لب بوم اومدی گهواره داری
هنوز من عاشقم تو بچه داری
و راستی اینطور است. همین که دست آدم به دامن ساقی سیمین ساق افتاد، رشته تسبیح سهل است، رشته مودت گسسته میشود. گاهی قتل و جنجال و خودکشی و رسواییهای دیگر راه میافتد و بزن بزن درگیر میشود که آنطرفش پیدا نیست.
سه نفر بودیم هر سه محصل دوره ادبی بودیم شب و روزمان با هم میگذشت به قول شاعر درخت دوستی نشانده بودیم و چنان هر روز و هر ساعت آبیاریاش میکردیم که تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهای خوشی داشتیم، کتاب حافظ، تاریخ ادبیات، تاریخ تمدن ملل قدیم و جدید را بر میداشتیم، چند پتو و یک خربزه گرگاب. کمی پنیر و چند نان سنگک یارش میکردیم و زیر درخت پای جوی رکنآباد میلمیدیم دنیا در تصرفمان بود، غمی نداشتیم، آزاد و بینیاز بودیم، میخواندیم، میگفتیم، میخندیدیم، درس حاضر میکردیم و چون خسته میشدیم برای آینده«کثیف فعلی» آرزوهایی کرده از حافظ فال میگرفتیم.
این دوستی مهر پایان نداشت. روزبه روز گرمتر میشد تا این که آفت محبت رسید و کار را یکسره کرد. نمیدانم حمله ملخ دریایی را به باغها دیدهاید؟ هرگاه دیده باشید، حرف مرا میفهمید. یکدفعه آسمان تیره میشود. انبوهی از ملخ دریایی بباغ هجوم میآورد، قروچ و قرچ صدایی بلند میشود چند دقیقه بعد باغ شاداب و سبز و خرم خشک و بیبرگ و نوا میشود گویی بهار دگرگون شد و زمستان سر رسید و درختان بیک چشم زدن لخت و عور شدند. آفت محبت ما نیز ازین نوع بود.
یک روز دختری پدیدار شد، هر سه ما را به جان هم انداخت و رفت! رفت که رفت.
دخترک همسایه ما بود، خیلی قری بود، با آن که هنوز زنان چادر داشتند و زیباییها را پنهان مینمودند، این دخترک از زیر چادر چشمانش خوانده میشد. وقتی راه میرفت، چابک حرکت میکرد و دل بنده میریخت. حرکت عضلاتش به چادر حریرش موجی دلنشین میداد. به خصوص نمیدانم چرا تا مردها را میدید چادرش پس میرفت شاید دست پاچه میشد. شاید میخواست چشمانش را بنمایاند. نمیدانم. این قدر میدانم که هر وقت روبه رویش میرسیدم یا گیسوان شبق مانندش به چشم میخورد یا چشمان جذاب و رند و مدعیاش.
ما مردها آدمهای خودپسندی هستیم. اگر به دیگران برنخورد، در رابطه با زنان ابله و احمق هم میشویم. خودخواهی ما چنان است که خیال میکنیم هر زنی را دیدیم یکدل نه صددل عاشقمان میشود. اگر خیلی عاقل باشیم، لااقل خود را برای همسری و زندگی با او برابر میدانیم. این جهالت مردها را به چاه میاندازد و غفلتی پدید میآورد که عاقبت خوشی ندارد.
