حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعهی چل گزه موی» نقل میکنند و چون این داستان هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند جور نقل شده من آن را که از همه معروفتر است انتخاب میکنم.
یکی بود، یکی نبود. در شهری پادشاهی بود بی اولاد. شب و روز در این فکر بود که: «چرا باید اجاق من کور بماند و بعد از من کسی نباشد که چراغ مرا روشن کند؟» یک روز تو آیینه نگاه میکرد دید موهای سفید تو ریشهای سیاهش دویده. غمش یکی بر هزار شد. با خودش گفت: «این زندگی به چه درد من میخورد؟ خوب است دست از پادشاهی بکشم و سر به بیابان بگذارم. یا خاکسترنشین بشوم و دست به دامن صافون و پاکون (صافان و پاکان) بزنم و آرزویم را بگیرم.»
تو کش و قوس این فکرها بود که پیشخدمتش آمد و گفت: «قبلهی عالم به سلامت باشد، پیری (یا به قول بعضیها درویشی) آمده و میخواهد شما را ببیند.» پادشاه گفت: «من حال و حوصلهای که با کسی حرف بزنم ندارم، تو برو ببین چه میخواهد، هر چه میخواهد بهش بده و با دل خوش روانهاش کن.» غلام برگشت و گفت: «ای پادشاه! چیزی نمیخواهد، میخواهد شما را ببیند.» پادشاه گفت: «بگو بیاید.»
پیر آمد و با پادشاه صحبت کرد. وقتی از درد دلش با خبر شد، سیبی از جیبش درآورد داد به پادشاه و گفت: «نصفی از این سیب را خودت بخور نصف دیگرش را هم به حلال و همسرت بده. خدا به تو پسری میدهد؛ اسمش را نگذار تا من بیایم و بگذارم.» پادشاه خوشحال شد و همین کار را کرد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدا به پادشاه پسری داد هنوز شب ششمش که شب اسم گذاری باشد نرسیده بود که پیر سر رسید و بچه را خواست. بچه را با قنداق بردند پهلوش، قنداقش را واکرد و پیراهنش را بالا زد. آن وقت از جیبش خنجر الماسی درآورد به شکمش بست و به پادشاه گفت: «این خنجر جان این پسر است، هیچ وقت از او جدا نکنید که عمرش به این تیغ بسته و اسمش هم جهان تیغ است.» پیر این کار را کرد و این حرف را زد و این اسم را گذاشت و از چشمها ناپدید شد.
پادشاه که به آرزوی خودش رسیده بود، نمیدانست از خوشحالی چه کار بکند، شب و روز چشم و دلش پهلوی این پسر بود.
باری، پسر در ناز و نعمت بزرگ شد تا به هیجده سالگی رسید. یواش یواش تو کارهای پدر دست میبرد و اتاقهای قصر و خزینهها را وارسی میکرد. تا روزی به اتاقی رسید که یک قفل طلا درش زده بودند. پرسید: «کلید این قفل کجاست؟» گفتند: «کلید این اتاق توی جیب پادشاه است و به کسی نمیدهد و هنوز هم کسی نفهمیده تو آن اتاق چیست.» جهان تیغ آمد پهلوی پدرش و گفت: «پدر جان! کلید آن اتاق را میخواهم. میخواهم ببینم آن تو چه خبر است؟»
پادشاه گفت: «این فکر را از کلهات دور کن، برای اینکه نباید جوانها و جاهلها توی آن اتاق بروند، هر وقت پا به سن گذاشتی میروی و میبینی ولی حالا برات خوب نیست.» این حرفها جهان تیغ را بیشتر هوایی کرد.
شب و روز توی این فکر بود که کلید آن اتاق را به دست بیاورد و ببیند آن تو چه خبر است.
یک روز که پادشاه به شکار رفته بود، جهان تیغ هر طوری بود کلید را پیدا کرد و رفت در اتاق را باز کرد. گوشهی اتاق یک مِجری[1] کهنه بود، در آن را باز کرد. شکل یک دختری را دید که روی پردهاش نقاشی کرده بودند. اول به چشمش نیامد. بعد که یک خُرده بهش خیره شد یک دل نه صد دل عاشقش شد و به یک روایت همانجا پای آن صورت از حال و هوش رفت. از آن اتاق او را به اتاق مادرش آوردند. از مادر پرسید که: «این شکل کیست؟» گفت: «این شکل دختر چل گیس است.» گفت: «هر طور هست باید دست من به دامنش برسد. باید بروم و او را از هر جا هست پیدا کنم و الا دق مرگ میشوم.»
