یکی از تفاوتهای اساسی گونههای کهن ادبیات داستانی با گونههای نو، این است که گونههای کهن، فاقد مؤلف هستند؛ در حالی که ادبیات داستانی نو، مشخصات مؤلف را ارائه میدهد.
فقدان مؤلف مشخص در گونههای کهن، به نا گزیر ما را وارد حوزه فرهنگ عامه (Folklore ) میکند، چون افسانهها و قصههای عامیانه، جزیی از این گستره هستند. این افسانهها و قصهها، فرهنگ توده مردم و به ویژه اقشار بی سواد و کم سواد به شمار میروند و ویژگی عمده آنها شفاهی بودن و نقل سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر است؛ عاملی که در تمام اشکال خاص فرهنگ عامه تعمیم حضور دارد.
برای اینکه جایگاه افسانهها و قصههای عامیانه را در فرهنگ عامه پیدا کنیم، بهتر است ابتدا تعریفی از فرهنگ عامه را پیش رو داشته باشیم. «سی.ان .برن» (C.S.Burne) در تعریف فرهنگ عامه میگوید: «فرهنگ عامه، در واقع نحوه جهان بینی و روان شناسی انسان عامی و اندیشه او در باب فلسفه، دین، علوم، نهادهای اجتماعی، تشریفات، و جشنها، اشعار و ترانهها، هنرهای عامیانه و ادبیات شفاهی است».از نظر او، موضوعهایی که به نام فرهنگ عامه بررسی میشوند، در سه مقوله اصلی و چندین مقوله فرعی میگنجند، که عبارتند از:
الف – باورها و عرف و عادتهای مربوط به زمین، آسمان، دنیاهای گیاهان و روییدنیها، دنیای جانوران، دنیای انسانی، اشیای مخلوق و مصنوع بشر، روح و نفس و دنیای دیگر، موجودات فرا انسانی (ایزدان و ایزدبانوان)، غیبگویی، معجزهها و کرامات، سحر و ساحری و پزشکی؛
ب – آداب و رسوم مربوط به نهادهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، شعایر و مناسک زندگی انسان، مشاغل و پیشهها، گاهشماری و تقویم جشنها، بازی و سرگرمیهای اوقات فراغت؛
ج– داستانهای حقیقی و سرگرم کننده، ترانهها و مثلها، تصنیفها، متلها و چیستانها و...
با توجه به تعریف یاد شده، میتوان گفت که به گونههایی از ادبیات داستانی، افسانه و قصه عامیانه گفته میشود که جزیی از فرهنگ عامه به شمار میروند. این آثار، کهن و دیرینه هستند و از روزگاران دور، نسل به نسل ، از راه حافظه و سنتهای شفاهی، منتقل شدهاند. افسانهها و قصههای عامیانه، باورها، سنتها، برداشتها، مناسک و شعایر انسانی را در خود بازتاب میدهند.
به گفته «ماکولوچ»(Macculloch) از جنبه دورن شناسی، در هر افسانه چهار عنصر قابل شناسایی است.
۱- حقایق
۲- رسوم
۳- کنشها و اعمال
۴- عقاید و باورها
زبان افسانهها و قصههای عامیانه، زبان مردم و کوچه بازار است، زبانی ساده و روایتی و پر از اصطلاح و مثل. چون افسانهها و قصههای عامیانه، از زبان گفتاری ثبت و ضبط شدهاند، پالودگی زبان نوشتاری را ندارند. این افسانهها و قصهها به طور شفاهی، از نسلی به نسل دیگر، منتقل شدهاند، دامنه دگردیسی آنها گسترده است. ممکن است از یک افسانه ده تا روایت گوناگون وجود داشته باشد. هر کدام از این روایتها با روایتهای دیگر، تفاوتهایی دارد، اما ساختار اصلی آنها، تا حدودی ثابت است.
