نگاهی به مجموعه داستان «صابون بمال کف‌پات دوباره بیا!» - بخش نخست

کتاب «صابون بمال کف‌پات دوباره بیا!»پیش‌تر با عنوان «من اچونه‌ام! در رو باز کنید» منتشر شده است.

نوید سید علی‌اکبر، نویسنده‌ی خلاقی است که در داستان‌هایش تا جای ممکن از کلیشه‌ها فاصله گرفته و دنیا را با دیدی دیگر نگاه می‌کند؛ نگاهی نو و دور از عادت‌های رایج.

بسیاری از داستان‌های نوید را که می‌خوانیم با چهره‌ی جدیدی از مادر رو به رو می‌شویم؛ مادری امروزی و بسیار عادی و معمولی و در عین حال واقعی و باورپذیر. 

تصویرهای این نویسنده از مادر و به طور کلی خانواده برگرفته از شناخت دقیق او از کودک و حالات او و همچنین تاثیر بی‌حد وحصر رفتار مادر بر شخصیت اوست. در پس تمام این داستان‌ها و در کنار طنز شیرینی که در جای جای آن دیده می‌شود، یا به یکی از مختصات رفتار کودک می‌رسیم یا یکی از آسیب‌شناسی‌های رفتار مادر را می‌بینیم. برای درک بهتر این منظور یکی از مجموعه داستان‌های نوید (من اچونه‌ام در را باز کنید!) را در دو بخش مورد بررسی قرار می‌دهیم. ابتدا به داستان‌هایی می‌پردازیم که در آن‌ها رفتار کودک با مادر بر مدار یکی از ویژگی‌های شناخت‌شناسی و روان‌شناسی اوست و بعد از آن داستان‌هایی را بررسی می‌‌کنیم که کودک به سبب رفتار نادرست مادر در حال یا آینده دچار آسیب و زیان خواهد شد. در این گونه داستان‌ها ما با مادری روبه روییم که ناخواسته رفتاری را انجام می‌دهد که تاثیری ناهنجار بر شخصیت کودک خواهد داشت.


خرید آثار سید نوید سید علی اکبر


داستان‌هایی با الگوی رفتاری کودک

«کودکان در هر سنی ویژگی‌های مشترکی دارند که بخشی از وجود آن‌ها را می‌توان به کمک شناخت آن مشترکات تبیین کرد.»[1] هر چند بسیار خوش‌بینانه خواهد بود اگر گمان کنیم با شناخت این ویژگی‌های کلی می‌توانیم به شناخت جامع و کاملی از آن‌ها برسیم. ناگفته پیداست که اولا هر کودکی بنا بر شرایط محیطی و موروثی خود دارای ویژگی‌های منحصر به فرد است و ثانیا انسان موجودی است که دائما دچار تحول و تغییر می‌شود و درست در لحظه‌ای که گمان می‌کنیم او را می‌شناسیم، با یک رفتار و حرکت به ظاهر ساده می‌تواند همه چارچوب‌های شناخت ما را در هم فرو ریزد.

کودک و تقلید

برای هم‌حسی بیشتر با کودک و درک روحیات او از یک سو و تبیین و تفسیر آثاری که برای او خلق می‌شود، گریزی از شناخت این ویژگی‌های کلی نیست. یکی از این ویژگی‌ها که اتفاقا در کتاب نوید دستمایه آفرینش چند داستان شده و از آن برای خلق صحنه‌های تاثیرگذار استفاده شده است، حس تقلید قوی کودک است. کودکان اصولا در سنین سه تا شش سال علاقه‌ی زیادی به تقلید از نزدیکان و به ویژه مادر دارند. تقلید از بزرگسالان در این محدوده‌‌‌ی سنی به کودک کمک می‌کند تا به گونه‌ای به «تمرین زندگی بپردازد و سعی کند به الگوی مناسبی برای رفتارها و گفتارهای خود دست یابد.»[2] در واقع می‌توان گفت کودک ارزش‌های اخلاقی را ابتدا از راه تقلید یاد می‌گیرد و بعدها با تکرار برایش درونی می‌شود. ژان پیاژه تقلید را یکی از جنبه‌های رفتار کودک می‌داند و بر این باور است که تقلید «مانند همه‌ی رفتارهای دیگر کودک، کوشش در کسب آگاهی از واقعیت و عمل متقابل موثر با دنیای خارج است.»[3]

