جهان داستانی محمدهادی محمدی، خلسه‌ی رویا (بخش نخست)

بخش اول مقاله جهان داستانی محمدهادی محمدی، خلسه‌ی رویا را مطالعه می‌کنید.

تجربه‌ای تازه از بازی عشق در خلسه‌ای از رویا

در بازار شلوغی هستید در یک روز سرد پاییزی یا زمستانی. از آن روزهایی که دنبال چیزی نیستید، ذهن‌تان سبک و آرام است در بازار می‌گردید، قدم می‌زنید و مردم و پیرامون‌تان را نگاه می‌کنید. یقه‌ی پالتوی‌تان را بالا می‌کشید و مسیری را می‌روید که نور خورشید آن را فرش کرده‌. سرما، یک پیاده‌روی آرام، گاهی ایستادن، مکث‌کردن و گرمای دلچسب خورشید. چشم‌های‌تان سنگین می‌شود به گوشه‌ای می‌روید، می‌نشینید، چشم‌های‌تان را می‌بندید و به خوابی خرگوشی می‌روید! یک چشم بیدار و یک چشم در خواب! ذهن‌تان هنوز هوشیار است اما خیال شما را می‌رباید. صدای پیرامون‌، تصویرها و رنگ‌ها کم کم برای‌تان محو و درهم می‌شود. در همین لحظه، یک بو یک عطر یا یک خاطره شما را با خود می‌برد. این خوشی نابهنگام، سبک‌تان می‌کند و به خلسه‌ای می‌روید که رویا سراغ‌تان می‌آید. خاطره و خیال‌، تبدیل به رویایی حقیقی می‌شود و شما زمان و مکان را از دست می‌دهید. زمان، زمان رویاست، گذشته و آینده، به آن رسیده‌اید یا دست نیافتنی است. مکان هم جایی است که در آن خوش هستید، جایی در رویا که این خلسه‌ی خوشی را تجربه می‌کنید. «هویج پالتوپوش» تجربه‌ای از این خلسه است.

«هوا سرد بود. خورشید بود، خواب و خرگوش! خورشید زرد، خواب قشنگ و خرگوش سفید.» آوای واژه‌ها آهنگی آرام دارد که ما را به خواب می‌برد، مانند نوسان آونگی مقابل چشم‌های‌تان. تکرار «خ»، جمله‌های کوتاه و حروف بی‌صدا در پایان واژه، وادارمان می‌کند که هنگام خواندن مکث کنیم و آرام بخوانیم.

خرگوش، دچار این خواب می‌شود و در این خواب، دچار رویای عشق! : «خواب رنگ مهتاب بود، خرگوش نرم و سبک بود. خورشید خواب را دوست داشت، خواب هم دور چشم‌های خرگوش می‌گشت.» و خرگوش در رویا روان می‌شود و به خوابی خرگوشی می‌رود!

باقی داستان، ما در خواب خورشید و خرگوش هستیم و رویای شگفتی از یک هویج پالتوپوش را می‌بینیم و می‌خوانیم!

«خورشید از آن بالا، بازار و آدم‌ها را می‌دید. خورشید دل‌اش پالتو می‌خواست پالتوی بنفش.»

اما پالتو کجا بود؟

یک شب، پالتو به خواب خورشید می‌آید. خورشید شاد می‌شود، می‌خواهد پالتو را بپوشد: «که دید پالتو برای او کوچک است.» خورشید از خودش می‌پرسد این پالتوی کوچک را به کی بدهد؟

خرگوش در لانه‌اش نشسته و از فکر و خیال‌اش هویج سبز می‌شود. خورشید به سراغ خرگوش می‌آید، این دو به هم نگاه می‌کنند، خرگوش می‌خوابد، هویج توی خواب او می‌رود و پالتو هم از خواب خورشید به این رویا می‌آید و ترکیب شگفت، هویج پالتوپوش ساخته می‌شود! باران خیال بر این خرگوش می‌بارد و خیس‌اش می‌کند. اگر خواب خورشید و خرگوش سرما بخورد کی برای‌شان دارو بیاورد؟ و خرگوش به کنار دریا می‌رود و قرص خورشید را از دریا می‌رباید. این خواب آن‌قدر دل‌انگیز است که: «گاو عاشق خواب خورشید و خرگوش شد... گاو دل‌اش می‌خواست به هویج خرگوشی یک لیوان شیر بدهد و همه‌ی آن خواب را بگیرد.» اما هویج پالتوپوش خواب را برای خودش می‌خواهد پس قرص خورشید را می‌خورد و این قرص، خیال او را پرواز می‌دهد: «خیال کجا بود؟ کجا خیال بود!» و خیال او را به آسمان می‌برد. خرگوش، شاه‌زاده‌ای پالتوپوش می‌شود: «خورشید گفت: پالتوپوش من! اگر به من کمی نزدیک‌تر شوی، می‌توانیم با هم بازی کنیم! نزدیک و نزدیک‌تر!...» اکنون روشن بود... حالا خورشید هم خرگوش را دارد، هم پالتو و هم رویای عشق را!

