شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «سلما»

پرسش همان پاسخ است!

«هنگامی که نمی‌توانم پاسخی برای پرسش‌های‌ام پیدا کنم به سراغ قوچ دانا می‌روم.» کتاب «سلما» با این واژه‌ها شروع می‌شود. در تصویر همین صفحهٔ آغازین، سگی را می‌بینیم که دست‌های‌اش را گذاشته زیر سر و در فکر است.

در تصویر بعدی، سگ رفته پیش قوچ. در تصویر اول سگ را کامل می‌بینیم و در تصویر دوم، سر سگ را که از قاب پایین تصویر بالا آمده و به قوچی که در بالای تپه ایستاده، نگاه می‌کند. چرا قوچ روی تپه ایستاده بالاتر از سگ و تنها سرِ سگ از پایین تصویر پیداست؟ اگر از نگاه سگ ببینیم، چون قوچ بیشتر می‌داند بالاتر از اوست. پس سرش را بالا می‌گیرد و از پایین تپه نگاه‌اش می‌کند. تپه هم که کوچک است و فقط برای قوچ جا دارد و سگ نمی‌تواند برود بالا و کنارش بایستد! اما دلیل دیگری هم دارد. قوچ بالا است، بالاتر ایستاده و از فاصله‌ای می‌بیند که سگ نمی‌بیند. این دیدن چه‌طور دیدنی است؟ قوچ چه می‌بیند و آیا پاسخ قوچ، پاسخی است به پرسش سگ؟ یا خود پرسش دیگری است؟ اگر سگ هم جای‌اش را تغییر دهد مانند قوچ می‌بیند؟ و او هم می‌تواند به همهٔ پرسش‌ها پاسخ بدهد؟

در کتاب «سلما» نمی‌توانیم تنها خوانندهٔ واژه‌ها باشیم، باید تصویرها را هم ببینیم. «سلما» کتاب بسیار ساده‌ای است اما این سادگی فریبنده است! «سلما» پر از گمانه‌های فریب است برای ما تا یادمان برود کتاب دربارهٔ مسئلهٔ ساده‌ای حرف نمی‌زند. «سلما» داستانی ساده در واژه‌ها و تصویرها دارد اما به ذهن ما چنگ می‌اندازد. گمان نمی‌کنم خواننده‌ای وجود داشته باشد که «سلما» را بخواند و آن را از یاد ببرد. اما «سلما» ی ساده و بامزه چه می‌کند با ما؟ چرا فراموش‌اش نمی‌کنیم؟ چرا کتابی به این سادگی را دوست داریم؟

خوشبختی چیست؟ سگ در جست‌وجوی پاسخی برای این پرسش است. «خوشبختی چیست»، یک پرسش است یا یک پاسخ؟ وقتی چنین پرسشی را از خودمان می‌پرسیم، درگیر چه مسئله‌ای شده‌ایم؟ روشن است، ما درگیر زندگی شده‌ایم. از خودمان می‌پرسیم چرا زندگی می‌کنیم؟ و یا کوتاه‌تر بگویم، چرا زندگی؟ و آیا زندگی ما خوب است؟ اگر خوب است آیا خوشبخت هستیم؟ چرا می‌پرسیم خوشبختی چیست؟ چون زندگی و خوشبختی به‌هم پیوند دارند در ذهن‌مان، چون زندگی و لذت به‌هم پیوند خورده چون همهٔ ما در ذهن‌مان چیزهای خوب را با لذت می‌سنجیم. می‌پرسیم خوشبخت هستیم چون ممکن است زندگی خسته‌مان کرده، یا کسل، یا برای‌مان یکنواخت شده یا دلزده‌ایم یا خیلی شاد هستیم و می‌خواهیم بدانیم این شادی ما خوشبختی است یا در خواب‌ایم!

نمی‌دانیم سگ در چه حالی بوده که چنین پرسشی به سراغ‌اش آمده! چشم‌ها و حالت نگاه و نشستن‌اش به ما می‌گوید حال‌اش بد نیست! از جملهٔ وقتی پاسخی برای پرسش‌های‌ام پیدا نمی‌کنم... متوجه می‌شویم که سگ همیشه در حال پرسیدن است. پس خوشبختی چیست هم می‌تواند یکی از ده‌ها و شاید پرسش او بوده است.

شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «سلما»

خرید کتاب «سلما»

ببینید! تاکنون چهارصد واژه نوشته‌ام اما هنوز در ابتدای داستان‌ام در همان جملهٔ ابتدایی! به‌نظرتان چرا؟ چون «سلما» سادهٔ فریبنده است و دارم کم کم نشان‌تان می‌دهم که سلما در سادگی‌اش چه چیزهایی پنهان کرده است.

جمله اول چه چیزهایی برای ما داشت؟ پرسش‌هایی که پاسخی ندارند و یکی از این پرسش‌ها دربارهٔ خوشبختی است، دربارهٔ زندگی و لذت! لذت را در کنار زندگی و خوشبختی از یاد نبرید، خواندن‌اش در این کتاب مهم است.

کتاب را از ابتدا بخوانیم با دانستن و اندیشیدن به همه چیزهایی که تاکنون گفتم:

«هنگامی‌که دیگر نمی‌توانم پاسخی برای پرسش‌هایم پیدا کنم، به سراغ قوچ دانا می‌روم.

خوشبختی چیست؟

بیا بشنین تا برایت داستان سلما را تعریف کنم...»

و اما داستان سلما که قرار است پاسخی به پرسش سگ باشد به پرسش خوشبختی چیست؟

«یکی بود یکی نبود،

گوسفند ماده‌ای بود...» همین جا صبر کنید! تصویر چه چیزی نشان می‌دهد؟ برایتان می‌گویم. یک گوسفند سفید در میانهٔ یک دشت که یک درخت دارد و کمی دورتر سایهٔ درختانی دیگر. هیچ‌کس هم جز سلما نیست در این تصویر! چرا کس دیگری جز او نیست؟ این داستان قرار است پاسخی باشد به پرسش خوشبختی چیست. این پرسش را چه زمانی از خودمان می‌پرسیم؟ در تصویر اول دیدیم که سگ تنها نشسته و فکر می‌کند. این پرسش در تنهایی سراغ ما می‌آید، پاسخ‌اش را هم باید یک گوسفند به ما بدهد نه گله‌ای از گوسفندان! تنها بودن سلما در این تصویر دلیل دیگری هم دارد. کتاب دارد او را به ما معرفی می‌کند: گوسفند ماده‌ای بود...

یک مسئلهٔ مهم! کتاب تنها یک جا از سلما نام می‌برد، وقتی که قوچ می‌خواهد داستان‌اش را آغاز کند: «بیا بنشین تا داستان سلما را...» بعد از این دیگر هیچ نامی از او نمی‌برد، چرا؟ چون داستان سلما فقط داستان گوسفندی به‌نام سلما نیست، داستانی است برای پاسخ به پرسش خوشبختی چیست!

«که هر روز صبح هنگام طلوع خورشید،

کمی علف می‌خورد...» از میانهٔ قاب تصویر سلما به ما نگاه می‌کند. سلما را در این قاب تصویر به‌خاطر بپسارید تا در تصویرهای بعدی برایتان بگویم چه اتفاقی می‌افتد.

«... تا ظهر به بچه‌های‌اش حرف زدن یاد می‌داد...» و تصویر بعدی که بسیار مهم است: «بعد از ظهر،

کمی ورزش می‌کرد...» در گوشهٔ این تصویر که سلما میان گوسفندان می‌دود، پوزهٔ قرمز حیوانی را می‌بینیم. نمی‌دانیم چه حیوانی است و اگر دقت نکنیم این پوزه را هم نمی‌بینیم و اگر تصویرهای بعد را هم به خوبی نگاه نکنیم، شاید صاحب این پوزه را در آن تصویرها هم نبینیم و چرایی حضورش را!

«... و دوباره یک کمی علف می‌خورد...

... غروب کمی با خانم مِیِر گپ می‌زد...» می‌دانید خانم میر کیست؟ در تصویر او یک کرکس است! جالب است که سلما روی شاخهٔ درخت با خانم میر گپ می‌زند، با یک کرکس.