از روز اول که دختر همسایه را دیدم، هوا برم داشت. فوری کیسه دل را در آوردم و آن را در طبق اخلاص گذاشتم که به معشوق تقدیم دارم. این را نیز بگویم که محصل دوره ادبی طبعاً عاشق پیشه میشود. مثل شاگردان دورههای ریاضی و طبیعی سرو کارش با لابراتوار و فورمولهای گیج کننده و ریاضیات عالیه نیست. سروکارش با شعر و غزل و تاریخ و آثار جاوید ادبی است. شعر و ادب آنهم در زبان ما، مقدمه عشق و عاشقی است. بروید و به کلاسهای ادبیات سربزنید و در آنجا تا بخواهید لیلی و مجنون، رومئو و ژولیت و یوسف و زلیخا پیدا میشود. آخر جوانی هست، شادابی هست، نان مفت پدر هست، شعر و غزل هم هست. اگر با این مقدمات عاشق نشوند، خیلی خرند. دیدار دخترهمان وعاشق شدن بنده همان. در دل خیال کردم چه خوش است او هم مرا دوست بدارد. آنگاه نامزد شویم. بعد با هم زندگی کنیم خانواده تشکیل دهیم و در گرمی اینهمه خاطره و آرزو روزگار بگذرانیم...
سرتان را درد نیاورم، یک روز بخت بیدار شد و در خانه ما را زدند. پدر دخترک بود، ما با آن که همسایه بودیم خانه هم را ندیده بودیم. آمدن پدر دخترک به خانه ما تازگی داشت. دل در دل من نبود گفتم چه شد که این مرد محترم، پدر معشوقه عزیز، معشوقه خیالی یک محصل دوره ادبی، به خانه عاشقزار بیاید. اما وقتی که خداحافظی کرد و رفت قضیه معلوم شد. روشن شد که بخت بنده بیدار است و «آفتاب شوکت و اقبال در قلعه بلندیست.» پدر دختر از ادب و انسانیت و نجابت من خوشش آمده بود. به پدرم گفته بود پسر شما، بچه نجیبی است، سرش از روی کفشش بلند نمیشود هرزه و ولگرد و شرور نیست، لذا اگر موافق باشید عصرها یا بعدازظهرها «منیر» را درس بدهد. منیر درسش عقب است و احتیاج به کمک معلم سرخانه دارد.
خدا میداند چه برق شوقی در چشم من زده شد. کور از خدا چه میخواهد دو چشم روشن. من که شبها ره خیال زده بودم و هزاران آرزو برای منیر داشتم، حالا اجازه یابم که به خانه آنان روم، این باور کردنی نبود.
از فردا در بهشت باز شد. بعدازظهرهمین که از مدرسه آمدم، لب حوض رفتم و صابون را برداشتم و خوب به سر و کلهام زدم تمیز شدم؛ لباس را مرتب کردم و در خانه منیر را زدم.
مرا به ارسی قشنگی راهنمایی کردند- درکهای ارسی از شیشههای آبی و قرمز پر شده بود. آفتاب در این شیشهها افتاده و روی قالی قشنگ اطاق منعکس میشد. انعکاس اینهمه نور رنگین اطاق را قشنگتر کرده بود. بوی نرم و دل آویزی هم میآمد. شاید بوی عطر بهار نارنج بود. پردههای اطراف اطاق از قلمکارهای خوش نقش اصفهان بود. آنچه یادم میآید نقش یکی از پردهها، مینیاتور مجنون مادر مرده بود که جماعتی از وحوش دور او جمع شده بودند و طفلک مادر مرده نی لبک میزد. کنار اطاق یک عسلی قشنگ گذاشته بودند. در یک سینی ورشو هم چند قلم و یک دوات بلور قشنگ، یک قلمدان خوش نقش و نگار و چند کتاب بود. معلوم بود باید آقا معلم پشت این عسلی روی زمین بنشیند و به درس گفتن مشغول گردد. همین که نشستم و چای خوردم در باز شد و منیر خانم وارد شدند. خش خش سرانداز (چادر نماز) هنوز در گوش بنده است.
درس شروع شد اما چه درسی؟ در ساعاتی که من به منیر درس میدادم، قلبم تاپ تاپ میزد. سرم روی کتاب بود و چشمم آن چشمان درخشان و آن گیسوان بلند را میپایید؛ اما چرا دزدانه میپاییدم؟ برای آنکه خانم بزرگ در کنار اطاق بود و پیوسته قلیان میکشید و با آن که مرا نجیب میدانست و دربارهام فکر بدی نداشت اما استدلال میکرد که دختر و پسر پنبه و آتشاند آنان را نباید در خلوت گذاشت.
