داخل سالن پر از کسانی بود که برای شرکت در حراج آمده بودند. توی این شلوغپلوغی یکی از رفقای قدیمی هم را دیدم... پرسید:
- تو اینجا چیکار داری؟
- همون کاری که تو داری!
در حقیقت هیچکدامِ ما کاری نداشتیم...
رفیق قدیمی گفت:
- من پارسال بازنشسته شدم. الان یکساله که هرجا میشنوم اثاثیه حراج میکنن، میرم تماشا!
پرسیدم: «عتیقهفروشی داری؟ »
- نه بابا... این حرفها نیست... یک تختخواب گرونقیمتی دارم، میگردم ببینم قیمتیتر از مال خودم پیدا میکنم یا نه... علاقه است دیگه چیکار کنم... تا حالا تختخوابی گرونتر از مال خودم ندیدم.
ضمن اینکه صحبت میکردیم، حراج شروع شد. قیمت یک سرویس اتاقخواب به دوازدههزار لیره رسید. تمام مردم اطراف محوطهی حراج جمع شده بودند و با علاقه و اشتیاق این سرویس عالی اتاقخواب را تماشا میکردند.
شش قطعه بود؛ دو تا کمد، دو تا تخت، میزتوالت و صندلی گردان... ما هم بیاختیار صحبتمان را قطع کردیم و مشغول تماشا شدیم...
رفیقم گفت:
- تختخواب من تنهایی از این سرویسِ کامل گرونتره.
از حراج آمدیم بیرون... در راه رفیقم از ناراحتی و بیپولی شکایت میکرد و میگفت:
- با حقوق بازنشستگی زندگیم نمیگذره.
گفتم: «چرا تختخواب عتیقهت رو نمیفروشی؟ »
- دلم میخواد بفروشم، ولی هیچکس قیمتش رو نمیدونه!
- چقدر میارزه؟
- طبق حساب من بیست هزار لیره هم بیشتر میارزه...
- اینطور که میگی این تختخواب نیست... گنجه!
- واقعاً هم همینطوره... من این گنج رو گوشهی اتاقم گذاشتم. میخوای ببینیش؟
واقعاً دلم میخواست تختخوابی را که بیست هزار لیره میارزید، ببینم. رفتیم خانهی رفیقم. خانهاش مثل لانهمرغ بود. یک اتاق کوچک، یک راهروی تاریک و یک مستراح داشت. از اثاثیه هم خبری نبود! پرسیدم:
- لابد تختخواب یک جای دیگه است؟
- نه همینجاست! ایناها...
به گوشهای از اتاق که نشانم میداد، نگاه کردم. روی تختخواب را با یک پتوی کهنه پوشانده بود. پتو را کنار زدم. یک تختخواب آهنی رنگورورفتهی قدیمی بود. به نظرم رسید که اگر مفت میدادی هم کسی نمیخرید!
ازش پرسیدم:
- لابد تو جنگها، پادشاهای سابق روی این تختخواب قدیمی خوابیدن!
- نه، غیر از پدرم و من، هیچکس روی این تخت نخوابیده...
- لابد بعضی جاهاش از طلاست!
رفیقم خندید:
- نه داداش بیخودی فکرت رو خراب نکن. دلیل ارزش این تختخواب یک چیز دیگه است. بشین تا خودم برات بگم... چون خیلی مفصله...
نشستیم روی صندلی و رفیقم مثل «شهرزاد قصهگو» داستان عجیبوغریب تختخوابش را شروع کرد.
- پدرم میخواست من شغل آزاد داشته باشم... ولی من اصرار داشتم کارمند دولت بشم!