با این مقدمه، به بررسی انگیزههای افسانه پردازی برای کودکان میپردازیم . انگیزه و نیاز مادی به افسانه پردازی را باید در قابلیتهای درونی افسانهها جستجو کرد. در زمینه زندگی مادیف افسانهها برای کودکان نقش پرورش و کارآموزانه دارند. انسان برای تداوم زندگی، نیاز به انتقال فرهنگ از نسلی به نسل دیگر دارد. در روزگار کهن، که عامه مردم بی سواد بودند، افسانهها و قصهها، از مناسبترین قالبها برای انتقال تجربههای فرهنگی بودند. آنها تجربههای گرانبهایی را درباره مناسبات تولیدی، روابط اجتماعی، قوانین مدنی، سنتهای ملی و خانوادگی در خود جای میدادند. تقریباً از همان زمانی که افسانهها پدید آمدند، بزرگان قوم و قبیله، از آنها برای آموزش کودکان، سود میبردند. چون از همان سپیده دم تاریخ، وظیفه پرورش کودکان با زنان بوده است، طبیعی است که وظیفه قصه گویی نیز بر عهده آنان بوده باشد. با بررسی تقسیم کار در خانوادههای اقوام ابتدایی، به این موضوع پی میبریم که وظیفه کارو تأمین خوراک بر عهده مردان و زنان جوان و میانسال، وظیفه پیرمردان برگزیده و کاهن، حفظ و انتقال آیینها و سنتهای اسطوره ایی- دینی و سرانجام وظیفهٔ پیرزنان، حفظ و انتقال روایتهای دروغ یا افسانهها به کودکان بوده است، کاری که هنوز هم در جامعههای غیر صنعتی فراوان به چشم میآید. البته در زمانهای کهنتر در هر خانواده بزرگ و یا هر طایفه قصه گوهایی وجود داشتند. این عده، آشنایی کاملی با زبان افسانهها داشتند و به گیراترین شکل، آنها را روایت میکردند. البته درباره افسانههای حماسی باید استثناء قائل شد؛ افسانههای حماسی یکی از ابزارهای کارآمد برای صیانت قوم و همین طور آمادگی رزمی بوده است. این افسانهها را نقالان مرد روایت میکردند و هدف آنها قبل از هر چیز، آموزش و آمادگی روانی مردان جوان یا جنگجویان قوم بود. کم کم با دگرگونی در ساختارهای اجتماعی و ورود به جامعه نیمه صنعتی و یاصنعتی، قصه گوهای حرفهای ناپدید شدند، اما همچنان مادر بزرگها این نقش را حفظ کردند.
لازم به تأیید است که زبان، به عنوان جزیی از فرهنگ جامعه، یا افسانه پردازی به غنای خود میافزاید. این انگیزه اگرچه در پشت انگیزههای دیگر افسانه پردازی پنهان است، اما به هیچ وجه نباید آن را دست کم گرفت. یکی از راههای تداوم زبان و زنده نگه داشتن آن، ادبیات است. ادبیات داستانی به عنوان بخشی از ادبیات، نقش مهمی در این زمینه بر عهده دارد. زبان برای تداوم هستی خویش، نیاز دارد که فقط وسیلهای برای ارتباط نباشد، بلکه به گوهر و ساختار خویش نیز توجه کند. ادبیات این کار را انجام میدهد، و به یقین میتوان گفت یکی از انگیزههای افسانه پردازی، پرداختن به زبان است.
اما انگیزههای نیازهای روانی افسانه پردازی آرامش و تعادلی است که از این رهگذر به دست میآید. در دهههای اخیر، پژوهشگران زیادی تلاش کردهاند این موضوع را روشن کنند که انگیزه رسیدن به آرامش روانی حاصل از افسانه پردازی و افسانه گویی، سبب پیدایش گونههای ادبیات داستانی شد. برای نمونه، تمام افسانههای پریان، گشاینده گرههای روانیای هستن که فرد با آنها درگیر است.