کتاب هویج پالتوپوش

رویای عشق میان خورشید و خرگوش معمول نیست حتی با سنجه‌ی فانتزی! خورشید در آسمان است و عشق میان خورشید با عنصری در فضا ممکن‌تر است یا عشق خورشید به همه جانوران زمین که معنای مهر مادری دارد یا خدایی. خرگوش ساکن زمین است و عشق میان خرگوش با جانوران دیگر غریب نیست اما دوستی میان او با ناهمجنسانش به ذهن آشناتر است تا عشق! پس چرا داستان از چنین وزنه‌ی نامعمول و ناباوری استفاده کرده است؟

داستان از میانه‌ی بازاری آغاز می‌شود که خورشید داغِ ظهر در یک روز سرد بر آن می‌تابد: «هوا سرد بود. خورشید بود. خواب و خرگوش.» چهار عنصر ساخت رویا، در همین جمله‌های ابتدایی داستان است؛ سرما، گرمای خورشید، خواب ظهر و خیال. این چهار عنصر، رویای عشق را میان خورشید و خرگوش می‌آفریند که سفید و سبک است و خواب دور چشم‌هایش می‌گردد. این خلسه که رویا در آن شکل می‌گیرد، هذیانی است بی‌قاعده و بی‌نظم! برای همین است که در داستان ترکیب‌های نامعمولی را می‌بینیم که ساخت منطقی جمله‌های دیگر داستان را ندارد: «هویج خرگوشی کجا بود؟/ روشن نبود کجا!/ کجا هویج خرگوشی بود!» این ترکیب‌ها در پایان هر صفحه از کتاب، شبیه ترکیب‌بند یک شعر و متفاوت از هم، تکرار می‌شود.

پالتوی بنفش در بازار، حلقه‌ی اتصال میان خورشید و خرگوش می‌شود. یک عنصر غیرفانتزی، دو سوی فانتزی را به‌هم وصل می‌کند. خواست خورشید برای داشتن پالتو، خرگوش را در آن سرما به خواب می‌برد و این خواب آن‌قدر خواستنی می‌شود که خرگوش برای دور نگه داشت جانوران دیگر از آن، همراه با قرص خورشید به آسمان می‌رود و آن‌قدر به خورشید نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود که  میان آن دو بازی خیال، تجربه‌ای از عشق می‌شود. آیا این بازی میان خورشید و خرگوش، کم از یک هذیان است؟

صفحه ای از کتاب هویج پالتوپوش

«هویج‌ پالتوپوش» را سه عنصر، زبان، اندیشه و خیال با هم شکل داده‌اند. اندیشه‌ای پخته در بستر زبانی پیراسته با ترکیب‌هایی ناب، فانتزی‌ای آفریده که تجربه‌ای تازه از بازی عشق را در خلسه‌ای از رویا به نمایش می‌گذارد.

فلسفه‌ای شاعرانه و زیبا در رویایی ناب و تازه

تجربه‌ی دیگر این خلسه‌ی رویا را در «آدم‌برفی و گل سرخ» می‌خوانیم. خیال در یک شب زمستانی سرد به سراغ دختری می‌آید که پشت پنجره به تماشای بارش برف نشسته است: «شب بود، شب سفید. برف می‌بارید، برف سفید.» دختر دل‌اش می‌خواهد برای آسمان ستاره بسازد اما آتش‌اش خاکستر شده است. پس ستاره‌های خاکستری می‌سازد و در کنار لامپا و فانوس گفت‌وگویی میان او و برف شکل می‌گیرد: «اگر ستاره‌های‌ام را به تو بدهم به من چه می‌دهی؟» و برف به او آدم‌برفی می‌دهد. خیال از همان لحظه آغازین داستان، آرام به درون واژه‌ها خزیده است. با همان بارش آرام برف و آرزوی دختر برای ساختن ستاره برای آسمان. در این داستان هم خلسه‌ی رویا را در سرما و در کنار گرمای فانوس می‌بینیم.

