یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی میگذراند و هر شب دور چراغش، زنش، بچهاش و عروسش جمع میشدند و سر سفرهاش مینشستند. او هم کدخدایی میکرد و همه هم از دل و جان فرمان پذیرش بودند. باری روزها آمد، روزگارها رفت، ماهها آمد، سالها گذشت، تا اینکه اویار پیر و ناتوان شد.
یک شب بچه هاش را دورش جمع کرد و گفت: «ما کار خودمان را در این دنیا کردهایم، نزدیک است که چشم مان را هم بگذاریم. مهرک به تو، می گویم! بعد از من نگذار چراغ من خاموش بشود و خانهی من از روشنی بیفتد، ول خرجی نکن و میانه رو باش و اگر روزی روزگاری، بخت باهات ناسازگاری کرد، بیل را به دست بگیر و بیفت تو تخم و شخم؛ که برکت از زمین درمیاد.» چند روزی گذشت، اویار جامه تهی کرد و دنیا را به اهل دنیا واگذاشت. مهرک جای پدر نشست، اما نفهمید چه کند. ول خرجی میکرد، تا یک روز خبردار شد که جز یک ماده گاو چیزی براش نمانده و از شیر آن باید گذران کند.
ای داد و بیداد... کسانی که خوراک شان مرغ و بره بود، به نان و تره افتادند...
یک روز مهرک به بیابان رفته بود، چشمش به خرمنها افتاد، یادش آمد که پدرش بهش سفارش کرده بود که هر وقت روزگار ازت برگشت، بیل به دست بگیر. مهرک رفت توی این فکر که هر جور شده گاو را بفروشد، بذر و زمینی درست کند و بیفتد توی کشت کاری... همین کار را کرد. از پول ماده گاو زمینی خرید، بذری فراهم کرد. بیل را به دست گرفت و به کار افتاد، تا موسم درو نزدیک شد. یک روز صبح مهرک دید یک کلاغ سیاه آمده افتاده توی کشت و خرابکاری میکند. سنگی برداشت و پرتاب کرد. کلاغ پرید رفت روی سنگ سیاهی که کنار کشت زار بود نشست تا مهرک دست به کار شد. دوباره افتاد توی کشت!
باز مهرک سنگی انداخت. کلاغه رفت روی سنگ سیاه دوباره آمد. باری مهرک را به ستوه آورد و تا شب همچنین باهاش لجبازی میکرد. فردا صبح، باز همین بازی را کلاغه براش درآورد. هر چی هم مهرک میگفت: «آخر کلاغ! چرا بیخود لجبازی میکنی و کشت ما را خراب میکنی؟» کلاغ میگفت: «میخوام به ریشت بخندم، دست و پات را ببندم.» مهرک درماند. شب سرگذشت روزش را برای زنش تعریف کرد، زنک گفت: «فردا صبح، پیش از آنکه کلاغ به سراغت بیاید، یک خرده قیر را آب کن بریز روی سنگ سیاه، وقتی کلاغ میآید و رویش مینشیند، پاش میچسبد، تو هم بگیر و کلهاش را بکن.» مهرک گفت: «آفرین به تو زن! خوب چیزی یادم دادی، همین کار را میکنم.»
فردا صبح قیر آورد آب کرد و روی سنگ سیاه ریخت. هوا روشن شد و آفتاب درآمد. بعد از ساعتی سر و کله کلاغ پیدا شد. افتاد به جان گندمها، مهرک هم صداش در نیامد تا خوب آفتاب قیر را داغ و آب کرد. بعد سنگ را ورداشت و انداخت به طرف کلاغ، کلاغ هم پرید روی سنگ سیاه که یک دفعه پاش چسبید و مهرک رفت و گرفتش. آمد کلهاش را پیچ بدهد، کلاغه گفت: «چرا همچین میکنی؟»
گفت: «میخوام به ریشت بخندم، دست و پات را ببندم!».
کلاغ گفت: «مرا ول کن، من دیگر به تو و کشت تو کاری ندارم، اگر مرا بکشی، بچههای من بی مادر میمانند و تو را نفرین میکنند. تو هم مثل آنها حال و روزگارت سیاه میشود.» مهرک را این سخن گرفت و کلاغ را ول کرد. کلاغه آمد روی سنگی نشست و گفت: «ای مهرک! حالا که مرا نکشتی من هم یک خوبی دربارهی تو میکنم، یکی از پرهایم را به تو میدهم، نگه دار، هر وقت به یک سختی و بدبختی دچار شدی پر را به هوا ول کن، هر طرفی که رفت، خودت هم دنبالش برو تا به من برسی. آن وقت مرا میبینی و هر درد و نیازی که داشته باشی برات روبه راه میکنم.» مهرک گفت: «خیلی خوب» پر را گرفت و آورد به خانه به زنش داد و گفت: «صندوق آهنی را بیار و ته صندوق پنهانش کن، شاید روزی به دردمان بخورد.» زن هم پر را گرفت و گذاشت توی صندوق. چند سالی گذشت، باران نیامد، زمین بار نداد، خشک سالی شد و مهرک دست تنگ نشد...