برای کشف انگیزههای روانی ساخت افسانهها، تحلیل کارکردهای تخیل ضروری است. یکی از پژوهشگران در این زمینه نظر جالبی د آرد. «در واقع، انسان برای تغییر جهان، دو وسیله در اختیار دارد، علم عینی که دامنه تسخیرش بر طبیعت بیش از پیش گسترش مییابد و تخیل ذهنی که به وساطت شعر و اسطوره و مذاهب اسرار، جهان را با آرمان نوع بشر که آرزوی خوشبختی است سازگار میکند». بنابراین نظر، تخیل نیرویی است که انسان را با هستی سازگار میکند. به عبارت دیگر، برآیند فعالیتهای ذهنی، تصویرهای ذهنی ابداعی است که سازگاری انسان را با طبیعت در پی دارد. دراین باره «فروید» معتقد است که تعارض در ناخودآگاه، باعث فعالیت تخیلی انسان میشود. به نظر فروید، تخیل آفرینشگر و روان نژند، از آن رو به وجود میآید که تعارضی در نا خودآگاه وجود دارد. اگر این تعارض به دست «خود» (Ego) یا بخش آگاه شخصیت تعیین شده باشد، برآیندش رفتار خلاق است. اما در صورتی که راه حل یاد شده، با «خود» (Ego) مغایرت داشته باشد، «خود» آن را واپس می زند و یا به صورت روان نژندی ظاهر میشود. البته از دیدگاه فروید، تعارض در ناخودآگاه، واپس زدگیهای دوران کودکی است که در بزگرسالی سرباز میکند و در شکل آفریشنگری یا خلاقیت، ظاهر میشود.
تخیل را میشود بازی هم نامید و این برمی گردد به گنجایش شگرف ذهن و نمادها و تصویرهای ذهنی که برای مهار احساسات به انسان یاری میرسانند. تخیل، وسیلهای است برای بیان احساسات ، احساساتی که اگر بیان نشود و یا از دریچه خیالپردازی و خیالبافی مجرای خروج نداشته باشد، انسان را به شوریدگی میکشاند.
کارکرد تخیل، آزاد کردن نیروی درونی احساسات است که متأثر از جهان بیرونی است. تخیل، فشار روانی ناشی از احساسات را که غالباً به دو شکل مثبت و منفی بروز میکند، به مهار در میآورد و آنها را در مجرایی هدایت شده میاندازد. «لوفلر – دلاشو» میگوید: «هر کسی میتواند احساسات خویش را به دو دسته تقیسم کند؛ احساسات منفی که مربوط میشود به تصور نوعی شکست، تسلیم، شرمندگی، کمبود، و نقص، خدشه دار شدن غرور و عزت نفس، خواری، سرشکستگی و سرافکندگی، تنبیه و بیرون آمدن از اشتباه، جان فشانی، فداکاری، محرومیت، سقوط و زوال، گذشت و چشم پوشی دردناک، عجز، ناامنی و تشویش. احساسات مثبت که مربوط میشود به افتخارات، فراخ حالی و فراوانی (مال ، نعمت، استعداد ...) استعلا، تشخص و اینکه شخص مورد توجه و محل اعتنا بوده و نمونه و سرمشق شده، به خاطر انجام دادن کاری مورد تأیید و تصدیق عموم قرار گرفته، مانعی را از سر راه برداشته و نشان داده که توانا، قوی و شجاع و قدرتمند است. این دو دسته احساسات، مبنای همه اندیشهها، کارها و تخیلات است». هم او اضافه میکند: «ما ضرورتاً تشنه افتخارات یا جاه طلب و فزون خواه زاده نمیشویم. این شهوتها در طول زندگیمان، به مرور که از موقعیتهای ناسازگار و مخالف با خواستههایمان رنج میبریم و درد میکشیم، ظهور میکند». این واقعیت روان شناختی را «آلفرد آدلر» این گونه بیان میکند: «انسان بودن به معنای رنج بردن از احساسات حقارت نفس و میل کردن به احراز موقعیتها و حالتهای عالی یعنی اراده برتری جویی است». از دیدگاه آلفرد و پیروان او، مثل