حاصل گفت‌وگوی میان دختر و برف و این بده و بستان، یک آدم‌برفی است که عقل را نمی‌شناسد و اولین پاسخ او به پرسش دختر، ترکیبی عجیب از فانتزی و واقعیت است: «آدم‌برفی بالای برف‌ها چه خبر است؟ آدم‌برفی لب‌خندی زد و گفت: ستاره‌ها می‌درخشند اما ماه کمی سرما خورده است و هوس آش برنج کرده است!» آدم‌برفی می‌داند دماغ و کلاه و چشم دارد و می‌داند که عقل ندارد: «عقل نداری؟ وقتی چیزی را ندارم، می‌گویم ندارم. تا حالا حتا به گوش‌ام هم نخورده که عقل چیست!» دختر به آدم‌برفی شلغمی را نشان می‌دهد و می‌گوید که این عقل است!، رنگ‌اش سفید و بنفش است و آدم‌گوشتی‌ها عادت دارند که عقل را بپزند و بخورند! آدم‌برفی برای پیدا کردن عقل سفید و بنفشی که برای خودش باشد و سیب سرخ و گل سرخ برای دختر، از خانه‌ای به خانه‌ی دیگری می‌رود: «نمی‌دانستم این عقل چه‌قدر برای آدم‌گوشتی‌ها مهم بود که اگر کسی نداشت، او را دست می‌انداختند. بهتر بود، کمی عقل پیدا می‌کردم تا به آدم‌گوشتی‌ها نشان بدهم من هم می‌توانم عقل داشته باشم.»

کتاب آدم برفی و گل سرخ

این‌بار یک سوی این رویا، فانتزی است و از خیال دختر ساخته شده و یک سو واقعیت سرد دنیای بیرون. دختر در آن شب تاریک و سرد و سفید برفی نمی‌تواند از خانه بیرون رود، پس خیال‌اش راه می‌گشاید به دنیای بیرون و آدم‌برفی‌‌ای می‌شود که در جست‌وجوی عقل، هوش را از سر همه‌ی آدم‌‌گوشتی‌ها می‌رباید. این‌بار هم سرما و سفیدی و گرما در کنار هم، خلسه‌ای از رویا می‌سازد با این تفاوت که این‌باز هذیان و خیال دختر، شکلی منسجم‌تر و منطقی‌تر دارد چون این‌بار از عشق میان دو تن و دو سوی رابطه خبری نیست و آدم‌برفی قرار است مشکل بی‌عقلی خودش و بی‌دلی و بی‌عشقی آدم‌گوشتی‌ها را حل کند پس با توسل به فلسفه‌ای شاعرانه و زیبا، رویایی ناب و تازه می‌سازد. آدم‌برفی مسافری است که عشق را به مصاف عقل می‌برد و به واقعیت سرد همه‌ی آدم گوشتی‌ها در آن شب، رویا می‌پاشد: «آدم‌گوشتی کوچولو چه شب خوبی بود! تو به من عقل را نشان دادی و من هم برای تو سیب سرخ گل سرخ و گل یخ آوردم. از عطر آن‌ها در تن‌ات بریز تا از شاعر شعر بریزد.»

صفحه ای از کتاب آدم برفی و گل سرخ

آدم‌برفی هم شخصیتی نامعمول دارد. کم پیش آمده آدم‌برفی را در هیئت فیلسوفی ببینیم که در پی کشف معمای عقل باشد و مانند هر فیلسوف دیگری، بخواهد حیرانی و سرگشتگی انسان و پوچی عقل‌اش را نشان‌مان دهد. سرانجام داستان، سرگشتگی عقل همه‌ی آدم‌گوشتی‌هاست در برابر فلسفه‌ی شاعرانه و رویاگونه‌ی آدم‌برفی از زندگی: «آدم‌برفی من عقل‌ام را گم کرده‌ام و به جای آن سیب سرخ و گل سرخ و گل یخ را پیدا کرده‌ام آیا شاعری سراغ داری که کنار آتش از این صبح سفید برفی شعری بسازد؟»

این‌بار اندیشه‌ای عمیق و فیلسوفانه در زبانی شاعرانه، عقل و عشق را دو سوی یک نبرد در خلسه‌ای از رویا می‌کند.