«و شب آرام و عمیق می‌خوابید.» حالا با دقت واژه‌های بعدی داستان را بخوانید: «هنگامی‌که از او پرسیدند اگر وقت بیشتری داشت به چه کارهایی می‌پرداخت، جواب داد:

... هنگام طلوع آفتاب، کمی علف می‌خوردم...» تا پیش از این، زاویه دید داستان سوم شخص بود، قوچ راوی داستان سلما بود. حالا از زبان سلما هم داستان‌اش را می‌خوانیم و می‌بینیم که واژه‌ها فرقی ندارند اما تصویرها تغییر می‌کنند. سلما از ما، از قاب تصویر دورتر است و فضای دشت را می‌بینیم. بچه‌های بیشتری از او می‌بینیم در قاب تصویر و تصویر بسیار مهم که صاحب آن پوزهٔ قرمز را می‌بینیم. ورزش کردن سلما، بی‌خطر هم نیست! سر گرگ به قاب تصویر آمده با دهان باز و زبانی بیرون که به گوسفندهای فراری نگاه می‌کند و یکی از این‌ها، که نمی‌دانیم سلما است یا دیگری، زمین خورده. پس زندگی سلما پر از خطر است اما خطر پشت سرآن‌هاست. به این جمله دقت کنید، خطر پشت سر آن‌هاست:

«دوباره کمی در علفزار...» و این‌بار پشت سلما به ماست: «طرف‌های شب، گپ و گفتی با خانم میر...» می‌بینید که وقتی راوی خود سلماست، نیازی نمی‌بیند جمله‌های‌اش را تمام کند. تصویر نشان می‌دهد و تمام می‌کند ماجرا را.

به‌نظرتان سلما اگر جایزه ببرد چه‌کار می‌کند؟ خیلی علف می‌خورد، خیلی با بچه‌های‌اش حرف می‌زند، خیلی ورزش می‌کند. خیلی خیلی خیلی... تمام کارهای سلما همان است فقط خیلی شده است!

همین جا صبر کنید! در این تصویر، تنها دو پای عقب گوسفندی را می‌بینیم که از روی گرگی پریده و این‌بار گرگ است که در قاب تصویر روی زمین دراز کشیده و دو دست روی سرش گذاشته. انگار گوسفندها که خیلی علف می‌خورند این‌قدر تند می‌پرند و می‌دوند که گرگ را کلافه کرده‌اند و حتی این‌بار او ترسیده است. گوسفندها از روی خطر پریده‌اند!

«بعداز ظهر علف می‌خوردم...» و سلما میانهٔ علف‌هاست و تنها نمایی از او را می‌بینیم و این جمله: «شب با کمال میل با خانم میر گپ می‌زدم.» رخدادهای زندگی سلما بعد از گرفتن جایزه تغییری نکرده اما انگار شادتر شده!

خانم میرکرکس و گرگ! زندگی یک گوسفند که پر از روزمرگی است و پر از خطر! داستان سلما تمام می‌شود. این داستان باید پاسخی باشد به پرسش خوشبختی چیست. اما مگر سگی این پرسش را نکرده؟ زندگی او چه شباهتی به یک گوسفند دارد؟ نه علف می‌خورد، نه گرگ دنبال‌اش است و مانند سلما مادر هم نیست که بچه‌ای داشته باشد. پس چرا قوچ باید در پاسخ به پرسش او برای‌اش از زندگی یک گوسفند بگوید؟ پاسخ قوچ به سگ این است: سگ عزیز! برو زندگی‌ات را بکن! از خوردن و خوابیدن و گپ زدن لذت ببر. حتی خطر هم لازم است برای زندگی، اگر پشت سرت بگذاری و ندیده‌اش بگیری و از روی‌اش بپری.

خوشبختی پرسش نیست، پاسخ به خود زندگی است. زیستنِ زندگی است، خود زندگی است!

به‌نظرتان اگر یک سگ می‌تواند پرسش‌های فلسفی داشته باشد چرا یک گوسفند نتواند فلسفه داشته باشد برای زندگی خودش؟

نویسنده
عادله خلیفی
کلیدواژه:
Submitted by admin on