مادر جهان تیغ تفصیل را به پادشاه گفت. پادشاه هم پسر را خواست و خیلی نصیحت کرد که: «ای پسر، دست کسی به این دختر نمیرسد، این کار به این آسانیها که تو خیال میکنی نیست. اصلاً دختر چل گیس را برای اینکه گیر آدمیزاد نیفتد دیوها حبس و بندش کردهاند. طلسمش کردهاند که دست کسی بهش نرسد. اگر عقلت منم. بگذر از این کار.» جهان تیغ گفت: «نه، هر طور شده من باید بروم این دختر را پیدا کنم. اگر روی قله قاف باشد و اگر زیر طبقه هفتم زمین، هر جا هست باید گیرش بیارم.»
پادشاه وقتی دید جهان تیغ اصرار میکند و از حرفش بر نمیگردد، اجازهاش داد.
جهان تیغ اسب راهواری از اصطبل بیرون کشید، یک شمشیر جوهردار هندی هم به کمر بست و در یک خورجین ساز و برگ سفر را مهیا کرد، و راه افتاد. نزدیکهای ظهر گرسنهاش شد. تیر و کمان را کشید و شکاری زد و از اسب پیاده شد که از گوشت شکار کبابی درست کند و بخورد که دید سواری سر رسید. جهان تیغ ازش پرسید: «کجا میروی؟» سوار گفت: «دنبال نصیب و قسمتم میروم.» گفت: «بیا رفیق راه بشویم که من هم به درد تو گرفتارم.» سوار پیاده شد و با جهان تیغ کباب را خوردند. بعد جهان تیغ پرسید که: «اسمت چیه و چه کارهای؟» سوار گفت: «اسمم و کارم یکیست، ستاره شناس.» جهان تیغ و ستاره شناس باهم به راه افتادند. نزدیک غروب به منزل نرسیده به سوار دیگری برخوردند. جهان تیغ پرسید: «تو که هستی، چه کارهای، کجا میروی؟» گفت: «کارم و اسمم دریانورد و دنبال نصیب و قسمت میروم.»
جهان تیغ گفت: «بیا با ما رفیق راه شو که ما هم به درد تو گرفتاریم.» شب را در آن منزل ماندند.
صبح سه تایی به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری، دیدند اهل شهر تمام زرد و لاغرند. پرسیدند: «چرا اهل این شهر این طور رنجورند؟» جواب شنیدند که: «در این شهر آب کم است، برای اینکه سرِ چشمه اژدهایی خوابیده و نمیگذارد مردم بروند آب بردارند و شبانه روز یک دفعه بیشتر آب به شهر نمیآید آن هم به اندازهای نیست که به درد همه بخورد. تازه در عوض آن یک ذره آب باید هر روز به نوبت یک دختر جلوش بیندازیم که بخورد.»
در این بین جهان تیغ و رفیقهایش دیدند که یک دختر خیلی خوشگل با زر و زیور توی تخت روان است و یکی جلوش فریاد می زند: «ای مردم! این دختر پادشاه است و امروز نوبت اوست که خوراک اژدها بشود.» پادشاه گفته: «هرکدام از شما که برود و اژدها را بکُشد این دختر با زر و زیور و نصف خزینهی من مال اوست.» اما کسی جرأت نمیکرد پا جلو بگذارد! اینها رفتند پیش جهان تیغ. او شمشیر را کشید و جلو افتاد. دو تا رفیقش هم از عقب آمدند. دختر پادشاه هم پشت سرشان آمد، مردم هم از دنبال آنها رفتند تا رسیدند به چشمه.
جهان تیغ با شمشیر کشیده رفت به طرف اژدها. هنوز اژدها دهنش را واز نکرده بود که شمشیر به دهنش خورد و تکه پاره شد. بعد شمشیر را کشید زد به کمرش و با یک ضربت از وسط دوتاش کرد و کشیدش کنار که آب به طرف شهر سرازیر شد. نصف روز از خون اژدها آب قرمز بود. دختر پادشاه کاری که کرد دستش را زد توی خون اژدها و زد به بازوی جهان تیغ، نقش پنجهاش روی بازوی او افتاد.