تقلید کردن کودک

ناگفته پیداست که هر چه کودک رشد می‌کند کوشش‌های او برای تقلید هم به طور منظم فزونی می‌گیرد و در او توانایی‌هایی پدید می‌آید که بیش از پیش به تطابق رفتار خود با مدل بپردازد. کودک اصولا از کسی که او را بیشتر از بقیه می‌بیند و دوست دارد، تقلید می‌کند که در بیشتر مواقع این فرد در مرحله اول مادر است.

نوید سیدعلی اکبر در کتاب «من اچونه‌ام در را باز کنید!» سه داستان دارد که بر اساس همین ویژگی کودک، یعنی علاقه به تقلید از دیگری نوشته شده است. داستان سبزِ کلم‌پلو و خرِ نانوا ماجرای یک خر نانوا و یک بچه طوطی است. بچه ‌طوطی در طول داستان مُدام حرف‌های خر نانوا را تکرار می‌کند و کارهای او را تقلید می‌کند. این تقلید در گفتار آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند تا کم‌کم کار به هویت آن‌ها می‌رسد و داستان جایی تمام می‌شود که هر دو به این توافق می‌رسند که خرهایی هستند که «هنوز یه خرده نخاله‌ی طوطی دارد.»[4]

کتاب من اچونه ام در را باز کنید

 جلد نخست کتاب من اچونه‌ام! در رو باز کنید

 

صابون بمال کف پات دوباره بیا


خرید کتاب صابون بمال کف‌پات دوباره بیا!

(چاپ جدید کتاب من اچونه‌ام! در رو باز کنید همراه با تغییر عنوان)


درست است که داستان رنگی طنزآمیز دارد و از اول تا آخر آن شبیه به یک شوخی و بازی است که عبارت محاوره‌ای «خرتیم» و نسبت دادن تکرار کلمات بدون فهم معنای آن به طوطی در مرکز آن قرار دارد؛ با این همه ریشه‌ی آن را در این عادت و علاقه‌ی کودک باید جست و جو کرد که از تقلید و تکرار حرف و حرکات دیگران خوشش می‌آید و در واقع تقلید برایش یک بازی است که خیلی چیزها را در حین آن یاد می‌گیرد.

دو داستان ادای من را در نیار میمون و خورشت پسته‌ی طوطی بوکسور هم بر مبنای همین ویژگی نوشته شده است؛ اما اهمیت این دو داستان در این است که در هر دوی این داستان‌ها با این که شخصیت‌ها حیوانی و غیر انسانی هستند؛ اما قصه در رابطه میان مادر و بچه شکل می‌گیرد. در هر دوی این داستان‌ها نویسنده از خصیصه‌ی کلیشه‌ای شخصیت‌های حیوانی‌ برای پیش‌برد ماجرا استفاده می‌کند. در داستان اول ماجرای بچه میمونی را تعریف می‌کند که یک روز صبح از خواب که بیدار می‌شود شروع می‌کند به تقلید از کارهای مادرش و آن‌قدر به این کار ادامه می‌دهد تا مادر کلافه می‌شود. «مامانش فوت کرد تو هوا، کنترل را کوبید روی میز و رفت. بچه میمون با چشم دنبالش کرد که کجا می‌رود.» (13) 

من

از تصویرگری‌های کتاب به قلم رودابه خائف

کودک هم در دنیای واقعی دوست دارد هر کار دیگران می‌کنند را تقلید کند تا از این طریق در تجربه آن‌ها سهیم شود. مادری که نمی‌داند این تقلید برای بچه چیزی فراتر از بازی است، شاید زود کلافه شود و مانع بچه شود. فارغ از این که کودک در آن لحظه هم در حال کسب تجربه و آموختن است. 