پدرم میگفت: «پسر جان من ضرر کارمندی رو زیاد دیدم. وضع من رو ببین، عشق این کار رو از سرت بیرون کن...» اما من زیر بار نمیرفتم و جواب میدادم: «شما کارمند ساده بودی. من میزنم که کارمند مهمی بشم.» برای همین هم من و پدرم اختلاف پیدا کردیم و پدرم دو سال تمام با من حرف نزد. دانشکده را تمام کردم و در یکی از دستگاههای دولتی استخدام شدم. محل کار من یکی از شهرهای سرحدی بود. یک روز تلگرافی از پدرم رسید که حالش خراب است و از من خواسته بود این دم مرگی به دیدنش بروم... فوراً حرکت کردم و پیش او رفتم. پدرم در حال نَزَع بود. رفتار و حرکاتش نشان میداد از تقصیر من گذشته و کینهای که به دلیل گوش ندادن به حرفهایش از من به دل گرفته بود، فراموش کرده است. با مهربانی به رویم خندید و گفت:
«پسرجان به نصیحت من گوش ندادی و کارمند دولت شدی... باشه... قسمت اینطوری بوده... پدر من هم بهم گفت کارمند دولت نشو، من گوش ندادم. حالا گذشتهها گذشته، ولی این دم مرگ، باید به من قول بدی که وصیت آخرم رو انجام بدی...» وقتیکه از من قول گرفت، این تختخواب آهنی را نشانم داد و گفت: «این از پدرم به من رسید. من هم به تو میدم. مبادا این رو بفروشی، ببخشی یا یه وقتی فراموش کنی که این تختخواب چقدر ارزش داره. بعدها خودت قیمتش رو میفهمی... اگر این رو از دست بدی حق پدریم رو حلالت نمیکنم.» بهش قول دادم که تا عمر دارم تختخواب را نگه دارم... تخت را دادم کول یک حمال و عازم مسافرت شدم.
اینجای ماجرا دوستم مکثی کرد. از جیب بغلش دفترچهای بیرون آورد و گفت:
- تمام حسابها رو توی این دفتر نوشتم و این دفتر سند ارزش این تختخوابه...
بعد از روی دفتر خواند:
بابت کرایهی تختخواب از منزل پدرم تا اسکله چهار لیره. اجرت بار برای حمل تختخواب تا داخل کشتی دو لیره. کرایهی حمل تختخواب تا ترابوزان پنج لیره و نیم...
از ترابوزان تا ارض روم با اتوبوس رفتم... برای پیاده کردن تختخواب از کشتی و بردنش تا پای اتوبوس و کرایهی حمل اون تا ارض روم هم روی هم رفته 9 لیره دادم... از ارض روم باید با ترن میرفتم و باز هم 2 لیره برای پایین آوُردن رختخواب و 3 لیره اجرت باربر تا ایستگاه راهآهن... و 28 لیره هم کرایهی ترن دادم تا تختخواب رسید به منزلم...
تختخواب رو گذاشتم گوشهی انبار خونه و دلم خوش بود که با ۵۳ لیره وصیت پدر رو انجام دادم... چند روز بعد سر یک موضوع جزئی با رئیس اداره دعوام شد و من رو به نقطهای دوراُفتاده منتقل کرد...
رفیقم دفترچه را درآورد و نشان داد: «ببین این ارقام هم مخارج تختخوابه... ایناهاش... حمال... حمال... کرایهی ماشین. توشهی قطار... انبار کشتی... کرایه و باربری... خلاصه ۳۸ لیرهی دیگه خرج کردم تا تختخواب رسید به محل مأموریت جدید... تختخواب رو گذاشتم توی انبار توشه و رفتم هتل جا گرفتم... فردا هم رفتم اداره که گفتن: "بهجای شما یک مأمور دیگه از مرکز اومده..." ایندفعه من رو به سیواس منتقل کردن. رفتن به سیواس مهم نبود، ولی تختخواب رو چیکار میکردم؟ مثل دستِ شکسته وبال گردنم بود. به دلیل اجرای وصیت پدر نمیتونستم ولش کنم... رفتم انبار توشه تحویلش بگیرم که انبارداری ازم 12 لیره خواست. در نهایت، با کرایهی حملونقل و باربری ۲۵ لیره برام تموم شد تا تختخواب رسید به سیواس.
وقتی حمال تختخواب رو آورد به خونه، دیدم یک پایهش نیست! معلوم نشد کجا اُفتاده. خیلی ناراحت شدم... تصمیم گرفتم بندازمش دور، ولی چون پدرم تازه مرده بود، دلم نیومد. گفتم: "بذار تعمیرش کنم. هرچی باشه یادگار پدرمه! «آهنگر برای تعمیر پایهش 9 لیره میخواست. گفتم: "خودت رختخواب رو 9 لیره میخری؟» جواب منفی داد. گفتم: «پس چرا برای درست کردنش 9 لیره میخوای؟» شونههاش رو بالا انداخت و جواب داد: «من پول زحمتم رو میگیرم... میخواد تختخواب شما ارزش داشته باشه، میخواد نداشته باشه!»
9 لیره هم به اون دادم تا پایهش رو درست کرد.
توی سیواس تقریباً دو سال موندم و بعد با توصیهی یکی از آشناهای متنفذ به استانبول منتقل شدم.»
