بخش اول: رنگ خاکستریِ نداری!
چقدر از رنگها برای نوشتن داستان استفاده میکنیم؟ رنگ به چه کار نویسنده میآید؟ با آن استعاره بسازد، تشبیه درست کند و یا درهمشان کند و معجون جادویی خودش را برایتان آماده کند؟
بیایید به رنگها فکر کنید، مثلاً آبی! چه چیزی به ذهنتان میآورد؟ مرتب با خودتان تمرین کنید و از چیزهایی که فکر میکنید میشناسید، فاصله بگیرید. این فاصله گرفتن یکبار با کنار گذاشتنشان امکانپذیر است و یکبار با بهخاطر آوردن دوبارهشان، دوباره نقاشی کردنشان توی ذهنتان. مرتب عقب بروید و جلو بیایید. مرتب فراموش کنید و به یاد بیاورید. نگذارید ذهنتان عادت کند و گمان برد که چیزها را میشناسد، حتی آشناترینها. دوباره تمرین میکنیم، اینبار با رنگ خاکستری. سردتان شد؟ اندوه را آورد توی ذهنتان؟ شاید زیبا باشد برایتان. شاید بتوانید از آن یک داستان بسازید. وقتی خاکستری را روایت کنید، حتی اگر سرد باشد، حتی اگر اندوه داشته باشد، زیبا میشود. پس هم فراموش کنید و به یاد آورید و هم دریچهای را که از آن نگاه میکنید، تغییر دهید. در هنر زشتی وجود ندارد حتی بیان زشتیها. در این بخش این را هم نشانتان خواهم داد که چگونه میشود درد را به زیبایی روایت کرد.
کتاب «پرنده قرمز» رنگِ خاکستری نداری، را روایت کرده است. از هیچچیز هم نترسیده. از اینکه بارها و بارها از زبان دختر داستاناش از مرگ بگوید و تکرار کند میخواهم بمیرم. کودکانی را اطرافتان ندیدهاید که بخواهند بمیرند؟ منظورم از غم و درد نیست. کودکان این جمله را بارها بهکار میبرند، حتی اگر معنایاش را ندانند، حتی اگر مرگ، فقط برایشان پایان غمشان باشد. مرگ غریب است و ما هم در بزرگسالی معنایاش را نمیدانیم و مواجهه ما هم با مرگ هر بار تازه است. اگر بزرگسالی بارها از مرگ بگوید، شاید برگردید نگاهاش کنید، برایش غصه بخورید یا سعی کنید نجاتاش دهید.
اما کودکان چه؟ اگر مرگ از زبان کودکی جاری شود برخورد ما چیست؟ حتماً میگوییم او که نمیداند مرگ چیست، اصلاً آن را نمیشناسد! اما مگر ما میشناسیماش؟ هم کودک را، هم مرگ را میشناسیم؟ اگر کودک میدانست چه؟ اگر مرگ برایاش همان رنگِ خاکستری نداری بود چی؟ چند کودک را میشناسید که رنگ خاکستری نداری را تجربه کردهاند؟ غذایی برای خوردن ندارند، جای مطمئنی برای خوابیدن، پناه و امنیتی و زندگی هر روزشان با خطرات، رنگ گرفته. ادبیات چه میتواند بکند؟ روبرگرداند و رنگ خاکستری نداریِ غذا و خانه و امنیت و شادی را نادیده بگیرد؟ اگر نادیده بگیرد، این کودکان را نادیده نگرفته است؟ اگر نادیده بگیرد، نترسیده است و ترس با ادبیات بیگانه نیست؟ برای همه ما امکان دارد که گرفتار رنگ خاکستری نداری شویم، فقر، جنگ، غم، رنج و حتی عشق که قرمز است میشود خاکستری. رنگ خاکستری نداری، فقدان است و فقدان را نمیتوان از زندگی حذف کرد. هیچکس و هیجچیز نمیتواند حذفاش کند. میگردیم، جستوجو میکنیم تا این فقدان را پر کنیم. گاهی خیالمان آسوده میشود که توانستهایم و گاهی نه! پس ما هم مانند کودکان، گرفتار رنگِ خاکستری نداری میشویم.