دلاشو، منشاء روانی تمام ادبیات تخیلی، قصهها، حماسهها، رمان ها، روایتهای افسانهای و اساطیر ارباب انواع، این است که مردمان دچار حقارت نفس، از راه مصالحه، سازش و میانجیگری، یعنی به مدد نیروی تخیل که بتواند خیالی دلپسند را جایگزین واقعیتی دلشکن کند، موفق میشوند که از بند چنین حقارتی خلاصی یابند». آنها بر این باورند که، تاکنون چنین به نظر رسیده است که آثار رمان نویس، درام نویس و شاعر، فرآورده الهام است؛ اما در وهله اول، آفرینش آن آثار، تلاشی است برای اصلاح وضع از سوی آدم خوار شدهای که میکوشد تا تعادلی را که به مخاطره افتاده، دوباره برقرار سازد»
آنچه ذکر شد، درباره خیالبافی فردی بود. همین مکتب بر این باور است که خیالبافی جمعی هم وجود دارد؛ خیالبافی ای که حاصل تخیل جمعی قوم و قبیله هنگام همین حس حقارت است. مثلاً اقوام شکست خورده، برای ترمیم حقارت خویش، دست به تخیل اساطیر، افسانهها و حماسههایی با پهلوانان افسانهای و شکست ناپذیر میزنند. به این ترتیب، این افسانهها و روایتها، تعادل از دست رفته قوم و قبیلهای را برای ادامه زندگی میسر میسازند. در افسانهها، بسیاری از این موارد پیدا میشود. نمونه آن، افسانههایی است مربوط به ۳۵ سده پیش که بردگان مصر، بر ضد فرعونها آفریدهاند و تا امروز حفظ شده است . دلاشو عقیده دارد که فرعونها با کارکردی دقیقاً حساب شده است برای رهایش نیروی روانی سرکوب شده بردگان، اجازه ثبت این افسانهها را میدادند، زیرا تنها فرعونها، کاتب و پاپیروس برای ثبت این افسانهها در اختیار داشتند. به نظر او، در دوران باستان سه دسته عامل، مأمور نشر و رواج افسانههای سودمند برای حفظ تعادل روانی شخص یا جماعت شدند که عبارتند از:
۱– کاهنان و جادوگران
۲- شاعران روایتگر چنگ نواز، این مردمان با کوله باری سرشار از شعر و افسانههای شگرف، از جایی به جای دیگر میرفتند و در دشت و صحرا، آن سرودهها و قصهها را نشر و رواج میدادند.
۳- دشنام گویان حرفهای در ملأ عام یا عاقلان مجنون درباری.
«هدف این ادبیات داستان مالامال از شوخ زبانهای زننده و نکات و اشارهای موهن و نیشدار، این بود که در ذهن افرادی که از احساس سکنت و حقارت نفس، رنج میبردند و عذاب میکشیدند، پندار برابری باکسانی را که برتر از ایشان بودند، از راه پست و خوار مایه کردن آنان، بیافرینند». این دسته از ادبیات، گرایشهای ویرانگری و خرابکاری دارد، اما دسته دیگر نیز هست که خصلت آن سازندگی است. ویژگی این نوع ادبیات داستانی، تصوراتی لطیف و دلپذیر است که میکوشد تا پندار برابری همگان را با نمودار ساختن سراب فریب و یا دادن وعده بشارت ترقی و تعالی و دستیابی معجزه آسا به موفقیتها و مراتبی که امید وصول آن نمیرفت، پدید آورد. و اینها داستانهای مردم فقیری است که بر اثر کشف گنج و یا به خاطر عشقی که دختر چوپان را به وصال شاهزادگان میرساند، ثروتمند میشوند. بنابراین، دو شیوه کار است، یکی پست و خوار میکند و ویرانگر است و آن دیگری، بر میکشد و بالا میبرد و سازنده است. دسته اول، که منفی است در لا به لای صفحات تاریخ، مدفون است و دسته دوم، که مثبت است، از قبیل قصههایی مثل سیندرلا و یا هزار و یک شب، همچنان پر کشش است.