یک روز زنش گفت: «مهرک! چطور است که پر را برداری و بروی به سراغ کلاغه؟» گفت: «بد نگفتی، برو بردار بیار» پر را آورد. مهرک پا از خانه بیرون گذاشت و پر را به هوا داد. پر، مثل اینکه باد دنبالش کرده، بنا کرد رو هوا رفتن و مهرک هم دنبالش. تا رسید به بالای کوهی و به یک قطعه آهنی چشمش افتاد، دید یک دیو نخراشیدهی نتراشیدهای آنجا خوابیده. دیوه از بوی مهرک بیدار شد و گفت: «ای آدمیزاد دندان سفید چشم سیاه! اینجا برای چه آمدی؟» گفت: «دنبال پر آمدم!» گفت: «پس برو» پر رفت تو غاری. مهرک هم رفت. یک دفعه چشمش به کلاغ خورد. کلاغه گفت: «ای مهرک، خیر باشد یاد ما کردی.» مهرک از خشک سالی و دست تنگی خودش برای کلاغه گفت.
کلاغه فوری چهار پنج کیسه گندم جلوش حاضر کرد و بهش گفت: «این روزی شما تا خشک سالی هست». یک مرغ هم بهش داد و گفت: «این روزی یک تخم طلا میکند؛ هیچ وقت هم از تخم نمیرود، این هم مال تو، برای اینکه بی پول نباشی». مهرک سر کیف، شنگول، آمد به خانه و سرگذشت را برای زنش تعریف کرد. زنش گفت: «خیلی خوب شد، اما مبادا به کسی بگویی که همچین مرغی داریم!» اما مهرک به خرجش نرفت، هر جا میرفت و به هرکس نشان میداد تا خبر به گوش کدخدا رسید، کدخدا فرستاد پهلوی مهرک، که: «شنیدم مرغ قشنگی داری؟ بده من تماشا کنم و دوباره به دستت بدهم.» مهرک ناچار مرغ را فرستاد، اما کدخدا یک مرغ دیگر، که مثل او بود به جای مرغ تخم طلایی فرستاد. مهرک دید این، آن مرغ نیست. رفت پهلوی کدخدا که مرغش را بگیرد، کدخدا کتکش زد و بیرونش کرد.
یک سال گذشت باز اینها دست تنگ شدند. زنش گفت: «مهرک! برو سراغ کلاغ». مهرک دوباره مثل بار اول، پیش کلاغ رفت و سرگذشتش را براش گفت. کلاغ این دفعه بهش یک دیگ و یک کفگیر داد و گفت: «هر وقت گرسنه شدی، کفگیر را به دیگ بزن هر خوراک که میخواهی اسم ببر، دیگ برات میدهد بیرون». مهرک خوشحال شد، دیگ را آورد و هر شب و هر روز هر چه میخواستند از دیگ درمیآوردند. یک روز مهرک به زنش گفت: «کدخدا دل مرا سوزاند، بیا دلش را بسوزانیم، مهمانش کنیم و صد جور خوراک پیشش بگذاریم، تا ببیند که اگر مرغ را از چنگ مان درآورد، باز سرمان به کلاه مان میارزد.» زنش گفت: «مگر بیکاری؟ این دفعه هم مثل آن دفعه، دیگ را ازت میگیرد». گفت: «نه، نمیدهم». باری رفت کدخدا را با دار و دسته و کس و کارش وعده گرفت، وقتی که ظهر شد و سر ناهار نشستند، کدخدا دید: «هی پشت سر هم رنگ و وارنگ خورش تو سفره میآید و جور واجور پلو. انگشت به دهن ماند. به نوکرش گفت: «سر و گوشی آب بده، ببین چه حسابی است!» نوکره آمد گفت: «یک دیگی هست. آن میان گذاشتهاند. کفگیر میزنند بهش و هی اسم خوراک میبرند و دیگ هم پشت سر هم میدهد بیرون». کدخدا هیچ نگفت و ناهارش را خورد و فرداش فرستاد خانهی مهرک، که: «آن دیگ تان را دو روز به ما قرض بدهید.» مهرک میخواست ندهد، به زور ازش گرفتند و بعد از دو روز، یک دیگی مثل آن بهش دادند. وقتی مهرک دید دیگ عوضی است، رفت که دیگ خودش را بگیرد، باز کدخدا زد و بیرونش کرد.
