نوشته: چائو ونشوان
تصویرگر: راجر ملو
ناشر: طوطی
مترجم: سحر ترهنده
«توی دنیا هیچ شغلی مطمئنتر از قاچاق انسان نیست. تا وقتی که آدمها مثل حالا غمگین باشند، مدام به فکر فرار از خاک خودشون میافتند. این که آدمها خیال میکنند توی یک جای دیگه خوشبخت میشن، مشکلیه که از باباآدم برامون مونده.»
بختیارعلی، نویسنده و منتقد کرد، داستانی[1] دارد دربارهی مردی که بهخاطر باور به یک مسلک و گروه، به زندان میافتد و در آنجا به قدری آزار میبیند و شکنجه میشود که این رنج، بدن او را میخورد و کم کم تمامی وزن بدناش را از دست میدهد و مانند پر سبک میشود. اولینبار در حیاط زندان او به هوا میرود! باد میتواند او را از زمین بلند کند و مانند پری در هوا بچرخاند. هربار که جمشیدخان، همان مرد زندانی، به هوا میرود و به زمین سقوط میکند، باورهایاش را فراموش میکند و با باوری جدید دوباره برمیخیزد. باورهایی که گاهی در تضاد با باور پیشین او و حتی در تضاد با همان باوری است که برایاش به زندان افتاده بود. جمشیدخان هر بار که به هوش میآید، از گذشته هیچ چیز به یاد ندارد جز اینکه مردی است که میتواند پرواز کند. خانواده جمشیدخان چارهای نمییابند جز اینکه او را با طناب به زمین ببندند اما این کار ثمری ندارد و او هر بار به دلیلی دوباره به هوا میرود. کم کم از این ویژگیاش، خود او و دیگران برای رسیدن به خواستههای بیمرزشان استفاده میکنند و داستان زندگی جمشیدخان در طنز سیاهی فرو میرود.
جمشیدخان، انسانی است که دنیا و رنجهایاش، کالبد جسمانی او را تهی کرده و از او پوستهای سبک و بیوزن ساخته که باد میتواند او را به هر جایی ببرد. انسانی که در هیچ کجای زمین ریشه ندارد، که ریشه نمیگیرد و با هیچ طنابی نمیتوان او را به خاک متصل کرد. انسانی که مهاجرت و گریختن، آرزوی اوست و رویاهایاش، خواستههای بیمرزش دنیایاش را سیاه میکند. انسانی که دیگران کالبد او را با رنج و درد، از لذت زندگی تهی کردند و این پوستهی رنجدیده را میتوان با هر باوری آکند تا دستآویزی در دست دیگران باشد: «توی دنیا هیچ شغلی مطمئنتر از قاچاق انسان نیست. تا وقتی که آدمها مثل حالا غمگین باشند، مدام به فکر فرار از خاک خودشون میافتند. این که آدمها خیال میکنند توی یک جای دیگه خوشبخت میشن، مشکلیه که از بابا آدم برامون مونده.[2]»
جمشیدخان، داستان انسانی بیریشه و بیتعلق است، بیریشه در باورهایاش و بیتعلق به خاکی که در آن زندگی میکند. انسانی که مانند پری با باد به هر سو میرود و هر اندیشهای میتواند او را اسیر خود کند. انسانی که آرزوهای محال در سر دارد، مانند پرِ کتاب «پر» که آرزوی پرواز دارد و خودش را به دست باد میسپارد تا بفهمد به کجا تعلق دارد.
به کجا تعلق دارم؟
روزی چائو ونشوان، پری چرخان را در هوا میبیند. از نگاه او، پر شجاع است اما چون نمیداند به کجا میرود، کارش بیثمر است. با دیدن پر، پرسشی بزرگ ذهن او را درگیر میکند. این پر از کجا آمده و به کجا میرود؟ سرانجامِ این اندیشیدن، به گفته خود او در مقدمه کتاباش، داستانی میشود از زبان یک پر برای یافتن پاسخ این پرسش: «در این کتاب، پَر مدام پرسشی را تکرار میکند، پرسشی که بیانگر مسئلهای بسیار اساسی و مهم برای همهی ما انسانهاست، پرسشی که ارزش طرح کردن دارد: از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ به کجا تعلق دارم؟[3]»
کتاب با تصویری در دو صفحه آغاز میشود، بدون هیچ واژهای. پرندگانی که در حال پروازند. ویژگی مهم تصویرگری این کتاب، ظرافت در نشان دادن جزئیات بدن و بالهای پرندگان و استفاده کمنظیر از رنگهاست است. برای تصویرگر کتاب، راجر ملو، پَر شخصیتی کنشگر است اما تا زمانی که خودش را بازنمییابد، راجر ملو تنها او را در گوشهی تصویرهای کتاب نشان میدهد، نیمی از پر در لبه برگههای کتاب با رنگهایی متفاوت، کشیده شده است، مانند یک اثر انگشت! و نیمهی دوم پر، در جلد کتاب است. از سوی دیگر، کتاب از زاویه دید و نگاه این پر است، پس ما سایهای از او را در هر تصویر میبینیم که از برگی به برگ دیگر کتاب میرود.