باری، مردم با کمال خوشحالی به سرچشمه آمدند آب هم به شهر باز شد. اما هرکسی مدعی بود که: «اژدها را من کشتم.» ولی دختر گفت: «اژدها را کسی کشته که روی بازوش با خون اژدها نقش پنجهی من است.» آن وقت جهان تیغ را پیدا کردند و بردند پهلوی پادشاه. پادشاه گفت: «من وعده کردم که هرکس این جانور را از بین ببرد نصف داراییام را با این دختر بهش بدهم. حالا بیا که دختر و داراییام را به تو بدهم.» جهان تیغ گفت: «ما سه برادریم و باهم کار میکنیم دختر و نصف مال تو حق برادر بزرگ ما ستاره شناس است.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.»
شهر را آذین بستند و بساط عروسی را راه انداختند و دختر پادشاه آن ولایت را دادند به ستاره شناس. جهان تیغ به ستاره شناس گفت: «برادر، الحمدالله که تو به قسمت خودت رسیدی. کاری که میکنی مواظب ستارهی ما باش.»
جهان تیغ ستاره شناس را اینجا گذاشت و با دریانورد از آن شهر رفت. مدتی رفتند تا به شهر دیگری رسیدند. وقتی وارد چارسوی شهر شدند، دیدند یک دفعه دکاندارها بنا کردند دکانها را بستن و به خانهها فرار کردن. مردم هم همین طور، همه با دست پاچگی به خانه هاشان میگریختند، از هرکس هم که میپرسیدند چه خبر است؟ از بس گیج فرار بود مجال جواب دادن را نداشت. در این بین دیدند دو تا شیر درنده میغرند و میآیند وسط چارسوی شهر. معلوم شد مدتهاست که این شیرها نزدیک ظهر میآیند و هر که دم دستشان بیاید یکی دوتا میگیرند و بر میگردند به صحرا و آنها را میخورند.
جهان تیغ این دو شیر را دید به طرف آنها رفت، با دست راست یال یکی را گرفت و با دست چپ یال یکی دیگر را و قایم پیشانی هر دو شیر را به هم زد و بعد هم آن دو تا شیر را برد به صحرا و به گاوآهن بست.
مردم شهر به پادشاه خبر دادند که پهلوانی وارد شهر شد و این کار را کرد. پادشاه جهان تیغ را خواست و گفت: «ای جوان، چند ماه است که اهل شهر گرفتار این دو تا شیر بودند و من عهد کرده بودم هر که شر اینها را از سر مردم وا کند، دخترم را با نصف داراییم به او بدهم. حالا که تو این کار را کردی دختر من به تو میرسد.»
جهان تیغ گفت: «من تنها نیستم، با برادرم این کارها را میکنیم و چون او از من بزرگتر است دختر را به او بدهید.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و بساط عروسی راه انداختند و شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز چراغانی کردند و دختر را با نصف دارایی پادشاه به دریانورد دادند.
جهان تیغ به دریانورد گفت: «الحمدالله تو هم به قسمت خودت رسیدی. ولی مواظب حال من باش، ما هم رفتیم دنبال نصیب و قسمت.»
جهان تیغ از آن شهر آمد بیرون و راه بیابان را پیش گرفت. وسط بیابان به پیری برخورد. سلام کرد. پیر سلامش را جواب داد و گفت: «ای جوان، اُقُر بخیر! کجا میروی؟ که را میخواهی؟» جهان تیغ گفت: «از خدا پنهان نیست از مرد خدا پنهان نباشد که من خاطرخواه دختر چل گیس شدم و به سراغ او راه افتادم. اما نمیدانم کجا بروم؟ چه کار بکنم؟» پیر گفت: «بیا و از این خیال بگذر. برای این که کار هرکسی نیست که به کوه قاف سراغ دختر چل گیس برود.»
جهان تیغ گفت: «ای پیر، کار دل است. نمیشود نرفت.» گفت: «پس حالا که میخواهی بروی برو. ولی مواظب خنجری باش که به کمرت بستهاند.» جهان تیغ تعجب کرد که این نقل خنجر را از کجا میداند. گفت: «خیلی خوب.» و خداحافظی کرد. پیر «خیر پیش» گفت و از چشم ناپدید شد.
جهان تیغ راه پر پیچ و خم کوه قاف را پیش گرفت. تا پاش قوت داشت و چشمش سو، رفت، رفت، رفت، تا رسید به دامنهی کوه قاف.
در آنجا چه دید؟ خیمه و خرگاهها دید که به پا کردهاند. و جوانها دید که در آرزوی وصال چل گیس پیر و زمین گیر شدهاند. آن قدر سر دید بی بدن و آن قدر بدن دید بی دست و پا که هوش از سرش رفت.