کار درس منیر همآهنگ با عشق سوزان و مخفی من پیش میرفت. مخفی برای آنکه در کله ما فرو کرده بودند عشق باید با هجران شروع و ختم بشود. عشقی که با اندوه و خفا سروکار نداشته باشد، عشق نیست. اما دخترک که روح سالمتری داشت و هنوز به دوره ادبی نرسیده بود و میخواست به خواستههای روحش جواب دهد. از بیدست و پایی من در شگفت بود. حالا که حمقم به یادم میآید، غرق حیرت میشوم. حالم را شبیه بعضی از هنرمندان جوان نسل معاصر میبینم که برای شرح حال پر کردن زندگی میکنند، بیهوده خود را غیر عادی نشان میدهند و اندوه دروغکی به خود میگیرند. گاهی حرکات مضحکی میکنند تا شرح حال آنان پر شود از حوادث عجیب و غریب شاعرانه.
یکروز قصیدهای از خاقانی به منیر دیکته کردم قصیدهای زمخت و بد قیافه بود.
اکنون اگر کسی آن قصیده را برایم بخواند احساس میکنم سنگ پا به صورتم میکشند ولی محصل دوره ادبی هنرش همین قصیدههاست. فردا که قرار بود منیر قصیده را بخواند عوض جواب دادن خندید. از آن خندههای تمسخر و تحقیر، من به شدت ناراحت شدم اما منیر گفت:
آقا معلم حیف نیست تا شعر حافظ را گذاشتهاند، دختری قصیده خاقانی حفظ کند؟ آن هم این قصیده با آن قافیههای ثقیل و نامأنوس که مثل سیم خاردار دور قصیده را سرتاسر گرفته است وقتی حافظ شعری این چنین دارد:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
چرا باید این قصیده را حفظ کنم؟ من بخیال اینکه معلم باید خودش را بگیرد، قیافه تلخی گرفتم و به منیر گفتم درس خواندن و خندیدن دوتاست. من خانم بزرگ را به شهادت میگیرم که شما درست کار نمیکنید و به آقاجان شما هم خواهم گفت؛ اما همینکه این تعرض را کردم ناراحت شدم. به غلط کردن افتادم. احساس کردم منیر ناراحت شد و ممکن است ناراحتی او و حماقت ما مثل شعر توأمان مرحوم رشید یاسمی توأم شوند و عذر مرا بخواهند.
سر درد ندهم. بعد از چندی کار عشق من بالا گرفت. از منیر حرارت و شوق بود از من ناله و ندبه و نامه عاشقانه.
یک روز من و دو یار دبستانی من، در خانه گرد هم بودیم. منیر بو برده بود که غیر از من در خانه ما صدای یکی دو تن دیگر میآید، به بهانهای به خانه وارد شد و نمیدانم چه شد که توانست خودش را به دو رفیق من نشان دهد.
یاران من که بیچارگان هر دو شاگرد کلاس ادبیات بودند با دیدار منیر در «دام عشق افتادند.»
تفصیل نمیدهم، ماجرای رندی این دو رفیق دراز است اما گفتوگو یکجا بود که آن دو تن نیز مثل من شاگرد دوره ادبی بودند و تحت تأثیر لامارتین و ورتر و مجنون و فرهاد کوه کن- لابد مثل من فکر میکردند و از منیر عشق پاک میطلبیدند.
آندو تن میخواستند گریه کنند آه و ناله سر دهند و لو اینکه معشوق را در کنار داشته باشند، اصلاً معشوق در کنار را دوست نداشتند. هرچند روزبه روز منیر علاقهمندتر میشد اماحرف مرد یکی بود. محصل دوره ادبی جز هجران طالب هیچ نیست. مگر ورتر به وصل رسید؟ مگر مجنون لیلی را در بغل گرفت؟ مگر فرهاد جان شیرین را در راه معشوق نگذاشت؟ پس باید سوخت و ساخت و در هجران گذرانید تا معنای عشق خیالی را فهمید.