برگردیم به کتاب و ببینیم چه کرده. گام اول فکر کردن به رنگها بود. قرار است رنگها در داستان، فقدان را از بین ببرند یا مرهم شوند نه درمان؟ میشود همه چیز را درمان کرد و اگر نمیشود این داستانها به چه کار میآیند؟ تا به حال شده با گرفتن یک هدیه کوچک یا شنیدن یک لطیفه یا دیدن یکباره یک دوست یا خوردن یک غذای تازه یا رفتن به یک سفر غیرمنتظره یا یک همنشینی و خیلی چیزهای دیگری که میتوانید بشمرید، برای لحظهای این فقدان رنگاش برایتان تغییر کرده باشد؟ یک جای خالی برایتان پر شده باشد؟ نترسید! این اولین کاری است که کتاب «پرنده قرمز» با شما میکند، با خوانندهاش میکند. از فقدانها نترسید، عقب نروید و دنیا را با فقدانهایش بپذیرید، با جاهای خالیاش بپذیرید. گاهی نمیشود کاری کرد. جز اینکه دری باز کنیم، این در را «پرنده قرمز» باز میکند.
قرارمان چه بود؟ اینکه از روی هیچ کلمه و جملهای نپریم و آن را دقیق بخوانیم. مزه مزهاش کنیم. شاید در بعضی کتابها و داستانها این مزه مزه کردنها به کار فهمیدن داستان نیاید و داستانهای خوبی نباشند. اما در این بخشها درباره کتابهای خوب برایتان میگویم و قرار است مزه مزه کردن را یاد بگیرید تا پس از مدتی، خودتان مزهها را تشخیص بدهید.
«سالها پیش، در روزگار نداریها،...» روزگار نداریها را فقر نخوانید! داستان دربارهٔ فقر میگوید اما اگر تنها فقر بخوانید، فقدان را نمیفهمید: «دو کودک کوچک زندگی میکردند...» مگر کودکان بزرگ هستند؟ چرا تأکید برکوچکی؟ جمله بعدی را بخوانید: «هیچکس را در این دنیای بزرگ نداشتند. اما میدانیم که در این دنیا نمیشود کودکان را تنها و بیکس به حال خود رها کرد...» حالا دیدید چرا کودکِ کوچک؟ مزهٔ کلمات را چشیدید؟: «باید ناچار بزرگسالی پیدا شود و با آنها زندگی کند...» و همین دلیلی میشود برای سفر متیو و آنا، برادر و خواهری که روستای زادگاهشان را که «مرغزار آفتابی» نام داشت ترک میکنند و به روستای «میرا» میروند. جالب است که میرا در زبان فارسی معنای میرنده و فانی میدهد و میرا جایی است که آنا مرتب آنجا از مرگ میگوید، بعد از ترک مرغزار آفتابی. دیدید همین پنج جملهٔ اول چقدر مزه داشت؟ مرغزار آفتابی و رنگهایش را نگه دارید چون در میرا فقط خاکستری خواهید دید. میرا جایی است که دو کودک معنای فقدان را میچشند و راه رسیدن به مرغزار آفتابی را پیدا میکنند.
کشاوز دو کودک را نه برای چشمهای درخشان و دستهای ظریفشان و نه از دست دادن مادرشان، نمیپذیرد. کشاوز آنها را میخواهد تا از این دو آدمهای مفیدی بسازد! فکر میکنید داستانهای کودکان تنها برای کودکان نوشته شدهاند؟ شما گرفتار چنین کشاورزانی نشدهاید در لباس دیگری و یا شغلهای دیگری؟
اما بخش درخشان داستان در همین صفحه اول! در پایین این صفحه شما دو کودک را در زمینه سفید، تنها میبینید بدون رنگ زمینه و روبهرویشان در صفحه بعد، میرا است با رنگهای خاکستریاش که کودکان به سویاش میروند: «دستهای کودکان خیلی خوب میتوانند کار کنند، تا زمانیکه به آنها اجازه داده نشود با پوست درخت قایق بسازند یا از ساقهٔ نی، سوتسوتک بتراشند یا لانههایی در تپهها درست کنند. دستهای کودکان میتوانند خیلی خوب گاوهای ماده را بدوشند و گاوهای نر را تمیز کنند. دستهای کودکان میتوانند هر کاری را خوب انجام دهند تا زمانی که قایق، سوتسوتک و لانه یا هر چیزی که درست کردن آن بهراستی لذتبخش است، نساخته باشند.» میبینید چقدر تلخ و چقدر زیبا روایت کرده است؟ از جمله اول «به آنها اجازه داده نشود» را بردارید و آن را دوباره بخوانید. میتوانید به راحتی ببینید که داستان بر چه چیزی تأکید میکند. تو اجازه نداری کاری را که برای توست، برایاش ساخته شدی و یا دوستاش داری انجام دهی و همین درونات را پر از جاهای خالی میکند، از شادیهای که میتوانی داشته باشی و نداری.