باری، جهان تیغ رفت دم چادر پیرمردی و گفت: «ای پیرمرد! من غریبم. امشب مرا اینجا جا بده.» پیرمرد گفت: «به دیده منت.»
جهان تیغ رفت تو چادر پهلوی پیرمرد نشست و بنای صحبت را گذاشت. پیرمرد گفت: «ای جوان! این طور معلوم است که تو را هم ریسمان عشق اینجا کشانده و به هوای دختر چل گیس آمدی. اما خبط کردی. اگر میدانستی که این کار شدنی نیست، پا توی این میدان نمیگذاشتی. اما دیگر گذشت، سرنوشت، تو را اینجا آورد یا باید به حال و روز بالاییها بیفتی و سنگ بشوی و یا به روزگار ما برسی و از غصه پیر بشوی.»
در هر صورت ما آنچه از مردمان با خبر شنیدیم برات میگوییم. کسی چه میداند شاید این دختر نصیب تو است.
«باری، این راه کوه را راست میگیری تا میرسی به بالای قله. کلهی کوه قلعهای هست، بیرون قلعه یک گربهی سیاهی میبینی تیر و کمان را میگیری و نشانه میروی، اگر تیرت به نشان خورد که کارت روبه راه است و اگر تیرت به خطا رفت دفعهی اول تا کمر سنگ میشوی یک بار دیگر تیر میاندازی و اگر در دفعهی دوم هم تیرت به خطا رفت تمام بدنت سنگ میشود. مثل همانهایی که در بالای قلعه سنگ شدهاند. اما اگر دفعهی دوم تیرت به آن خورد به صورت اول بر میگردی. آن وقت در گردن گربه دسته کلیدی هست که وا میکنی، و میروی توی قلعه و...» خلاصه دستور داد که چه میکنی و چه جور و با چه چیز دیوها را میکشی و دختر چل گیس را صاحب میشوی.
جهان تیغ فردا صبح زود راه افتاد تا رسید به قلهی کوه قاف بیرون قلعه دید جمعیت زیادی مجسمهی سنگ شدهاند. فهمید اینهایی هستند که تیرشان به خطا رفته، در این بین گربهی سیاهی دید، فوری تیر و کمان را کشید و گربه را نشان گرفت. اما از بداقبالی تیر به خطا رفت و از کمر به پایین سنگ شد. دو مرتبه تیر را تو چلهی کمان گذاشت و انداخت. از قضا تیر آمد و خورد به پیشانی گربه. جهان تیغ برگشت به صورت اولش!
بعضیها میگویند تیر که به گربه خورد تمام آدمهایی که سنگ شده بودند برگشتند به شکل اولشان و پا به فرار گذاشتند و غلغلهای در کوه قاف راه انداختند.
القصه، جهان تیغ آمد کلید را از گردن گربه وا کرد و رفت سراغ در قلعه و در را وا کرد. دید چهل کنیز با مژهی چشم زمین را جارو میکنند، فوری به هرکدام جارویی داد، آنها خوشحال شدند و صداشان در نیامد. از آنجا وارد قلعهی دوم شد. دید عمارتی بسیار عالی است و دور تا دورش اتاق است. در اتاق را باز کرد، دید اتاقها پر از جواهر و اسبابهای قیمتی است. یک اتاق شمشیر زمردنشان هندی را که پیر گفته بود پیدا کرد.
خیلی خوشحال شد. آمد توی سرسرای بزرگی که از توی اتاقها هرکدام یک دری توی آن باز میشد. دید که توی این سرسرا، چهل ستون مرمر زده شده و یک دختری مثل ماه شب چهارده روی تخت عاج خوابیده که موهایش را چهل دسته کرده است و هر دستهای از موهایش را به یک ستون قرص و قایم بستهاند و پای هر ستونی دیوی خوابیده.
جهان تیغ شمشیر را کشید و بی سر و صدا دانه دانه دیوها را گردن زد. وقتی حساب همه را پاک کرد، رفت بالای سر دختر چل گیس. همان طوری که آفتاب چشم را می زند صورت این دختر هم چشم جهان تیغ را زد. جهان تیغ دختر را بیدار کرد. دختر تعجب کرد و گفت: «ای جوان، تو کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟»
جهان تیغ هم تفصیل حال خودش را از اول تا آخر برای چل گیس نقل کرد. بعد گفت: «حالا که دیوها را کشتی موهای مرا از ستونها وا کن.» گفت: «تو باید به من قول بدهی که مال من باشی تا موهایت را وا کنم.» چل گیس گفت: «مال تو هستم.» گفت: «نه این طور نمیشود، باید به شیر مادرت قسم بخوری.» چل گیس به شیر مادرش قسم خورد که زن جهان تیغ میشود. آن وقت جهان تیغ بنا کرد موهای دختر را از ستونها وا کردن.
