«نقطه میخواست فرار کند» کتابی است به نویسندگی هشام مطر و تصویرگری جانلوکا بوتلو. این کتاب دربارهی «من» است، دربارهی تکتک ما، نه فقط انسانها، که تکتک جانداران و هر چیزی که بر زمین و بیرون زمین و در جهان است.
از دو سال پیش که تلسکوب جیمز وب، درک انسان را دربارهی شکلگیری هستی دگرگون کرد و اولین کهکشانها و بارقههای حیات را به انسان نشان داد، بسیاری از انسانها پس از تماشای این تصویرهای شگفت تلسکوپ، خودشان را ناچیز و بیارزش حس کردند؛ نقطهای بسیار ریز در هستی، در میان بیشمار کهکشانها که حتی زمین ما نقطهای نادیدنی است در درونشان.
اگر شما هم پس از تماشای تصویرهای تلسکوپ چنین حسی داشتید، کتاب «نقطه میخواست فرار کند» برای شماست!
کودکان هم مثل ما درگیر مقایسهی خود با دیگران هستند؛ همان مقایسهای که ما به آنها یاد میدهیم، آن هم با گفتن جملههایی شبیه به این: «این پسر را ببین چه خوب است... این دختر را ببین چقدر تمیز است... ببین نمرههایش خوب است... ببین چقدر خوب حرف میزند، ببین... نگاه کن...» و مرتب از آنها میخواهیم که خودشان را با دیگران مقایسه کنند و دیگران را ببینند، بدون اینکه بدانیم با هربار نگاه کردن به دیگران از نگاه کردن به خودشان و شناخت خودشان باز میمانند و از خودشان دور و دورتر میشوند.
تصور کنید بهجای این جملهها به کودکان بگوییم: «به خودت نگاه کن میدانم چقدر توانا هستی... میدانم چقدر استعداد داری... چقدر این کارت خوب است... چقدر خوب میتوانی این کار را انجام دهی... من به تو باور دارم... به خودت نگاه کن... میدانم تو میتوانی...» و جملههایی شبیه به این. جملههایی که سبب میشود کودکان خودشان را بهتر بشناسند و توانمند و قوی شوند. کودکی که خودش و تواناییهایش را باور دارد بهتر میتواند با دیگران ارتباط بگیرد، شادتر است و دیگران را آزار نمیدهد. دوستان بهتری انتخاب میکند و موفقیتهای بیشتری خواهد داشت.
داستان «نقطه میخواست فرار کند» داستان ماست، داستان هرکدام از ما که نمیدانیم چرا در این جهان هستیم و میخواهیم چه کنیم. داستان ما که گاهی خودمان را بیارزش حس میکنیم: «نقطه فکر میکرد نقطه بودن چه فایدهای دارد.» نقطه نمیداند چرا باید انتهای جملهها بیاید، میخواهد چیز مهمی باشد و خودش را بیفایده حس میکند. دلش میخواهد یک اثر هنری باشد یا یک خط منحنی یا صاف. او احساسها و فکرهایش را درک نمیکند و برای پرسشهایش پاسخی ندارد: «نقطه چه میخواست؟ که بود؟ و چرا حرفی از خودش نداشت؟»
نقطه فرار میکند، از خودش فرار میکند؛ چون پاسخ پرسشهایش را نمیداند. او خودش را خیلی کوچک میداند و در جهان بزرگ، خودش را نادیدنی میداند. ناگهان در ذهنش خودش را درختی تصور میکند و ماهی در آسمان شب و بادکنکی در آسمان. از آن بالا میبیند که همهچیز از نقطه ساخته شده است. دانههای ماسه، قطرههای باران و ستارههای آسمان، حتی نور چراغهایی که شهر را چراغانی میکنند: «همهچیز از نقطه ساخته شده بود.» نقطه در پایان داستان خود میفهمد که همهی جهان را در قلب خودش دارد و همهی چیزی که میخواهد خود اوست!
این کتاب را برای کودکان بخوانید و از آنها بخواهید از کارهایی که میتوانند انجام دهند بگویند. بپرسید میدانند چقدر توانایی و استعداد دارند که هنوز کشفشان نکردهاند؟ آنها را ترغیب کنید تا خودشان را دوست داشته باشند و از مقایسهی خودشان با دیگران دست بردارند. بگویید انسانهای بزرگ میدانند نقطهای کوچک در جهان هستند، البته این را هم میدانند که جهان از نقطهها درست شده است و هر نقطهای باارزش است. فقط اگر هر نقطه بداند که تا چه اندازه میتواند بزرگ باشد!