به دفترش نگاهی کرد و ادامه داد:
- 21 لیره هم خرج انتقال تختخواب از سیواس تا استانبول کردم!
در استانبول زن گرفتم. قبل از اینکه عروس به خونه بیاد، ۵ لیره دادم تختخواب رو رنگ کردند... تو محیط کار، مدیرکلی مجموعه پارتی من بود، اما دو سه ماه از ازدواجم نگذشته بود که بازنشستهش کردند... جانشین اون هم تمام تشکیلات رو زیرورو کرد و اونطور که مرسومه، دوستهای خودش رو آورد سر کار و اطرافیان و هواخواهان مدیر کل سابق رو به اطراف فرستاد. من رو هم به یکی از شهرهای جنوبی منتقل کرد!
دفترش را نشان داد:
- نگاه کن تا محل مأموریت جدید، باز چهل لیره پول حملونقل و کرایهی باربری تختخواب رو دادم... اونجا وضعم خوب بود... بعد مدتی، وزیر اومد اونجا و از کارم خیلی خوشش اومد. ازم تقدیر کرد و خواست که برم آنکارا تا شغل مهمی بهم بده. فوراً باروبنه رو جمع کردم و به طرف آنکارا راه افتادم. این دفعه هم ۴۳ لیره خرج تختخواب درومد. مدتی تو آنکارا بیکار گشتم تا جناب وزیر قولی رو که بهم داده بود، عملی کرد! پیش خودم گفتم: «کاش پدرم زنده بود و میدید پیشبینیش غلط از آب دراومده و پسرش به چه مقامی رسیده!» هنوز مرکب حکم من خشک نشده و روی صندلی این پستِ مهم خوب جا نگرفته بودم که کابینه سقوط کرد. وزیر جدید تمام باند قبلی رو از کار انداخت و چون اسم من جزء دوستهای وزیر سابق بود، من رو با حقارت تمام به یک نقطهی سرحدی شمالی تبعید کردن. مگه اونجا رفتن شوخی بود؟
خوب رفتنش درست. اما تکلیف اثاثیه چی میشد؟ به دلیل ترقی مقام، هرچی پول دستمون اومده بود، مبل و کمد و خرتوپرت خریده بودیم و حالا حملونقل اینها عملی نبود. برای همین تمام چیزهایی که خریده بودیم به نصف و ثلثِ قیمت فروختیم؛ ولی تختخواب ارث پدری رو نمیتونستم بفروشم... این دفعه چیزی نمونده بود که سر تختخواب با زنم دعوام بشه و کار به جاهای باریک بکشه... بالاخره 36 لیرهی دیگه هم دادیم تا تختخواب وارد خونهی جدید شد!
در نهایت، بعد از یک سال رتبه گرفتم و چون این منطقه خیلی کوچیک بود و پست رتبهم رو نداشت، من رو به مرکز ایالتی منتقل کردند. بعد از مدتی هم در انتخابات جدید، حزب مخالف برنده شد. برای همین دوباره من رو به یکی از نقاط غربی فرستادن! این دفعه تختخواب درست ۶۸ لیره خرج برداشت... زنم پاش رو تو یک کفش کرد که باید این تختخواب لعنتی رو بفروشیم. پیش خودم حساب کردم دیدم تا به حال ۳۲۵ لیره خرجش کردم و اگر طرف خیلی هالو باشه، این رو ۱۰، ۱۵ لیره هم نمیخره. گفتم: «زن از خر شیطون پیاده شو. من نمیتونم یادگار پدرم رو بفروشم.»
دو سال و نیم اونجا موندیم. کاملاً بومی شده بودیم و از زندگی راضی بودیم که نمیدونم کدوم شیرپاکخوردهای گزارش داده بود من ضد حزب جدید فعالیت میکنم. اساس گزارش هم این بود که چند دفعه توی قهوهخونه حرفهایی زدم! برای تنبیه من و عبرت سایرین من رو به سرحدات شرقی منتقل کردند. زنم شروع به نقنق کرد: «مرد والا بلا این تختخواب ما رو بیچاره میکنه. این ارثیهی مرحوم ابوی رو بنداز دور.» اما دلم نیومد و 75 لیرهی دیگه هم بالای تختخواب دادم. سر این قضیه دو ماه با زنم قهر بودم. آبوهوای جدید به زنم سازگار نبود. مریض شد و افتاد تو رختخواب. نظر دکترها رو برای وزارتخونه فرستادم و در نهایت، من رو به «قونیه» منتقل کردند... اونجا هم آبوهواش به خودم نساخت و مریض شدم؛ فرستادنم به «بورسا». توی بورسا یک روز متوجه شدم تختخواب نیست. از زنم پرسیدم: «تختخواب کجاست؟» حرفی نمیزد و فقط میخندید. سرش داد کشیدم: «حرف بزن تختخواب کو؟» باز هم خندید.