در داستان خورشت پسته طوطی بوکسور هم کَل کَلِ کلامیِ مامان طوطی و بچه طوطی را می‌خوانیم که اساس آن تکرار جمله‌های مادر توسط بچه است. در این داستان این تکرارها با هوشمندی و زیرکی مامان طوطی به صلح و آشتی ختم می‌شود: «مامان طوطی یک آه بلند کشید تا عصبانیت‌هایش بیرون بیاید: «آره قول می‌دهم هر چی تو گفتی را تکرار نکنم.» بچه طوطی گفت: «آره قول می‌دهم هر چی تو گفتی را تکرار نکنم.» مامان طوطی کله بچه طوطی را بوسید و گفت: «اُ قربونش برم.» بچه طوطی کله‌ی مامان طوطی را بوسید و گفت: «اُ قربونش برم.»» (74 و 75)

کودک و پرسش

کودک همواره می‌کوشد تا شناخت خود را نسبت به جهان پیرامونش گسترش بدهد و در واقع به مقتضای سن خود مُدام درحال طرح سوال و یافتن پاسخ برای آن است. پرسش‌های کودک ابتدا بیشتر در مورد چیستی است و سمت و سوی آن کم‌کم با رشد او به سمت و سوی چگونه و چطور و چرا کشیده می‌شود. در سن شش تا دوازده سالگی که «تکلم اجتماعی (کودک) با تمرین سوال کردن همراه است به یافتن پاسخ‌ها و سپس پافشاری و استدلال کردن منتهی می‌شود.»[5] 

کودک و پرسش

داستان چرا فیلسوف نشدی؟ بر مبنای این ویژگی رفتاری کودک نوشته شده است. چیناچیل انبانی پر از سوال است. سوال‌هایی که انگار هیچ وقت به پایان نخواهند رسید. مادر ابتدا با صبر و حوصله به سوال‌های او جواب می‌دهد اما هر جواب او منجر به سوال جدیدی می‌شود و این رویه آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند تا سرانجام مادر خسته و کلافه می‌شود. «چیناچیل! دیگه به این‌جام رسیده‌ها! گفتم برو غذا بخور!» یا «برای این که از سوال‌هات خسته شدم.» اما چیناچیل نمی‌تواند علت این خستگی را بفهمد و آن را ربط می‌دهد به حس مادر نسبت به خودش: «یعنی تو دیگه از دست من خسته شدی؟ یعنی دیگه نمی‌خوای مامان من باشی؟»

ذهن کودکانه چیناچیل آن‌قدر سرشار از سوال است که حتی وقتی مادر او را تنبیه می‌کند و دیگر به او اجازه حرف زدن و سوال کردن نمی‌دهد، در ذهن به سوال‌هایش ادامه می‌دهد: «چیناچیل اشک‌هایش ریخت روی میز، اشک‌هایش ریخت توی عدس پلو و دوباره ساکت شد و توی دلش از خودش پرسید: «چرا من گریه می‌کنم؟ چرا اشک‌ها این شکلی هستند؟ چرا اشک از چشم می‌آید؟ چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟»» (47)

البته با نگاهی دیگر هم می‌توان این داستان را بررسی کرد. همان‌طور که پیش از این گفتیم کودک مدام در حال تقلید رفتار دیگران است و گاه این تقلید برایش شکل بازی پیدا می‌کند، بازی‌ای که از آن می‌آموزد و تجربه‌هایی جدید کسب می‌کند. در این داستان ما با کودکی روبه‌رویم که به طرزی اغراق‌آمیز رفتار مادر را تقلید می‌کند. از نظر پیاژه کودک در ابتدا تنها قادر است از چیزهایی که می‌بیند و همان لحظه جلوی چشمش است تقلید کند اما کم کم با بزرگ شدن کودک، قدرت و توانایی او برای تقلید هم رشد می‌کند؛ تا جایی که تقلید کودک نهانی (درونی) می‌شود و کودکان بزرگ‌تر به جای تقلید اشیا در سطح رفتار آشکار، به گونه‌ای درونی عمل می‌کنند و سرانجام در تقلید درونی چنان مهارت می‌یابد و حرکات به حدی اختصاری و کوتاه می‌شوند که اغلب تشخیص آن‌ها ممکن نیست.[6] در واقع در این دوره کودک به «نمادسازی» ذهنی دست یافته و آن‌چه را قبلا دیده و در خاطر سپرده است، تکرار می‌کند. 