منیر بیچاره دانست که این امامزاده معجزه ندارد. مرا بیآنکه براند، در خیالات خویش گذاشت. نامههایام را با گرمی میپذیرفت اما کم کم بدان ارزش نامههایی داد که در مجلات هفتگی میخواند. نامه را با گرمی میگرفت، از اول تا آخر میخواند، تبسمی میکرد و تشویقم مینمود، اما قیمتی برای آنها قائل نبود.
منیر مرا اولین ذخیره عشق دانست. گرچه گرمی روزهای اول را نداشت ولی از چشم نینداخت در حقیقت و به عرف سیاستمداران بنده «عاشق قبل از دستور بودم» اما دو رفیق دیگر، از ماجرای عشق آنان با منیر اطلاع درستی در دستم نیست. چه شد که منیر هر دو را پخت، نمیدانم؛ شاید چون با خواهر آندو همکلاس بود، به منزلشان میرفت، شاید در کوچه و بازار شاه چراغ و حافظیه و سایر گردشگاههای شیراز عشقشان پیوند گرفت ولی آنچه مسلم بود صفات محصلان دوره ادبی بود که در آن دو رفیق همچون من شدید بود، آنان نیز طالب وصل نبودند.
از روی کتاب عشق بازی میکردند. اهل زنگی و عمل و تصمیم نبودند میخواستند عشقی باشد، معشوقی باشد ولی با هجران شدید. عشق افسانهای را میپسندیدند.
چشمتان روز بد نبیند، دو نفر مثل دو پلنگ گرسنه در هم افتاده بودند مشت و لگد و توسری مثل باران به سر هر دو میبارید. گاهی ایستاده یقه هم را میکشیدند، گاهی در خاک میغلتیدند. فحش و ناسزا مثل ریگ بهم میدادند!
بعد از ظهر یکی از روزهای بهار بود. به سختی به مدرسه میرفتم. منظره دم مدرسه بچشمم خورد و دو رفیق شفیق دوره ادبی چون دو پدر کشته در هم آمیخته بودند. با تعجب پیش رفتم داد زدم احمد! حسن! چه مرگی در جانتان افتاده خرس گندهها! خجالت نمیکشید مرده شورتان را ببرد، خاک بر سرتان بکنند آخر چه شده...
«رسول! آخر احمد بیشرف غیرت ندارد، بیرگ است. ناموس ندارد، دنبال نامزد من افتاده!!» چند مشت و لگد دنبال این جملات بسر حسن پرتاب شد. «رسول! نگفتم از حسن بیپدر و مادر توقع نباید داشت. نامرد پست فطرت دزدی ناموس کرده حالا دست بالا بلند شده میگوید نامزدم نامزدم – پدر سگ منیر نامزد توست؟ چوب تابوتش را روی کول تو نمیگذارد.»
«بله بله! چی چی! منیر! منیر نامزد شما توله سگها! منیر نامزد شما یا علی مدد» بنده هم عینک را از چشم برداشتم و محشر کبری راه افتاد. وقتی چشمهای حسن زیر مشت کبود شده بود، خون از سر و صورت من سرازیر بود و احمد بیحال از ضرب لگد در گوشهای افتاده بود، آژدان رسید و هر سه را ریسه کرد و به کلانتری برد. نمیدانید چقدر در راه غرش کردیم، هر سه یکدیگر را به قتل تهدید کردیم. هر سه به صورت هم تف انداختیم.
وقتی به کلانتری رسیدیم ستوانی جوان با سبیلهای دو گلاسی پشت میز نشسته بود در سینهاش یک پلاک برنجی شفاف میدرخشید روی پلاک برنجی نوشته بود افسر کشیک.