گاهی آدمها به ما اجازه نمیدهند، گاهی حتی خودمان به خودمان اجازه دیدن این جاهای خالی و درکاش را نمیدهیم چون این اجازه دادن گاهی سخت است و شجاعتاش را نداریم. مانند دو کودک داستان که ابتدا شجاع نیستند و آنا همیشه از مرگ میگوید و پایان داستان شجاعت را مییابند. میبینید که داستانهای کودکان تنها برای آنها نوشته نشده است. دستهای کودکان میتوانند خیلی خوب گاوها را بدوشند و تمیز کنند. طنز تلخی است؟ اما زیباست! شک نداشته باشید نویسنده برای نوشتن تک تک این کلمات رنج برده و حساش کرده اما در لباس داستان، زیبا و تازه بیاناش کرده تا بر خوانندهاش تأثیر بگذارد و لباسی نو از این فقدان بر تن ذهنتان بپوشاند.
«پرنده قرمز» ترجمه است و دیدن این همه زیبایی و شگفتی در متن، بدون ترجمهٔ زیبای آن امکانپذیر نبود. پس اگر به سراغ کتابهای خارجی میروید، حواستان باشد که ترجمه خوب باشد و زیباییهای داستان را از بین نبرده باشد.
لانه، قایق، سوتسوتک! وقتی میخواهید داستانی را در روزگار نداریها روایت کنید، اسباببازی هم باید متناسب باشد. یک نویسندهٔ باهوش حواساش به تک تک آجرهای ساختمان داستاناش و رنگشان هست.
«من هرگز در زندگی روی خوشی و شادی ندیدهام.» متیو گفت: «درست است. اینجا در میرا همهٔ روزها به رنگ موشها خاکستری طویلهاند.» میتوانم یک بخش را تنها اختصاص بدهم به شگردهای این گفتوگو. اینکه چقدر زیباست با همهٔ تلخیاش و در پاسخ آنا، متیو چه تشبیه زیبایی را در تناسب با محیط زندگیاش و طویلهای که این اتفاق در آن در حال رخ دادن است، به کار میبرد. اینها ساده نیست! این همه هوشمندی در داستاننویسی بهسادگی به دست نمیآید. چند نکته در پاسخ متیو میبینید؟ میتوانست بگوید آره ما هرگز شاد نیستیم و یا جملهای شبیه به این در پاسخ آنا، اما متیو در یک جمله تمام رنجاش را نمایش میدهد. ۱) همه روزها ۲) رنگ روزها ۳) موشهای خاکستری که نشانهٔ برای محیط زندگی تأسفآور این دو کودک است ۴) و طویله که کارش و محل زندگیاش و رنجاش را از این کار و زندگی نشان میدهد و ۵) همنشیننان این دو کودک را. دیدید چه شگفتیای آفریده نویسنده در یک جمله؟ مزه کردید کلماتاش را؟ چقدر ترجمه خوشآهنگین است و چقدر زیبا این زیبایی را نشان داده است.
«کشاوز میرا بر این باور بود که شکم کودکان به غذایی جز سیبزمینی پخته نیازی ندارد.» چقدر تلخ و چقدر روایت زیباست!
و متیو دنبالی راهی برای پایان دادن به غم هرروزه آناست: «آنا میگفت: من زیاد زنده نخواهم ماند. با خوردن سیبزمینی پخته تا زمستان دوام نمیآورم. متیو میگفت: اما تو باید تا زمستان زنده بمانی. در زمستان میتوانی به مدرسه بروی و روزها دیگر هم چون موشهای طویله خاکستری نخواهند بود.» روزها دیگر همچون موشهای طویله خاکستری نخواهند بود... این جمله را به خاطر بسپارید تا در بخش دوم درباره رنگ آفتابی خیال بگویم.