تجربه‌ای از خلسه‌ی رویا در هذیان

«فضانوردها در کوره‌ی آجرپزی» تجربه‌ای از خلسه‌ی رویا در هذیان است. دو پسر مهاجر از خراسان‌جنوبی در کوره‌های آجرپزی کار و زندگی می‌کنند. یکی، سبزی، پای‌اش در میان خاک با خرده شیشه‌ها زخم شده، و گرفتار کزار شده: «کزاز بدکوفتی است! درمان ندارد. درمان‌اش مرگ است!« پسر دیگر، چمن، که دوست اوست، تلاش می‌کند تا او را از مرگ نجات دهد، با رویای سفر به ماه! چمن و سبزی یک روز تصادفی در تلویزیون قهوه‌خانه‌ای فرود انسان را بر ماه دیده‌اند و از آن روز همیشه با هم از رفتن به ماه گفته‌اند.

زندگی در کوره‌پزخانه بسیار طاقت‌فرساست و این دو کودک جز این رویا، راه خلاصی دیگری از این رنج ندارند. این‌بار خلسه‌ی رویا، به مصاف درد آمده است تا رنج و درد هر دو پسر را با خیال رنگین کند. اما انگار رویای خوشی هم برای آن‌ها ممنوع است و در یکی از این روزها سبزی به کزاز مبتلا می‌شود.

داستان از شبی آغاز میشود که سبزی در بستر مرگ است، هذیان می‌گوید، جمله‌هایی آشفته که آرزوها و زندگی پررنج‌اش را به تصویر می‌کشد: «آبِ كوزه خیلی خُنك است. بی‌بی من رفتم تو كوزه شنا كُنم. آنقدر به من نگو سوسک سیاه! ببین ماهی شدم! چه خنك! ننه‌ام رفته خانه شوهر. آهای چمن بیا برویم صحرا خار جمع كنیم. خار برای آتشِ تنور. كوره از تنور گرمتر است. نه مرا نیندازید تو تنور! بی‌بی تو را به همین گنبدِ طلا قَسُم نگذار ننه‌ام برود! آهای ننه! بابا غریب بیا از زیر خاک بیرون.»

«فضانوردها در کوره آجرپزی» با تصویر ماه آغاز می‌شود، ماهی که چمن از قاب پنجره آن را می‌بیند. ماهی که تنها زیبایی آن شب تیره و پر درد است؛ چمن، ماه را می‌بیند و خیال‌اش رنگ می‌گیرد. ماهی که در تصویری از کتاب می‌بینیم در کاسه‌ی آب افتاده و چمن، سبزعلی را به نوشیدن ماه دعوت می‌کند به نوشیدن خیال، تا زنده بماند. اما سبزی می‌داند می‌میرد و مدام تکرار می‌کند: «امشب من می‌میرم!» چمن هم این را می‌داند که سبزی تا سحر بیشتر دوام نمی‌آورد و سحر را نخواهد دید. پس در آن شبی که ماه کامل است و از همیشه به زمین نزدیک‌تر، چمن تنها چاره‌ و امیدی که برای نجات سبزی می‌یابد، خیال رفتن به ماه است: «سحر كه شد با هم به ماه می‌رویم. دیدی فضانوردها چطوری روی ماه نشستند! ما می‌رویم جایی از ماه كه آب و درخت باشد.»

کتاب فضانوردها در کوره آجرپزی

چمن تلاش می‌کند که سبزی را تا سحر بیدار و زنده نگه دارد که اگر سبزی، سحر را ببنید دیگر نمی‌میرد! شب و تب و گرما و خنکی آب کوزه، خلسه‌ای از رویا می‌سازد در این خلسه، هذیان و درد سبزی با خیال رفتن به ماه چمن در هم می‌آمیزد. چمن پس از هر هذیان سبزی و نزدیک شدن سایه‌ی مرگ به او، از خیال روشن ماه می‌گوید، چمن خیال می‌بافد تا سحر شود: «فضانوردها را یادت رفته؟ کره‌ی ماه چه؟ نگاه‌اش کن از پنجره پیداست!»  

بخش شگفت داستان زمانی است که چمن از شباهت میان زمین و ماه می‌گوید و سبزی نمی‌خواهد حتی به ماه برود: «سبزی گفت: در ماه، كوره‌ آجرپزی هست؟ چمن گفت: «البته كه هست. مگر آنجا نمی‌خواهند خانه بسازند؟ سبزی گفت: من دیگر در كوره كار نمی‌كُنم. می‌خواهم برگردم پیش بی‌بی‌ام...من به كُره ماه نمی‌آیم، تا دوباره در كوره كار كُنم! حتم كوره‌های ماه هم همیشه خُرده شیشه دارد، تو پایم می‌رود، ناخوشم می‌كُند!»