برای کشف انگیزههای روانی آفرینش افسانهها، به آشنایی با نظریه روانکاوان فرویدیست هم نیاز داریم. به بار این روانکاوان، هیجانهای جنسی، بخش عمده نیروهای غریزی وازده و سرکوفته را فراهم میآورند. این هیجانها متعالی میشوند. یعنی از هدفهای جنسی خود دور می افتند و به سوی هدفهایی که از لحاظ اجتماعی والاترند و فاقد ویژگیهای جنسی هستند، روی میآورند. پس به گمان آنان، چشمه فیاض جمال و جذبه هنری، همان شورهای فطری جسمانی – خاصه شور و جاذبه جنسی است – که به وساطت ساز وکارهای بازی، به خصوص سازوکار برتر ساختن، به وجهی متعالی و مقبول درآمده است. ابداع هنری، مستلزم عوامل و شرایط چندی است. یکی از این عوامل، وجود وازدگیهای شدید است. عامل دیگر آن، را اتکا به ناخودآگاه دانستهاند؛ اما عامل اساسی آفرینش هنری، استعداد برتر ساختن است.
اینکه گفته میشود، تودههای نادار و سرکوب شده، گنجینه اصلی گونههای ادبی کهن هستند، بی ارتباط با این نظر فروید نیست که میگوید: «آدمهای خوشبخت، برای خوشدلی هرگز به خیالبافی نیاز ندارند. تنها مردم نارواکام به خیالبافی دلخوش اند، زیرا آرزوی برآورد نشده، نیروی محرک و سازنده پندارهاست. هر پندار، تحقق یک خواست و مایه بهبودی واقعیتی است که رضایت بخش نیست.»
به اعتقاد فروید، آدمی در سراسر عمر خود آگاهانه یا ناخودآگاه، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، جویای لذت است. هنگامی که کامیاب نشود، ناگزیر به خود باز میگردد و از فعالیت خاص خویش، لذت و تمتع میبرد. یعنی لذت را در درون خود میجوید، نه در برون خود، این اصل، به زعم فروید، پایه و اساس لذتی است که از هنر حاصل میشود. هنر در بعضی موارد، میتواند وسیله درمان اختلالهای روانی باشد. اثر هنری، به منزله رویاست؛ اما رؤیایی ثابت و همیشه حاضر یا وسیله پایداری است برای برانگیختن رویاهای تازه و نو. به گفته یک روانکاو، بشر با رویاکاری کرد که پیشتر با همه نیروهای طبیعی کرده بود، یعنی رؤیا را به بند کشید و حاصل این کار، هنر بود.
به طوری که برخی جامعه شناسان فرویدست مانند «رانک و روهایم» کشف کردهاند، افسانهها و اساطیر به احلام و اشباح شباهت دارند و هر دو از کامهای وازده ناخودآگاه سرچشمه گرفتهاند. به قول «ارنست جونز»، از تحلیل روانکاوانه افسانه به وضوح بر میآید که افسانه، معرف ابتداییترین کامهای و بیمهای انسانی است که به قیافه مبدل درآمده است. سازوکار دگرگونی و همچنین منشاء افسانه، به رؤیا شباهت تام دارد. افسانه، رؤیایی است که روایتش دست به دست گشته، از نسلی به نسلی رسیده و وجه کلی و عمومی یافته است. همچنان که رؤیا، واکنش کامهای وازده فردی است، افسانه، آرزوهای بر باد رفته جمعی را انعکاس میدهد. محور افسانه، شور جنسی و الگوی آن، سازمان خانوادههاست. خاطرات خوش و ناخوشی که انسان از افراد خانواده خود دارد، به وساطت سازوکار بر افکندن، به خارج می افتد و موجودات افسانهای مانند غول و دیو و جن و پری و فرشته را میآفریند و همان عواطفی که فرد نسبت به پدر و مادر و برادر و خواهر خود احساس میکند، به اشخاص افسانهای منتقل میشود. از همین روست که افسانههای کهنسال (مثل اساطیر مصر و یونان باستان) سراسر حاکی از روابط جنسی و زنای با محارم و اخته کردن و جنایات خانوادگی است. افسانهها مانند رؤیا، «من برتر» معاف نیستند. با گفتن و شنیدن افسانهها و اساطیر، به سهولت میتوان کامهای وازده را دفع و فرد را خرسند کرد؛ مشروط بر اینکه برونه افسانهها، با مطالبات «من برتر» مغایرت نداشته باشد. بدیهی است که افسانه نیز نمادین و کنایه آمیز و پرمعناست. اگر برونه افسانه را هم مانند رؤیا تجزیه و تأویل و تفسیر کنیم، به درونه آن میرسیم و در نتیجه، چهره حقیقی و بی غش و آلایش نفسانیات و طبایع اقوام و ملل را میشناسیم.
