خیال نکنید وقتی ما بچه بودیم، خانه تکانی و بشوی و بروب فقط کار بزرگترها بود. ما بچهها هم باید کار میکردیم، میشستیم و جارو میزنیم. تار عنکبوتها را از روی دیوار پاک میکردیم و گرد و خاک را با دستمال میگرفتیم و شیشههای خالی آبغوره و آبلیمو را جوری میشستیم که وقتی انگشت رویش میکشیدی، صدای قیژژژژژش هری دلت را میریخت.
شستن حوض وسط حیاط هم از آن کارهای سخت بود. اگر هوا سرد نبود، بخش خوبش این بود که پاچه شلوار را بالا میزدیم و میرفتیم توی حوض و سطل سطل آبش را خالی میکردیم وخزههای کف حوض و دورش را با جارو و پودر رختشویی میشستیم. بعد شیر آب را باز میکردیم تا حوض پر شود از آب زلال. آن وقتها خالی کردن و شستن حوض آن قدر سخت و مهم بود که بعضیها شغلشان همین بود؛ توی کوچهها راه میافتادند و داد میزدند: «حوض خالی میکنیم، حوض!»
خانه ما نیاز به حوض خالی کُن نداشت؛ این کار وظیفه ما بچهها بود.
حالا که حوض را خالی کردیم شما را برمیدارم و میبرم لب رودخانه.
خانه ما توی شیراز، نزدیک رودخانه بود؛ همان رودخانهای که از وسط شهر میگذرد. خانه تکانی که تمام میشد، همسایهها چند تا چند تا با هم قرار میگذاشتند و پتو و فرشهای کوچکشان را برمیداشتند و میرفتند لب رودخانه تا آنها را بشویند. آن وقتها رودخانهها آب درست و حسابی داشتند، آبشان هم تمیز بود. روز رفتن لب رودخانه، ما بچهها سر از پا نمیشناختیم. نه اینکه موقعهای دیگر نمیرفتیم لب رودخانه، میرفتیم؛ اما وقتی قرار بود همراه مادرها برویم، بساط چای و خرما و کاهو و ترشی و بعضی وقتها، آش هم به راه بود. هشت سالم بود که همراه مادر و خواهرهایم و زنها و بچههای همسایه، با کتری و استکان راه افتادیم سمت رودخانه. زنها با بوتههای خار آتش درست کردند و کتری را گذاشتند رویش و پتوها وفرشها را انداختند توی رودخانه و مشغول شستن شدند. من هم زدم به آب. آب سرد بود و مورمورم میشد.
هر چه مادرم داد زد که قلم درد میگیری ورپریده! گوشم بدهکار نبود. همان طور که توی آب، این ور و آن ور میرفتم، به گودالی رسیدم که تویش پر از آب بود. یک چیزهایی توی گودال این ور و آن ور میرفتند. خوب که نگاه کردم، ذوق زده شدم؛ ماهیهای سیاه کوچولو بودند. ما هیچ وقت برای پای سفره هفت سین، ماهی قرمز نمیخریدیم. یعنی اصلاً ماهی نمیخریدیم. همسایههایمان قبل از عید ماهی میخریدند و آنها را میانداختند توی حوضشان. نزدیک سال تحویل هم آنها را از حوض میگرفتند و میانداختند توی تنگ و میگذاشتند پای سفره.
خیلی خوشحال شدم که ماهی پیدا کردهام؛ درست است که قرمز نبودند؛ اما ماهی بودند. به هیچ کس چیزی نگفتم. شستشوها که تمام شد، برگشتیم خانه. روز بعد، وقتی مادرم از خانه بیرون رفت، سطلی که با آن حوض را خالی میکردیم، برداشتم و رفتم طرف رودخانه. چند بار سطل را توی گودال زدم تا بالاخره پنج شش تا ماهی توی سطل افتاد. خوشحال به خانه برگشتم و ماهیهای سیاه کوچولو را ریختم توی حوض.
مادرم که به خانه برگشت، رفت سر شیرحوض تا دستش را بشوید؛ اما یکدفعه داد کشید: «کی اینارو ریخته تو حوض؟!»
خواهرهایم دویدند لب حوض. ترس ریخت توی تنم. یواش یواش رفتم جلو و با تته پته گفتم: « من اااز تو رووودخونه ماهی سیـــاه گرفتم. مـ مـ ما کـ کـ ک که هیـ هیـ هیچ وقت ماهی نمـ نمـ نمیخریم.»
خواهرم گفت: «این رودخونه ماهیش کجا بود؟!»
گفتم: «ایناها! نمیبینی؟!»
مادرم با عصبانیت گفت: «اینا بچه قورباغهاند دختر، نه ماهی!»
خشکم زد. شکل ماهی بودند. مادرم گفت: «میبینی چهکار میکنی؟! زود باش از آب درشون بیار!»
گفتم: «نمیشه تا موقع سال تحویل نگهشون داریم؟»
مادرم چشمغرهام رفت و من دست به کار گرفتن بچه قورباغههایی شدم که میشد به جای ماهی قرمز پای سفره هفت سین بنشینند.