عشق در رویارویی است!
تاکنون مزهٔ عشق را چشیدهاید؟ گمان نمیکنم کسی باشد که عشق را نچشیده باشد، چه در دنیای خودش، چه با حس کردناش در دنیای دیگران و چه با خواندن و دیدناش در کتابها و فیلمها. عشق همه ما را به سوی خود میکشد، وسوسهانگیز است، شادی آور و حتی دردهایاش به گواهی سخن عاشقان برای دلشان شیرین است.
تصویر هر یک از ما از عشق با دیگری متفاوت است. حتی تصویرهایی که از عشق در ادبیات میخوانیم و در فیلمها میبینیم.
در افسانهها، داستان عشق با رسیدن به یکدیگر تمام میشود، با این جمله: آنها سالهای سال در کنار یکدیگر با خوبی و خوشی زندگی کردند.
تراژدیها، رسیدن را در عشق ناممکن میبینند و یک نفر و گاهی هر دو سوی عشق جاناش را بر سر این عشق میبازد. قمار عاشقانه در این داستانها راهی جز مرگ ندارد و گریزی از دردهای طاقت فرسای عشقهای ناممکن نیست.
کلاسیکهای ادبیات همه اینگونهاند. شعرهای فارسی که در وصف عشق هستند از دوری معشوق و هجران میگویند.
به شعرها و ادبیات معاصر به ویژه رمانهای پرفروش که برسیم، رنگ عشق تند و زرق و برقاش بیشتر میشود. اما یک نکته در همهشان یکسان است. چه افسانه بخوانیم، چه شعر، چه تراژدی چه از عشقهای یک روزه و یک شبه، چه فیلمهای هالیوودی ببینیم و چه شاهکارهای سینمای جهان، جاذبه عشق ما را در خودش فرو میبرد.
«قول بچه قورباغه» از عشقی میگوید میان دو موجودی که هنوز بالغ نشدهاند! این را بهخاطر بسپاریم، بالغ نشدهاند. عشق میان این دو، مانند همهٔ عشقها با یک رویارویی آغاز میشود: «آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.» عشق نیازمند مکان و زمان است. گاهی این رویارویی با دیدن چهرهٔ معشوق از دور امکان مییابد.
مانند افسانهها یا داستانهایی که از دیدن نقاشی و عکس معشوقی میگویند که دل عاشقی را شیفتهٔ خودش کرده است. گاهی این رویارویی با وصف معشوق است. نمونهاش در ادبیات بسیار است. کسی برای پسر یا دختری از زیبایی یا پهلوانی معشوق میگوید و گاهی این رویارویی ناگهانی است، لب چشمهای، در مهمانی و یا هرجای دیگری. این رویارویی در هر زمان و مکان حقیقی یا مجازی رخ دهد، اتفاقی است که هیچکس نمیتواند برایاش برنامه و پیشبینیای داشته باشد. شما نمیدانید ممکن است کی، کجا و چگونه عاشق شوید و گاهی نمیدانید چرا عاشق شدهاید! این را هم بهخاطر بسپارید، چرا عاشق شدهاید.
هرچه باشد، این عشق قدرتی دارد که نظم معمول زندگی ما را بههم میزند، حتی به نبرد نظم معمول جهان میرود. داستانهایی میتوانید بخوانید از عشقهایی که نبردهای بزرگ به راه انداختهاند. قدرت عشق را نمیشود دستکم گرفت. عشق میتواند هر تضاد و تفاوتی را میان دو نفر نادیده بگیرد. هر ناممکنی را ممکن کند. رویارویی میان دو نفر در عشق، رویارویی میان دو تفاوت است.
اما این تفاوت باید این دو نفر را به دیدن از دو زاویه دعوت کند و دنیا دیگر از زاویه دید یک نفر تعریف نشود. عشق ساختن است و نمیتواند در نخستین رویارویی بماند. عشق ساختمانی است که پایههای محکماش باید ساخته شود تا بتواند بر زمان و مکان این جهان غلبه کند. وگرنه فروکاسته شدناش در نخستین رویارویی میتواند به فاجعه برسد. در کتاب «قول بچه قورباغه» عشق چگونه است؟
همراه شویم با این کتاب و بار دیگر، از عشق ببینیم و بخوانیم
«آنها توی چشمهای ریز هم نگاه کردند...
