیر دست و پای مردم کشته شدم.
درحالیکه بغضکرده بودم گفتم:
- بعدازاین دیگر به قالب کسی درنیامدید؟
- چرا... الان در جلوی شما هستم... بهقدری رنجکشیدهام که نای حرف زدن ندارم...
پرسیدم:
- بالاخره گفتی مقصر اصلی کیه؟
چشمهایش را به صورتم دوخت و جواب داد:
- مقصر اصلی قوانین غلط و اجتماع خراب ماست... تا وقتی اجتماع درست نشود و قوانین غلط بر کار ما حکمفرما باشد، همین آش و همین کاسه... از کوچک گرفته تا بزرگ هیچکس تأمین ندارد.
فریاد کشیدم:
- بدجنس خائن این قوانین اجتماع را کی درست کرده؟
بهقدری عصبانی شده بودم که حال خودم را نمیفهمیدم. با عصایی که جلوی دستم بود چنان محکم توی سر او زدم که آیینه شکست و تصویر خودم که تابهحال توی آیینه نشسته و داشت با من حرف میزد محو شد... بالاخره هم مقصر اصلی ناشناخته ماند!