در سایت کتابک بخوانید: دلایل زیاد سوال پرسیدن کودکان

اگر به زندگی چیناچیل قبل از صحنه‌ی روایت شده در این قصه برگردیم، حتما با مادری روبه‌رو خواهیم شد که مدام از کودک خود درباره‌ی همه چیز سوال می‌کند. سوال‌های مادر به احتمال زیاد از سر خیرخواهی است و می‌خواهد مطمئن شود که برای کودک در غیاب او اتفاق بدی پیش نیامده است. سوال‌هایی که گاه در دنیای واقعی کودک را خسته می‌کند و ممکن است به این فکر بیاندازد که مادر او را زیر ذره‌بین گذاشته و کنترل می‌کند. شاید مادر فقط برای ایجاد رابطه از کودک سوال می‌کند؛ اما کودک دوست ندارد مدام مورد سوال و جواب باشد. در هر صورت در این داستان نویسنده، موقعیت و جایگاه مادر و کودک را با هم عوض کرده است. وقتی دختر از مدرسه برمی‌گردد این مادر نیست که از او می‌پرسد در مدرسه چه خبر بود یا زنگ تفریح چه خوراکی‌ای خوردی؟ با دوستت چه بازی کردی؟ دیکته چند شدی و .... بلکه این چیناچیل است که درباره‌ی تمام جزئیات از مادر سوال می‌کند: «من نبودم چه کار می‌کردی مامان؟ تلویزیون چه برنامه‌ای داشت؟چی‌ها خوردی من نبودم؟ با هر چایی‌ات چند تا قند خوردی؟ پفک‌های من را هم تو خوردی؟ و...»

نوید سید علی‌اکبر در این داستان با طنزی شیرین و هوشمندانه این رفتار مادرها را به نقد کشیده که مدام می‌خواهند بدانند کودکشان چه کار کرده و چه گفته است.

در سایت کتابک بخوانید: صداهای مدرن در ادبیات کودکان ایران - جهان داستانی نوید سید علی اکبر

در داستان گنجشک دقیق و شماره تلفن‌های عجله‌ای هم ما با بچه‌ای روبه‌رو می‌شویم که یکسره سوال می‌کند؛ سوال‌هایی که ممکن است خیلی‌هایش برای ما به عنوان یک بزرگسال، خنده‌‌‌‌دار، مسخره یا برآمده از حساسیت زیاد و به طور کلی بی‌مورد باشد. سوال‌هایی که یک بزرگسال بدون پرسیدن آن‌ها و اصلا بدون دانستن پاسخشان هم می‌تواند به کارهایش برسد. سوال‌هایی که فقط ذهن یک کودک می‌تواند در چنان موقعیتی آن‌ها را بپرسد. مادر با تلفن صحبت می‌کند و می‌خواهد شماره‌ای را یاد داشت کند. از فنچول یک چیزی می‌خواهد که بتواند با آن شماره‌ای را یادداشت کند. فنچول که انگار اصلا متوجه نیست که باید عجله کند درباره همه چیز آن مداد یا خودکار از مادر سوال می‌کند. این که چه رنگی باشد؟ این که اگر نوکش شکسته باشد اشکالی دارد یا نه؟ این که پُررنگ باشد یا کمرنگ؟ این که مداد را با چه دستی بیاورد؟ چپ یا راست؟ و بالاخره حتی این که مداد را به دست مادر بدهد یا آن را بیاندازد روی میز یا پرت کند؟ و وقتی آن‌قدر سوال می‌کند تا بالاخره مادر از کوره در می‌‌‌‌رود و از او می‌خواهد: «می‌روی توی اتاقت در رو هم قفل می‌کنی و تا شب نمی‌آیی بیرون. فهمیدی؟» می‌گوید: «در رو چند تا قفل کنم؟ دو تا قفل کنم یا یه دونه قفل کنم؟ بعد نشستم توی اتاق یه گوشه بشینم یا دراز بکشم؟ بعد چراغ روشن باشه یا خاموش باشه؟ گریه‌ام گرفت گریه کنم یا نگه دارم؟ و...» (1399: 133 و 134)