- هه هه... فروختمش...
- طلاقت میدم زن... چرا این کار رو کردی؟ زود باش بگو به کی فروختی؟
تختخواب را به یک دستفروش فروخته بود 3 لیره! رفتم دنبال قضیه، فهمیدم دستفروش هم فروخته به یک آهنفروش 5 لیره. پرسانپرسان آهنفروش را پیدا کردم. او هم داده بود به یک امانتفروش و 10 لیره گرفته بود... به صاحب دکان گفتم: «آقا بیا 10 لیرهت رو بگیر و تختخواب ما رو پس بده...»
جواب داد:
- پس ما چیکارهایم اینجا نشستیم؟ پول کرایه، آب و برق و مخارج دکان و شاگرد رو میدیم که کاسبی کنیم.
بعد از اینکه مدتی چانه زدیم گفتم: «۲۰ لیره میدم.» وقتی خواستم پول بدم، صاحب دکان به شک افتاد. به خیال اینکه تختخواب عتیقه است، دبه کرد و گفت: «۱۰۰ لیره کمتر نمیشه.» چارهای نداشتم! این تختخواب تا حالا ۷۰۰، ۸۰۰ لیره برام تمام شده بود، این صد لیره هم روی همه. درآوردم صد لیره بدهم، بیشتر خیالاتی شد. خلاصه او هی میرفت بالا و من تا راضی میشدم، باز هم دبه میکرد. بالاخره با وساطت چند نفر تختخواب خودم رو ۲۰۰ لیره پس گرفتم!
همین معامله باعث شد که بین من و زنم سخت به هم بخوره؛ چون زنم نمیتونست هیچچیز رو عزیزتر از خودش ببینه، پاش رو کرد توی یک کفش که یا تختخواب یا من!
هرچه اصرار و التماس کردم: «زن عزیزم قربونت شم، لج نکن، به بچهت رحم کن...» نشد که نشد. زنم سر حرفش ایستاده بود که یا طلاقم بده یا تختخواب رو بنداز دور!
بالاخره هم زنم بچهش رو برداشت و رفت... من ماندم و تختخواب...
از آن روز به بعد هم، امروز اینجا، فردا آنجا، تماممدتِ خدمتم خونهبهدوش بودم؛ مثل همهی کارمندها تا میاومدم خونه و زندگی درست کنم و به کارهام سروسامونی بدم، حکم انتقالم به یک جای دیگر میرسید. سال گذشته هم که بازنشسته شدم.»
رفیق قدیمی دستی روی لبههای تختخواب کشید؛ انگار نازش میکرد. با ناز ادامه داد:
- با حساب دقیقِ این دفتر، تا به حال ۵.۸۲۳ لیره و ۳۵ قروش براش خرج کردم و اگر مخارج عروسی و ضرر طلاق گرفتن زنم رو هم حساب کنم، بیش از ۱۲ هزار لیره میشه و اگه پولهایی که پدرم زمان کارمندیش بالای این تختخواب داده، جمع کنیم... قیمت این تختخواب از ۳۰ هزار لیره هم رد میشه! با وجود این، اگه به تو بدنش پنج لیره میخری؟ »
گفتم: «لااقل حالا بندازش دور؟»
- مگه بچهای! پسرم بزرگ شده. اون هم میگه میخوام کارمند دولت بشم. هرچی بهش میگم پسرجان این کار به دردت نمیخوره، حرف به خرجش نمیره. الان مدتیه با پسرم قهرم. همونطور که پدرم برای اینکه حرفش رو گوش ندادم تنبیهم کرد، من هم این تختخواب رو به پسرم ارث میدم و بهش وصیت میکنم که نه دور بندازدش، نه بفروشه و نه ببخشه. پسری که به حرف پدرش گوش نده، باید دچار چنین بلاهایی بشه. شاید نوهم سر عقل بیاد و دور کارهای دولتی رو خط بکشه و بره دنبال یک کسبوکار حسابی!