موهای چل گیس را که وا کرد کنیزها خبر شدند. آمدند تو و خوشحال شدند و در همان قلعه در قلهی قاف اسباب زندگی و راحتی چل گیس و جهان تیغ را فراهم کردند. چند ماهی آنها به خوبی و خوشی از دنیا و زندگی کام گرفتند. از آن طرف آوازهی خلاصی چل گیس به دست جهان تیغ، در همه جا پیچید، حتی به گوش پدر جهان تیغ هم رسید. خیلیها به طمع افتادند که دختر را از چنگ جهان تیغ درآوردند.
در آن طرف کوه قاف، شهری بود که پسر پادشاه آنجا هم از خاطرخواههای چل گیس بود. وقتی این خبر به گوشش رسید، رفت پهلوی پدرش و گفت: «ای پدر جان! من هر وقت میخواستم به سراغ دختر چل گیس بروم منع ام میکردی که دختر چل گیس اسیر دست دیوهاست و در طلسم است و کار هرکسی نیست که طلسم را بشکند و او را از چنگ دیوها در بیاورد. حالا که طلسم شکسته و او گیر آدمیزاد افتاده میشود به چنگش آورد. من دلم میخواهد هر طوری شده به وصال او برسم.» پادشاه وزیرش را خواست و به او گفت: «چهل روزه دختر چل گیس را از تو میخواهم.» وزیر گفت: «اطاعت میشود.» از پهلوی پادشاه آمد بیرون و فرستاد عقب پیرزن عیاری که در آن شهر بود و تفصیل را به او گفت که باید با هر فوت و فنی که بلدی این دختر را چل روزه حاضرش کنی که تحویل پسر پادشاهش بدهیم.
پیرزن گفت: «من میروم اما باید چهل سوار هم سیاهی به سیاهی من بیایند. ولی بالای قلعه نیایند مگر وقتی که من آتش روشن کردم.»
پیرزن راه افتاد. سوارها یک میدان عقبتر آمدند تا رسیدند پایین قلهی قاف و اردو زدند. پیرزن گفت: «شما دو سه روزی اینجا باشید. هر وقت دیدید دود آتش از باروی کوه بلند شد آن وقت خودتان را با عجله به قصر برسانید.»
باری، پیرزن آمد بالا، به در قلعه رسید، در زد، کنیزها در را وا کردند. گفت: «من خسته شدهام، تشنهام، بگذارید یک خرده خستگی در کنم، یک کمی آب بدهید بخورم.» کنیزها رفتند به چل گیس گفتند: «یک همچو پیرزنی آمده» گفت: «بگویید بیاید تو.» پیرزن آمد تو، پهلوی چل گیس، بنای چرب زبانی و جام ]حُقه [بازی را گذاشت که: «من غریبم کسی را ندارم. مرا زیر سایهی خودتان نگه دارید.» با آنکه جهان تیغ راضی نبود و میگفت: «من از این پیرزن خاطر جمع نیستم آخرش بین من و تو را جدایی میاندازد.» چل گیس اصرار کرد و او را نگه داشت. دو سه روزی که گذشت یک روز از پشت در، به صحبت چل گیس و جهان تیغ گوش میداد.
شنید که جهان تیغ صحبت خنجر و پیر را برای چل گیس میگوید: «خنجری به کمر من بست.» و گفت: «این خنجر جان این پسر است و هیچ وقت ازش جدا نکنید.» این را شنید، همان شب در شام اینها داروی بی هوشی ریخت و فوری آمد بیرون قلعه هیزم و بوته به آتش زد. تا کنیزها آمدند ببینند چه خبر است سوارها رسیدند. چل کنیز را کَت بسته پشت اسبها نشاندند و جهان تیغ و چل گیس را انداختند روی اسب و آمدند پایین، پیرزن گفت: «برای اینکه از شر جهان تیغ همیشه خلاص بشویم خنجرش را که به جانش بسته از کمرش باز میکنیم و میاندازیم تو دریا و خودش را هم توی چاه.» همین کار را کردند.