داستان کتاب «پر» با تنهایی پر آغاز میشود. پری که باد آن را به این سو و آن سو میبرد. پری که هیچ پرسش و آرزویی ندارد و در ردیفی از بوتهها و برگهای ریختهی درختان در سکوت، تنهاست.
روزی پسر و دختری او را میبینند و دختر از پسر میپرسد: «آن پر مال کدام پرنده بود؟» و پاسخ پسر میشود آرزوی پر: «نمیدانم. اما چون پر یک پرنده است، حتما میتواند پرواز کند!» اینجاست که پر میاندیشد مال کدام پرنده میتواند باشد. چیزی که تا آنروز مسئله زندگی او نبود. همان موقع باد تندی او را از روی زمین بلند میکند و پر که در هوا پیچ و تاب میخورد با خودش میگوید: «کاش میتوانستم پرواز کنم.»
پر روی درختی در ساحل دریاچه به زمین میآید و ماهیخورک را میبیند و با خجالت از او میپرسد: «من مال توام؟». ماهیخورک پاسخ نمیدهد و پر دوباره و دوباره میپرسد. وقتی کار ماهیگیری ماهیخورک تمام میشود به پر نگاهی میکند و میگوید: نه، تو مال نیستی.»
پر با وزش باد به هوا میرود و اینبار کوکویی را میبیند. از او هم همین را می پرسد و پاسخ کوکو همان است: «مال من نیستی!» ظرافت و کشیدگی و زیبایی پرندگان را در تصویرها ببینید. تصویرگری راجرملو چونان شعری زیبا است.
پر دوباره به هوا میرود و اینبار حواصیلی را میبیند. پاسخ او هم «نه» است. او از غاز و زاغ و طاووس و قو و اردک هم همین سوال را میپرسد و پاسخ همه به او همان است: «نه!»
تا اینکه روزی چکاوکی مهربان را میبیند: «متاسفم، تو مال من نیستی پر کوچک اما من میتوانم تو را به اوج آسمان ببرم تا یکی از آرزوهایات برآورده شود.» چکاوک با پری که به منقارش است به بالاترین نقطه آسمان میرود، از میان ابرها میگذرد و پر را رها میکند. پر در آسمان شناور میشود. پر روی صخرهای فرود میاید، در کنار یک عقاب و از او هم میپرسد: «آیا من مال توام؟»
عقاب بدون اینکه پاسخ دهد به جلو خم میشود و بالهایاش را باز میکند و به سوی چکاوک میپرد. پر صدای فریاد میشنود و قطره خونی که از آسمان میچکد. داستان پرواز پر به انتها رسیده است. مرگ چکاوک چنان او را اندوهگین میکند که بر باد سوار میشود و بر دشتی فرود میآید. پیش از فرود او، ما تصویر بزرگ و زیبای پر را در دو صفحه میبینیم.
پر که خسته و ناامید از یافتن است، روزها و هفتهها تنها روی چمن میماند و به چیزی فکر نمیکند. تا یک روز آفتابی، مرغ مادر را با جوجههایاش میبیند: «چه خانواده زیبایی، چه شاد و رها! اگر نتوانم خیلی بلند پرواز کنم مشکلی نیست. چه اشکالی دارد همینجا بمانم و روی زمین راه بروم.» و آرزو میکند که ای کاش شجاعت داشت تا از مرغ مادر بپرسد که آیا مال اوست یا نه اما پس از اتفاقی که برای چکاوک افتاد: «شجاعت پر ته کشیده بود.»
وقتی مرغ مادر بالهایاش را در آفتاب باز میکند: «عجب! تنها یک پرش گم شده بود!» سفر پر به پایان رسیده است و او دوباره روی زمین است، اما اینبار تنها نیست! سایهی مرغ و جوجههایاش و سایهی پر را در تصویر ببینید.
پر نه مال عقاب است و بالهای بزرگاش، نه پری از طاووس که زیباترین پرنده است و نه مال چکاوک است که بالاتر از هر پرندهای پرواز میکند. پر برای هیچ پرندهای نیست که میتواند پرواز کند. او متعلق به مرغی است که روی خاک راه میرود و بلندترین پروازش شاید پریدن روی سقف لانهاش باشد!
«این داستان برای کودکان خلق شده است اما بینش عمیق نهان در آن میتواند سبب کشفی فلسفی در دنیای بزرگسالان شود[1].»
پَر نیازمند زیستن در لحظه است!
کتاب «پر» داستانی است دربارهی اهمیت زیستن در لحظه و لذت بردن از چیزی که هستیم! ما همه متعلق به جایی هستیم اما مهمتر این است که قلبمان را باور کنیم و خودمان را کشف کنیم، وگرنه چونان پری با وزش هر بادی به پرواز درمیآییم و هر باوری میتواند درون ما را پر کند و بر زمینمان بزند. ریشههایمان را بازیابیم و قلبمان را سبک کنیم. همانگونه که راجر ملو در مقدمهی کتاب میگوید: «شخصیت انسانها با مقایسه وزن قلبشان با وزن پر مشخص میشود، چرا که از نظر مصریان، قلب هر انسانی باید سبک و در عین حال قدرتمند باشد، درست مانند شعری زیبا، درست مانند داستانی خوب!»
[1] . پر، چائو ونشوان، تصویرگر: راجر ملو، مترجم: سحر ترهنده، نشر طوطی