فرضیه روانی مهم دیگر در این زمینه، متعلق به «کارل گوستاو یونگ» و پیروان اوست. یونگ، اسطورهها، افسانههای پریان و قصههای عامیانه را یکی از انواع تجملی «صورت مثالی» یا «کهن الگو» (Archetype) میداند. یونگ، فراتر از فروید که بنیان ناخودآگاه فردی را گذاشت، نظریه خودآگاه جمعی را مطرح کرد. به نظر او هر انسانی علاوه بر خصلتهای ویژه در ناخودآگاه فردی، متأثر از جریان ناخودآگاه جمعی است که تجربه روانی و زیستی انسان را در طول تاریخ، شامل میشود. به باور یونگ، همچنان که انسان از نظر جسمی در تاریخ استمرار داشته است، یعنی کلیه خصلتها و ویژگیهای جسمی، از نسلی به نسل دیگر منتقل و در ناخودآگاه جمعی انسان، انباشته شده است. یونگ عقیده دارد که ناخودآگاه جمعی، ماده خاصی است که صورت ندارد و آنچه صورت ندارد، قابل شناخت و تفسیر نیست؛ اما همین ناخودآگاه جمعی، صورتش را در کهن الگوها متجلی میکند.
یونگ بر این باور است که کهن الگوها، مصالح و مواد ساختمان روان آدمیاند. از این رو، مطالعه آنها در حکم بررسی آن انسان ابتدایی است که در هر فرد می زید. یونگ همه مضامین افسانهای و جهان بینی اقوم ابتدایی و مفاهیم مذهبی ملل مختلف و حتی بعضی عناصر رویاهای مردم کنونی را که روشنگر نمونههای عام سلوک آدمیاند، پندارهای آغازین یا اولی مینامد. در واقع، مفهوم کهن الگو از ملاحظه مکرر این امر پدید آمد که اساطیر و قصهها، مضامین مشخصی دارند که همیشه و همه جا تکرار میشوند.
کهن الگوها، نقش مایههایی(motif) را به داستانها میبخشند که ظاهراً، جهانی به نظر میرسند؛ مثل افسانه خلقت و یا دیگر نقش مایههای جهانی همچون داستانهای ویرانی جهان به دست سیل، خشکسالی، طاعون یا زلزله، کشتار هیولاها، زنای با محارم، رقابت هم نژادان و عقیده اودیپ. این داستانها از فرهنگ به فرهنگ دیگر به طور گسترده تغییر میکند؛ اما انگارههای اصلی آنها، به نحو شگفت انگیزی، یکسان میماند.بسیاری از مردم شناسان، همگام با یونگ، نتیجه گیری کردهاند که این داستانها و داستانهای مشابه آنها را، مشکلات مشترک مردم گوناگون به هنگام رویارویی با عالم وجود خدایان ذهنی، والدین و اولاد سرچشمه میگیرد و این بدان معناست که چنین داستانهایی از تجربهها، نگرشها و مسایلی که بیشتر جهانیاند تا ویژه مردمان خاص، ناشی میشود. ویژگی غنایی کهن الگوها، وقوع مکرر آنهاست.
«آن پلووسکی»، متخصص قصه گویی، نیز به انگیزههای افسانه پردازی پرداخته و نظریههای دانشمندان دیگر را در این باره جمع آوری کرده است. به نظر او، افسانه پردازی، شش خاستگاه به شرح زیر دارد:
۱- از نیازهای کودکانه انسان به سرگرم داشتن خویش مایه گرفته است.