خرید کتاب کودک درباره پرسشگری و تفکر انتقادی


به طور طبیعی در ذهن همه کودکان تقریبا همین قدر سوال درباره‌ی هرچیزی وجود دارد. آن‌چه اهمیت دارد نحوه برخورد بزرگسالی است که مخاطب این سوال‌ها قرار می‌گیرد. از آن‌جا که کودک بیشتر وقت خود را با مادر می‌گذراند و مادر بیشتر از هر کس دیگری مخاطب این سوال‌هاست، این که چقدر حوصله به خرج بدهد و با کنجکاوی‌های تمام نشدنی و خستگی‌‌‌‌ناپذیر کودک همراهی کند یا آن‌ها را با بی‌حوصلگی سرکوب کند، تاثیر به سزایی در آینده او دارد.

برخورد بزرگسالان با پرسش کودکان

در داستان چه جوری مگه آدم غذا می‌خوره بامبو؟ داستان بچه‌ای به نام بَبَم را می‌خوانیم که قرار است همراه با بامبو که احتمالا مادرش است، غذا بخورد. ببم انگار برای اولین بار قرار است سر سفره بنشیند و غذا بخورد. او هیچ چیز از آداب غذا خوردن نمی‌داند. اول جلوی سفره دراز می‌کشد بعد که بامبو به او نذکر می‌دهد که «آخه آدم جلوی سفره دراز می‌کشه ببم؟» پا می‌شود و کنار سفره می‌ایستد. بامبو باز اعتراض می‌کند و ببم این‌بار کله‌اش را می‌گذارد زمین و پاهایش را می‌چسباند به دیوار تا بالاخره بامبو خودش چهارزانو جلوی سفره می‌‌‌‌نشیند تا ببم از او یاد بگیرد. وقتی بالاخره ببم یاد می‌گیرد چطور جلوی سفره بنشیند نوبت غذا خوردن است. ببم اول مثل گوسفند کله‌اش را می‌کند توی بشقاب، بعد بشقاب را با دست بالا می‌برد بالا تا بالاخره می‌فهمد باید از قاشق چنگال استفاده کند و... بامبو برای اعتراض به تمام کارهای ببم به او می‌گوید مگه آدم این‌جوری ‌فلان کار را می‌کند یا مثل آدم بهمان کار را بکن! انگار همه چیز حتی ساده‌ترین کارها برای ببم مشکل است و احتیاج به تمرین و سوال و تجربه دارد، در حالی که برای بامبو آن‌قدر عادی و ساده است که نمی‌تواند بفهمد چرا ببم آن‌ها را بلد نیست.

این داستان با تمام اغراقی که در آن به کار گرفته شده است گویی می‌خواهد به ما یادآوری کند که ذهن کودک پر است از ناشناخته‌هایی که برای فهم آن‌ها احتیاج به تجربه و سوال دارد و هیچ چیز برای او مشخص و معین نیست. او حتی ساده‌‌‌‌ترین چیزها را باید یاد بگیرد. 

در کتابک بخوانید: درس یکم: ترس از کاغذ سفید (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سید نوید سیدعلی‌اکبر)

داستان چه جوری مگه آدم غذا می‌خوره بامبو؟

پایان داستان وقتی ببم بالاخره یاد می‌گیرد چطور قاشق را در دست بگیرد و چطور غذا بخورد، بامبو شرووع به جمع کردن سفره می‌کند و می‌گوید: «وقت غذا دیگه تمومه. پاشو برو ببم جان. برو شام خواستیم بخوریم بیا.» (57) انگار نویسنده با این پایان خواسته یادآوری کند که چقدر عمر انسان در برابر سوال‌های او کوتاه است یا به بیان دیگر چقدر سوال‌ها و نادانسته‌‌‌‌های انسان در برابر عمرش زیاد است. تا بخواهی به جواب تمام سوال‌هایت برسی و نادانسته‌‌‌‌هایت را تجربه کنی عمر به پایان می‌رسد. در واقع عمر سوال‌های انسان برابر است با عمر خودش. این سوال‌ها تا پایان عمر ادامه پیدا می‌کنند و هیچ وقت تمام نمی‌شوند فقط ممکن است رنگ و شکلشان عوض شود و چنان که مثلا در این داستان می‌بینیم از سوال درباره چگونه سر سفره نشستن به سوال درباره چگونه قاشق را در دست گرفتن تغییر کند. آنچه اهمیت دارد این است که این سوال‌ها هیچ وقت تمام نمی‌شوند.