و عاشق هم شدند.» عشق در دیدن است چه از دور باشد چه نزدیک، چه حقیقی باشد چه مجازی چه عکس باشد چه تصویر چه توصیف و شنیدن یک داستان. عشق در دیدن است. تلاقی نگاه کرم و قورباغه شده است عشق! تصویر بازی شگفتی دارد در این کتاب. کرمی که روی شاخهٔ بید نشسته در تصویر بالاست و بچه قورباغه درون آب در تصویر پایین.. تمامی صفحهها این بالا و پایین را دارد. بچه قورباغه در تمامی کتاب جز کرم چیزی نمیبیند حتی دنیای درون آب و پیرامون خودش را، حتی نبردی که میان ماهیها و بچه قورباغههای دیگری که در تصویر در جریان است و کرم هم جز قورباغه در پیراموناش چیزی نمیبیند. این ندیدن را هم بهخاطر بسپارید.
«کرم رنگینکمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه مروارید سیاه و درخشان کرم. بچه قورباغه گفت: من عاشق سر تا پای دو هستم.» مرحله دوم در عشق، ابراز آن است، به زبان آوردناش. وقتی عشق به زبان مینشیند، آغاز یک ساختن میشود. پیش رفتن از رخداد رویارویی به ساختن است. عشق از این به بعد میتواند، سرنوشت دو نفر شود.
دیدن دو نفر و رویاروشدنشان یک شانس است. اما از اینجا به بعد، با به زبان آمدن، عشق از شانس بیرون میآید و دو نفر آن را در دست دارند و تصمیم میگیرند که دوام داشته باشد یا نه. این به زبان درآمدن، عشق را از تصادفی بودن میرهاند.
کرم نامی بر قورباغه گذاشته و قورباغه هم نامی بر کرم، یکی شده رنگینکمان و دیگری مروارید سیاه. این نام، تعریف این دو است از عشق و دیگری.
بچه بودن یا نابالغ بودن این دو، نکتهٔ مهم این کتاب است. این دو یکدیگر را دیدهاند و عاشق هم شدهاند اما نه کرم میداند چرا عاشق قورباغه شده است و نه بچه قورباغه میداند چرا کرم را دوست دارد: «کرم گفت: من هم عاشق سرتاپای تو هستم. قول بده که هیچوقت تغییری نمیکنی.» دیدید که نمیدانند؟
در رشد روانی، که این کتاب آن را در رشد جسمی بازنمایی کرده است، ما هیچگاه تصویری یکسان از خودمان نداریم. خود، همیشه با حضور دیگری شکل میگیرد. دیگری همیشه بخش وجودی خود و از همان ابتدا با آن آمیخته است. دیگری به روشهای مختلف در ما درونی میشود و همیشه در روان ما حاضر است حتی برداشت و تصویر ما از خودمان، آمیخته با دیگری ذهنی است.
این تصویر به ویژه در کودکان که هیچ درکی از خود و هویت فردیشان ندارند بسیار مهم است. بچه قورباغه و کرم هنوز هیچ تصویری از خودشان ندارند. برای همین بچه قورباغه قولی را میدهد که نمیتواند به آن پایبند بماند و کرم هم نمیداند خودش هم تغییر خواهد کرد: «بچه قورباغه گفت: قول میدهم.»
ما در درون خودمان، جریان بیپایان از آگاهی و یادگیری داریم که افکار، امیال و تصویرها آن را شکل میدهد. میان بچه قورباغه و کرمی که هیچگاه پیرامون خودشان را نمیبینند و درکی از تغییرهای اطرافشان ندارند این آگاهی چگونه شکل میگیرد؟ کتاب به ما نشان میدهد که کرم و بچه قورباغه تنها یکدیگر را میبینند، حتی گذر روزها و ماهها را حس نمیکنند و تغییرهای جهان را نمیبینند. ما همیشه در آشوب درونی و در حال تغییر هستیم. اما در بیرون، ظاهری ثابت داریم. در این کتاب، این تغییر درونی، در تغییرهای بیرونی این دو موجود بازنمایی شده است.
