فوئب گیلمن
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با فوئب گیلمن را مشاهده کنید.
وقتی جوزف خیلی کوچک بود، پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، تا این که یک روز مادر گفت: جوزف دیگر وقتش رسیده است که بیندازیم اش دور.
ژزف گفت: "پدربزرگ یک کاری اش می کند" پدر بزرگ رو انداز را برداشت این ورش کرد آن ورش کرد و همان طور که قرچ قرچ قیچی می زد سوزن اش فرو می رفت و در می شد فرو رفت و در می شد می گفت:"هو...م م م. از این رو انداز فقط به اندازه ای مانده که ازش یک ... چی درست کنم؟ ... یک کت محشر!"
جوزف کت محشر را پوشید و بیرون رفت.
یکشنبه, ۱۶ اسفند