کودک و تداعی آزاد

در داستان خاطرات کدوی کله‌فندقی، مادر هاچول می‌خواهد غذا درست کند و از هاچول می‌پرسد: «هاچولی! مامان با توئه‌ها! ناهار چی دوست داری برات درست کنم؟» همین سوال ساده هاچول را در گرداب تداعی خاطراتی می‌اندازد که نه مادر، نه خواننده و نه حتی نویسنده نمی‌تواند برای آن پایانی در نظر بگیرد. 

هاچول با سوال مادر یاد روزی می‌افتد که به خانه‌ی خاله شهلا رفته بودند، خانه‌ای که «درخت‌های گنده داشت توی حیاطشون، استخر هم داشت.» مادر ارتباط سوالش را با این خاطره هاچول درک نمی‌کند. هاچول به ناچار ادامه می‌دهد که «برگ‌های درخت‌هاشون رو از توی حیاط جمع کرده بودند، ریخته بودند توی استخر» (61) و چون مادر هنوز گیج و ویج است که این‌ها چه ربطی به ناهار دارند؛ هاچول تداعی خاطراتش را آن‌قدر ادامه می‌دهد تا این‌بار سر از خانه اِتی جون درمی‌آورد و روزی که از سینما برگشتند و روزی که سارا با نیلوفر رفته بودند خونه‌شون و بعد رفته بودند غذاخوری که صندلی‌هایش قرمز بود و ....

در کتابک بخوانید: درس درس دوم: یادداشت روزانه، متنی شبیه به تنهایی‌مان (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سید نوید سیدعلی‌اکبر)

مادر پشیمان از سوالی که از هاچول کرده «انگشتش را گرفت جلوی دماغش و گفت: «هاچول! هیس شو دیگه مادر! هیس شو وگرنه کله‌ام رو می‌کوبم تو دیوار. برو پیِ کارت مادر من!» هاچول که فقط می‌خواست جواب سوال مادر را بدهد، نمی‌تواند علت ناراحتی و عصبانیت مادر را بفهمد. به ناچار از آشپزخانه بیرون می‌رود و می‌گوید: «خب چرا اصلا از من می‌‌‌‌پرسی؟ خودت هر چی دوست داری درست کن دیگه! من می‌خواستم از او غذاها باشه که توی اون غذاخوری که دستشویی‌هاش یه شیرهایی داشت که خودش می‌فهمید کِی باز بشه، کی بسته...» (67)

هاچول که می‌خواست جواب سوال مامان را بدهد پس چرا مامان عصبانی شد؟ یا شاید بهتر باشد سوالمان را این‌گونه بپرسم چرا هاچول به جای این که جواب مامان را در یک کلمه بدهد، در ورطه‌ی تداعی‌های بی‌پایان افتاد و مدام از این شاخه به آن شاخه پرید تا شاید در آخر بتواند به جواب برسد؟

داستان خاطرات کدوی کله‌فندقی

این روش پاسخ دادن به سوالی به این راحتی، نه تقصیر هاچول است و نه تقصیر نویسنده. بلکه تنها نشانه‌ای است از این که هاچول یک بچه‌ی واقعی است با تمام ویژگی‌های یک بچه که نویسنده او را خوب می‌شناسد و سعی دارد او را بدون تحریف بر روی کاغذ ترسیم کند.