اما چل گیس را همان طور آوردند به شهر، بردند توی قصر پسر آن پادشاه. وقتی به هوش آمد دید نه در قصر خودش است نه جهان تیغ بالای سرش هست، فقط پیرزن هست با یک جوان دیگر. فهمید که هر بلایی به سرش آمده پیرزن آورده. رفت تو غم و غصه و گریه و زاری، هر چه هم پسر پادشاه آمد بالای سرش و خاطرخواهی نشان داد، بهش محل نگذاشت.
بشنوید از جهان تیغ. همان شبی که این را انداختند توی چاه، ستاره شناس از قضا زیج ]به مراقبت [نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. دید ستارهی جهان تیغ تاریک است دلش به شور افتاد. نگذاشت صبح بشود. صد سوار جرار ورداشت و مثل برق و باد آمد پهلوی دریانورد. به دریانورد گفت: «رفیقمان جهان تیغ، ستارهاش خاموش شده، من رمل و اصطرلاب کشیدم دیدم خنجرش را باز کردند و به دریا انداختهاند و خودش را هم توی چاه.»
هر دوشان راه افتادند. دریانورد رفت به دریا و خنجر را درآورد و ستاره شناس جهان تیغ را از چاه بیرون کشید. خنجر را بستند به کمرش و زنده شد.
چشم وا کرد و اینها را دید، فهمید که هر بلایی به سرش آمده از پیرزن بود. از ستاره شناس پرسید: «زن من کجاست؟» گفت: «در قصر فلان پادشاه و منتظر توست.» زود رفت به قلعه شمشیر زمردنگار هندی را برداشت، آمد به طرف شهری که چل گیس در آنجا بود. دم دروازه پیرزن را دید.
پیرزن تا چشمش به جهان تیغ خورد یکه خورد و رنگش پرید. آمد صداش را بلند کند که جهان تیغ گفت: «اگر صدا درآوردی گردنت را میزنم.» پیرزن حرفی نزد. بعد جهان تیغ سراغ و نشانی قصر پسر پادشاه را گرفت و آخر سر، پیرزن را هم کشت، نصفههای شب که شد، آمد به طرف قصر. اول با یک ضربت دربان را کشت، بعد آمد بالای پلهها هر که جلوش آمد او را ازبین برد.
رفت تو اتاق دید، چل گیس روی تخت دراز کشیده و چل کنیز هم دورش نشستهاند.
از این در، جهان تیغ وارد اتاق شد، از در دیگر پسر پادشاه. تا چشمش به جهان تیغ خورد و آمد که صداش را بلند بکند که با ضرب شمشیر سرش پرید. دختر مات و متحیر مانده بود که: «چه حسابی است از کجا جهان تیغ خودش را اینجا رساند!؟»
دیگر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و همان ساعت با چهل کنیز خودش همراه جهان تیغ و ستاره شناس و دریانورد راه افتادند تا رسیدند به قلعه. از آنجا هم تمام جواهرات و اسبابهای قیمتی را بار کردند و دسته جمعی آمدند به شهرخودشان پهلوی پدرش. دیگر پدر خوشحال شد، مادر خوشحال شد، کس و کارشان خوشحال شدند. شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز شادی کردند.
بعد از جشنها جهان تیغ ستاره شناس و دریانورد را پیشکشهای زیاد داد و روانهی شهرهای خودشان کرد. خودش و چل گیس روزگار درازی را به خوشی زندگی کردند.
این بود داستان دختر چل گیس...
باور کنید که در سر این داستان من بیشتر از یک ماه وقت صرف کردم. نسخههای رسیده را زیر و رو کردم. پای نقل کسانی که این قصه را میدانستند نشستم تا توانستم این داستان را به این شکل که به نظرم صحیحتر میرسد درآورم. بیشتر کسانی که این قصه را برای من فرستادند آن را با قصههای معروف مخلوط کرده بودند مثل، نارنج و ترنج، پادشاه بی اولاد، پادشاه و سه پسر، پنج رفیق عجیب، و اسب بالدار، در هر صورت نسخههایی که مورد استفادهی من قرار گرفت از این قرار بود.
نسخهی فرح عبیدی، امیراشرف آریان پور کاشانی (به روایت اهل کاشان)، محسن شجاعی، احمد همدانیان یزدی (به روایت اهل یزد)، دوشیزه م. ملاک، جلیل سلیمانی، دوشیزه ن. ذوالنصر، ابوالفتح افشار، بخشاینده، ابوالقاسم بعقوبی، پیرایه رضوی (به روایت اهل قزوین)، نصرالله زرین پنجه.
[1] صندوقچهی آهنی قفل دار.