هنوز ننشسته بودیم که صدای سر کار ستوان بلند شد:
«ماشاالله! ماشاالله! خوب شد آقایان محصلاند، درس خوانده و تربیت شدهاند. راستی خجالت نمیکشید.»
احمد: «آقا خجالت یعنی چه؟ رفیق آدم به نامزدش چشم داشته باشد، تحمل پذیر نیست.»
حسن: «غلط زیادی نکن! حرف دهنات را بفهم. منیر نامزد تو نیست گوساله!.»
من: «ده پدر سوختههای وقیح! خوب رسم دوستی رابه جا آوردید! تف بر روی هر دو شما! پرروها! بیغیرتها!»
افسر کشیک: «مثل آدم باشید. خجالت نمیکشید؟ چشم فرهنگ روشن یک مشت حمال تربیت کرده است. مملکت فردا با این حمالها چه خواهد شد؟ یک کلمه اگر حرف بزنید دستور تخته و شلاق میدهم. بتمرگید ببینم قصه چیست.»
تحقیقات شروع شد و همه تحقیقات نوشته شد بعد افسر آژدانی را صدا کرد و به او گفت برو این دختر را با پدرش بیار اینجا.
نیمساعت بعد همه افراد خانواده در اطاق افسر کشیک جمع بودند. منیر خانم، پدر منیر، سه نامزد فعلی و دامادان آینده! منیر جان که حال ما سه عاشق بیقرار را دید و ژولیدگی و پریشانی و وضع نکبت بار هر یک را سنجید، نگاه تحقیر آمیزی به هر سه کرد و سرش را برگردانید و در چشم سرکار ستوان خیره شد. ستوان همینکه چشم در چشم منیر دوخت، دلش رفت و صلابت اولیه را از دست داد. ستوان به کلی تغییر کرد و فرمان چای برای پدر دختر داد. بعد خیلی مؤدب از پدر منیر معذرت خواست گفت:
«خیلی معذرت میخواهم شخص محترمی مثل جنابعالی را زحمت دادهام البته خواهید بخشید ولی آقا چاره نبود مجبور بودم کسب اطلاع کنم که این سه نره خر مدعیاند که نامزد دختر خانم محترمه سرکارند. گرچه میدانم فضولی میکنند اما بالاخره قربان ما مأموریم و برای تکمیل پرونده ناچاریم گاهی زحمت بدهیم...»
جمله سرکار ستوان تمام نشده بود که منیر تیروترقه شد و با خشم گفت:
«مرده شورها! نکبتها! چه غلطهای زیادی! من کفشم را نمیدهم جفت کنند! خیر آقاجان آن دو تا را نمیشناسم اما اون عینکیه معلم من بود!»
آه گویی طاق را بسر هر سه ما خراب کردند. نفسمان گرفت دنیا پیش چشممان سیاه شد. نتوانستیم سرمان را بلند کنیم.
افسر که لقمه چربی یافته بود و کم کم ما مزاحم بودیم زیر پایمان را فوری روفت گفت: «خجالت هم خوب چیزی است. با خانوادههای محترم نمیشود بازی کرد. این بار چون محصل هستید شما را بخشیدم ولی دفعه دیگر پدرتان را در میآورم. حالا دیگر زود گورتان را گم کنید» و بلافاصله از کلانتری بیرونمان کردند.
هفته، بعد در همسایگی ما آمد و شد زیاد بود. فردا شب عروسی منیر خانم بود. سرکار ستوان مرد مؤدبی بود و پدر منیر او را پسندیده بود. حال ما عشاق دوره ادبی روشن بود...
از خشم و برای آنکه صدای جنجال عروسی منیر را نشنوم، شب خیلی دیر به خانه برگشتم اما باز مطرب مجلس ول کن معامله نبود و میخواند:
لب بون اومدی گهوارهداری
هنوز من عاشقم تو بچهداری
رسول پرویزی، شلوارهای وصله دار (تهران: امیرکبیر، 1342)، چاپ اول 1336، ص 122-136.