استدلال و طرز تفکر در کودک با بزرگسال زمین تا آسمان تفاوت دارد. پیاژه پس از انجام آزمایش‌‌‌‌های بسیار نهایتا به این نتیجه رسید که «فرایند استدلال و تفکر در کودک بسیار مغشوش است.» کودک ناخودآگاه مسایل جدا از هم را به هم ربط می‌دهد چرا که او «شبا‌هات‌هایی به چیزهای مجزا از یکدیگر نسبت می‌دهد که اغلب در نظر بزرگ‌ترها بی‌پایه و نامربوطند.» به عنوان مثال « کودک با خواندن ضرب‌المثل برای خود از آن تفسیری می‌سازد که ارتباط سستی با معنای واقعی ضرب‌المثل دارد. علت آن این است که کودک با شنیدن کلمه‌ها تحت تأثیر تداعی آزاد قرار می‌گیرد و فکر می‌کند.»[7] این دقیقا اتفاقی است که در این داستان می‌‌‌‌افتد. کودک غذایی را در ذهن دارد. با به یاد آوردن آن غذا کلی خاطرات دیگر برایش تداعی می‌شود. او که نام غذا را فراموش کرده فکر می‌کند می‌تواند با تعریف خاطراتی که در ذهنش با آن غذا گره خورده‌اند، مادر را متوجه منظور خود کند. اما مادر که نه از نظام تفکر کودک آگاهی دارد و نه مانند او می‌تواند ذهنش را رها کند تا در این تداعی‌ها آزادانه جولان بدهد، برآشفته می‌شود و از خیر گرفتن جواب می‌گذرد.

برای درک کودک فقط کافی است این دریافت پیاژه از تداعی‌های آزاد ذهن او را در خاطر داشته باشیم: «تفکر کودکان خردسال دارای ویژگی درهم انباشتی است، یعنی گرایش به گِرد هم آوردن چندین چیز یا رویداد به ظاهر بی‌ارتباط با یکدیگر به صورت یک کل مغشوش نامتجسم.»[8]

داستان‌هایی بر پایه‌ی نوع رابطه کودک و مادر

دوران کودکی در شکل‌گیری شخصیت کودک بسیار اهمیت دارد و آنچه اهمیت این دوره را دوچندان می‌کند رابطه کودک با والدین و به ویژه با مادر است. روان‌شناسان زیادی ریشه بسیاری از ویژگی‌های رفتاری کودک و مشکلات او را در بزرگسالی به نوع رابطه او و مادر در دوران کودکی می‌دانند. فروید معتقد است «زندگی بیمار و چگونگی تکوین و تحول شخصیت عاطفی او طبق قانون رابطه‌ی علت و معلول، تحت تاثیر وقایع و حوادث دوران نخستین زندگی، یعنی دوران کودکی است.» از نگاه او «انسان همیشه به چیزها یا حالات خاصی گرایش پیدا می‌کند، یا در قبال آن‌ها حالت تدافعی به خود می‌گیرد. این ترتیب و عمل، در حقیقت بر اساس گرده‌ی طرحی که از روزگار خردسالی برایش به یادگار مانده است، انجام می‌گیرد، یعنی بر اساس الگوی روابطی که پدر و مادرش با خود و با او داشته‌اند.»[9]

در سایت کتابک بخوانید: همه چيز از روابط اوليه، ميان مادر و کودک آغاز می شود!


فهرست منابع

1. قزل ایاغ، ثریا، ادبیات کودکان و نوجوانان و ترویج خواندن، سمت، تهران، 1385، ص8

2. همان، ص 12

3. جینزبرگ، هربرت و سیلویا اوپر، رشد عقلانی کودک از دیدگاه پیاژه، ترجمه فریدون حقیقی و فریده شریفی، فاطمی تهران، 1371، ص83

4. سید علی‌اکبر، من اچونه‌ام در رو باز کنید، هوپا، تهران، ص 102
به دلیل ارجاعات مکرر به من اچونه‌ام در رو باز کنید و امکان دسترسی آسان‌تر و سریع‌تر به آن بخش از روایت، از این پس شماره‌ی صفحه بی‌هرگونه توضیحی داخل پرانتز و در درون متن قید می‌شود.

5. قزل ایاغ، ادبیات کودک ونوجوان و ترویج خواندن، ص13

6. جینزبرگ، هربرت و سیلویا اوپر، رشد عقلانی کودک از دیدگاه پیاژه، ص 130

7. همان، ص174

8. همان، ص180

9. یونگ، کارل گوستاو، روانشناسی ضمیر ناخودآگاه، ترجمه محمد علی امیری، اندیشه‌های عصر نو، تهران، 1372، ص 53

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by editor69 on