ماه قرار است داروی سبزی باشد از بیماری. چیزی که در واقعیت ممکن نیست. ماه برای چمن و سبزی، تمامی میل‌شان است. رهایی از رنج کوره‌پزخانه، رهایی از درد و رسیدن به زن، لذت و میل. ماه شبیه به هر آنچه هست که سبزی و چمن در واقعیت می‌خواهند اما به آن دست نمی‌یابند. انگار زمین برای این دو، به تمامی رنج است و برای رهایی از این سرنوشت سیاه، ماه نزدیک‌ترین مکان برای رسیدن به رویای‌شان و آرامش است.

هرچه به سحر نزدیک‌تر می‌شوند، هذیان‌های سبزی آشفته‌تر و حال او بدتر می‌شود: «سبزی که درد، جان‌اش را می‌چلاند، گفت: پشه امشب می‌میرد! پشه وقتی مرد، در کوره کار نمی‌کند! می‍گیرد روی ماه می‌خوابد. زیر درخت توت چال‌اش کنید.»

گفت‌وگوی شبانه این دو، پر از فقدان و تاریکی است و پر از امید و نور. تاریکی، واقعیت پیرامون‌شان است. فقدان، جاهای خالی زندگی‌شان است که سال به سال، نه تنها پر نشده که خالی و خالی‌تر شده است. امید و نور، رویای‌شان است که دست‌سازی است با واقعیت‌های پیرامون‌شان. چمن، کنار سبزعلی تا سحر می‌نشیند و برای او از ماه می‌گوید تا این‌که سحر، دل تاریکی را می‌شکند و سبزی، سحر را می‌بیند: «من زنده می‌مانم! سحر را دیدم! ما به ماه می‌رویم. ماه خنک است.» و چمن ذوق‌زده دور کوره راه افتاد و از ته دل فریاد کشید: «سبزی سحر را دید! سحر! ستاره‍‌های سحر! سحر! سحر! ماه! ماه! ماه!.»

صفحاتی از کتاب فضانوردها در کوره آجرپزی

در این روایت، زندگی دورتر از مرگ ایستاده است و یک سوی این گفت‌وگو می‌کوشد که با تمام توان، جای زندگی و مرگ را جابه‌جا کند و زندگی را که از دوست‌اش روی برگردانده به او نزدیک‌تر از مرگ کند.

زبان از واژگان ساخته می‌شود و واژگان همان آجرهایی هستند که در کوره آجرپزی روی هم گذاشته می‌شوند تا آن دنیایی خیالی که گاهی مستحکم‌تر از دنیای واقعی است ساخته شود. چمن در میان هذیان‌های سبزی، رویایی می‌سازد تا در این خلسه‌ی رویا، او و سبزی رنج کم‌تری را حس کنند تا حفرهای فقدان را پُر کند. این دو کودک، در انتظار زمانی برای رسیدن به شادی و لذّت‌اند؛ زمانی برای خلاصی از درد و رنج، که هرگز فرانمی‌رسد.

«فضانوردها در کوره آجرپزی» روایت تاریکی‌ و دنیای فروپاشیده است. روایت تسلیم و سرکشی شخصیت‌هاست، یکی می‌پذیرد و دیگری تلاش می‌کند تا زنده بماند. شخصیت‌های این کتاب می‌دانند دنیای‌شان فروپاشیده، می‌دانند در این دنیا دیگر نوری برای‌شان نیست، جایی برای آن‌ها نیست و راه‌شان از دیگران جدا شده است. اما آن‌ها در این سکوت و تاریکی راهی می‌گشایند به دنیای دیگری، پا می‌گذارند به سوی دیگری که نور است، حتی اگر این نور را دنیای ذهن‌شان ساخته باشد حتی اگر خلسه‌ای در رویا باشد. تنها با تاباندن این نور است که می شود بر مرگ غلبه کرد، حتی اگر مرگ واقعی‌ترین بخش زندگی و آنی‌ترین آن باشد.

برای خرید کتاب‌های آقای محمدهادی محمدی، نویسنده کتاب‌های نام برده شده در مقاله فوق می‌توانید از طریق لینک‌های زیر اقدام فرمایید:

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by admin on