سال سوم شد. باز مهرک تو پیسی افتاد. پا شد پر را به هوا داد، مثل بار اول و دوم، به سراغ کلاغ رفت. سرگذشت را براش گفت. کلاغ دلش به حال مهرک سوخت و گفت: «این دفعه یک چیزی بهت میدهم، که مرغ و دیگ را هم پس بگیری.» یک کدو بهش داد و گفت: «هرکسی که اذیتت میکند یک دستی به کدو میزنی و میخوانی: «صد چماق به دست، از بهر شکست!» از کدو، صدتا غلام سیاه، که هرکدام شان با صد نفر برابرند، بیرون میآیند دشمن را از میدان در میکنند. وقتی کارشان تمام شد، باز میخوانی: «چوبدارها به تو، چوب توی کدو.» همه میروند توی کدو.» مهرک این را گرفت و دیگر به طرف خانه نیامد، یک راست رفت سراغ خانهی کدخدا. کدخدا گفت: «دیگر چه خبر است؟» گفت: «خبری نیست، آمدم مرغ و دیگم را بگیرم».
کدخدا گفت: «بزنید، بیرونش کنید!» تا این را گفت، مهرک دستی به کدو زد و گفت: «صد چماق به دست، از بهر شکست» که از کدو سیاهها ریختند بیرون، تو سروکلهی کدخدا و نوکرهاش میزدند. کدخدا دید الان میکشندش. گفت: «مرغ و دیگت را میدهم»... گفت: «زود باش!» بعد مهرک گفت: «چوبدارها به تو، چوب توی کدو» همه رفتند توی کدو. مرغ و دیگش را گرفت. همان جا هم مردم جمع شدند و کدخداش کردند. زنش توی خانه نشسته بود که دید، مهرک با مرغ و دیگ و یک کدو و عصا و کلاه کدخدایی آمد توی خانه، سرگذشت را برای زنش گفت، زنک خوشحال شد و پا شد دورش گشت. همان طوری که آنها به مرادشان رسیدند، همه به مرادشان برسند.
این بود داستان مهرک و کلاغ لجباز. ولی در بعضی از نسخهها به جای مهرک، حسنک نوشتهاند و به جای کشت گندم، باقلی و نخود.
تون تابی بود، که شب و روز خوراکش نان خالی بود. یک روز مادرش گفت: «فرزند، امروز نه من و نه تو نان نمیخوریم! عوضش پول نان امروز را فردا گوشت بگیر، که ما هم در عمرمان یک نان و گوشتی خورده باشیم.» تون تاب گفت: «خیلی خوب.» فردا دو سیر گوشت از قصاب گرفت و رو به خانه راه افتاد. میان راه کلاغی گوشت را از دستش قاپیده و رفت سر درخت چناری و به بچههایش داد خوردند. اما تون تاب، که درخت را نشان کرده بود، از درخت بالا رفت و به کلاغ گفت: «یا گوشتم را بده، یا بچههایت را ورمی دارم میبرم.» کلاغ گفت: «تو این کار را نکن. من در عوض یک مرغ به تو میدهم که تخم طلا بکند.» مرغ را بهش داد... تا آخر.
در برخی نسخهها به جای مرغی که تخم طلا میگذاشت، خری که سرگین طلا میداد نوشته بود.
در نسخهی رسیده از کاشان، مینویسد:
«دهقانی بود که در زمین خود نخود کاشته بود. بعد از آنکه نخود را جمع کرد، به پشت بام برد که در آفتاب خشک کند، کلاغی آمد و تو نخودها افتاد. دهقان فهمید و یواشکی با قلوه سنگ به پشت بام آمد، همین که خواست او را بزند کلاغ به زبان آمد و گفت: «مرا نزن! من در عوض سه تا از پرهای خودم را به تو میدهم که هر وقت درمانده شدی، پرها را به هوا کن و به سراغ من بیا» بعد در تنگ سالی به سراغ کلاغ رفت. در دفعه اول الاغی گرفت، بعد دیگی و آخر سر هم کدویی، و به ترتیبی که در افسانه متن گفتیم، الاغ و دیگ را پادشاه از او گرفت و بعد هم به کمک کدو آنها را از پادشاه پس گرفت.»
چیزی که باید بدانید، این افسانه چندین جور نقل شده که اگر بخواهیم همه را بگوییم، خودش یک کتاب جداگانه خواهد شد. فرنگیها هم پارهای از آنها را نقل کردهاند. از آن جمله است در کتاب گریم، افسانه بز و درزی، که مانند آن هم در فارسی هست. و در کتاب حاضر برای شما آوردهایم.