واژهها به یاری ما میآیند تا بتوانیم این آشوب درون را بازگو کنیم اما هرگز نمیتوانیم هرآنچه حس و درک میکنیم با واژه بیاناش کنیم. ما دوست داریم درک شویم، به ویژه این درک شدن در عشق برایمان مهمتر است. کرم، تغییرهای جسمی قورباغه را به معنای درک نشدن خودش میگیرد و دلشکسته میشود: «ولی بچه قورباغه نتوانست سرقولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر میکند...» مثل هوا که تغییر میکند! «دفعهٔ بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت: تو زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود...» به جملههای بعدی دقت کنیم: «من این پاها را نمیخواهم... فقط رنگینکمان زیبای خودم را میخواهم.» عشق را نمیتوان در یک جا نگه داشت. نخواستن پاها، توقف عشق است، توقف رشد بچه قورباغه و مرگ اوست. عشق ساخته میشود. کافی بود بچه قورباغه به بچه قورباغههایی که در پایین آب هستند و همه پا دارند، نگاهی میانداخت تا میدید رشد او طبیعی است!
«کرم هم گفت: من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را میخواهم.» این نگه داشتن عشق در نخستین رویارویی است و ناتوانی در ساختن! عشقی که رشد نکند، که در این کتاب در رشد جسمانی بازنمایی شده است، از دستمان میرود: «قول بده که هیچوقت تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه قول میدهد و این جملههای زیبای کتاب: «ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعهٔ بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود.» دیدید این دو به پیرامونشان بیتوجه هستند و در خود ماندهاند؟
باز بچه قورباغه از نگاه کرم و زاویه دید او که نمیتواند از دید قورباغه به دنیا نگاه کند، زیر قولش میزند. کرم متوجه اهمیت این تغییرهای قورباغه نمیشود چون جنس تغییرهای کرم چیز دیگری است. کرم به خواب میرود و پیله میبندد تا پروانه شود. شناخت دیگری در عشق، درک او از زندگیاش و تغییرهایاش، همه در ساختن و دوام عشق مهم است.
بچه قورباغه مدام التماس میکند که دست خودش نیست و او فقط رنگین کمان زیبای خودش را میخواهد اما: «درست مثل دنیا که تغییر میکند، دفعهٔ بعد که آنها یکدیگر را دیدند او دم نداشت.»
نکتهٔ مهم در تصویرهای این کتاب، بزرگ شدن کرم و قورباغه است. قورباغه بزرگ میشود اما کرم تغییری نکرده اما در تصویر او بزرگ و بزرگتر میشود و همه قاب تصویر را میگیرد. چرا او چنین میشود؟ این بزرگی، خشم درون اوست؟ چیزی که جای عشق را دارد دروناش پر میکند و نمیگذارد مروارید سیاه درخشاناش را درک کند؟ به این فکر کنیم.
بچه قورباغه سه بار زیر قولش زده و دل کرم را شکسته است. کرم میرود و آنقدر گریه میکند تا خواباش میگیرد و یک شب مهتایی کرم از خواب بیدار میشود: «آسمان عوض شده بود، درختها عوض شده بود، همه چی عوض شده بود...» اما علاقهٔ او به بچه قورباغه تغییری نکرده و علاقه بچه قورباغه به او. هر دو منتظر هم هستند اما دیگری تغییر یافته را نمیشناسند!
این کتاب را با واژهها و تصویرهای زیبایاش تا پایان بخوانیم و ببینیم. اگر از خودمان پرسیدیم چرا این عشق به مرگ رسیده است، یک بار دیگر این متن را بخوانیم تا پاسخاش را پیدا کنیم.
عشق ورزیدن، نبردی برای پیش رفتن از تنهایی، از خود است. عشق چیزی است که میتواند به ما جان بدهد. سرچشمهٔ خوشبختی ما بشود. زندگی بسازد. با عشق، با یک تجربه از زمان رویارو میشویم و میتوانیم ابدیت را در عشق پیدا کنیم. مانند واژههای قورباغه و کرم که به یکدیگر گفتند: تو رنگین کمان زیبای من هستی، تو مروارید سیاه و درخشان من هستی.
این واژهها همیشه را در خود دارد، دوستات دارم همیشه، که فراخواندن ابدیت است اما برای نگهداشتن و دواماش، قورباغه و کرم باید بالغ میبودند و محدویتها و ظرفیتهای خود را میشناختند تا عشق از دستشان نرود و تا ابد به انتظارش ننشینند.
قورباغه منتظر عشقی نباشد که نمیداند چه شده است و کجا رفته و چرا سراغی از او میگیرد: «و حالا قورباغه، آنجا منتظر است...
با شیفتگی به رنگینکمان زیبایش فکر میکند...
نمیداند که کجا رفته است.»