۲– نیاز به تبیین جهان مادی پیرامون انسان را برمی آورده است .
۳- به جهت نیاز مذهبی ذاتی انسان به بزرگداشت یا تکریم نیروهای فراطبیعی، که به عقیده او در جهان حضور داشتند، به وجود آمده است.
۴- نیاز زیبایی شناختی انسان را به زیبایی، نظم و شکل به وسیله زبان و موسیقی معنابخش، بر میآورده است.
۵- از میان آدمی به ضبط و ثبت اعمال یا حالات پیشینیانش، به امید آنکه با این کار گونهای جاودانگی به آنها ببخشد، مایه گرفته است.
به این ترتیب درباره انگیزههای افسانه پردازی، میتوان گفت که پیش از کشف کارکرد زیبایی شناختی افسانهها، کارکرد ابزاری آنها کشف شد. افسانهها در ابتدا، همچون ابزاری مادی و معنوی در خدمت انسانها قرار گرفت که میراث فرهنگی خود را از راه حافظه قومی منتقل میکردند. یکی از ابزارهایی که انتقال حافظه قومی را ممکن میساخت، افسانه بود و به ویژه باید گفت که افسانه، مناسبترین ابزار برای انتقال حافظه قومی به کودکان محسوب میشد. کودکان، همانطور که امروزه از آموزش مستقیم بیزار هستند قطعاً در گذشته نیز چنین بودهاند. افسانهها، حافظه قومی را از راهی غیر مستقیم به کودکان آموزش میدادند. کم کم قصه گویان پی بردند که هر چه افسانه زیباتر باشد، قدرت ماندگاری آن در حافظه کودکان بیشتر میشود چنین بود که کارکرد زیبایی شناختی، جایگاه هر چه گستردهتری در این زمینه به دست میآورد.
خصلت ابزاری افسانهها در این حد نمیماند و شامل کارکرد درمانی آنها هم میشود. به قول برونو بتلهایم «افسانههای پریان به این سبب دارای جنبه درمانی است که بیمار با تعمق در آنچه افسانه درباره او و درباره کشمکشهای درونی در این لحظه از زندگی او بیان میکند، راه حلهای خاص خود را به دست میآورد. محتوای افسانهای که انتخاب شده، عموماً ربطی با زندگی ظاهری بیمار ندارد؛ بلکه با مسائل درونی او، که نامفهوم و در نتیجه حل نشدنی به نظر میرسند، در رابطه بسیار نزدیک میباشد» کارکرد ابزاری افسانهها، فقط محدود به بیماران نمیشده و تمام انسانها، چه کودک و چه بزرگسال را دربر میگرفته است. انسان در آغاز پیدایش تمدن و حتی امروزه، برای غلبه بر ترس و ناامنی ناشی از پدیدههای خوفناک طبیعی مثل طوفان، رگبار، آذرخش، سیل و زلزله، آتشفشان، و رخدادهای ناگوار اجتماعی مثل جنگ، قحطی و گرسنگی طبقات فرودست، مبارزههای طبقاتی و درگیریهای فردی، مثل تنهایی و بی حوصلگی، به افسانهها پناه میآورده است.
«نوشتههای یونان باستان، اشارت بسیاری به هنر قصه گویی، خواه به صورت ضمنی یا بیان صریح اینکه چه کسی و در چه وقتی قصهها را میگفته است، دارد. اوریپیدس در نمایشنامه هراکلس (حدود ۴۲۳ ق.م) ، این تعریف را از زبان آمفی تریو بیان میکند، که به عروسش مگارا سفارش میکند، مدتی را که چشم به راه بازگشت شوهر خویش است، چگونه بگذراند. آمفی تریون میگوید:
آرام باش ؛
چشمههای جوشان اشک را
که چشمهای کودکانت را پر کردهاند – بخشگان،
آنان را با قصهها، این ربایندگان شیرین جلوههای بدبختی،
دلداری ده