«مراقبم باش!» قصه یوری و آقای اشنیپل است، و حتی ما. کتاب مال ماست و آقای اشنیپل درست وسط کتاب ما لمدادهاست. این آقا ظاهراً بلد نیست از کودکان مراقبت کند، اما بهخوبی میتواند چهارچوبهای یوری را که هیچ ایدهای برای بازی ندارد و هر نظری را خطرناک میداند، بشکند. حتی چهارچوب کتاب ما را هم. میخواهم بگویم «مراقبم باش!» داستان ما هم هست، ما و کتابمان و قوانینمان.
- نویسنده: لورنز پائولی
- تصویرگر: میریام زدلیوس
- مترجم: نگین کتال
- انتشارات مبتکران - ۱۳۹۶
ما که والدین هستیم و برای ساختن دیوارهای کنترل کودکان، بهانه مراقبت و نگهداری داریم. جهان پرلذتشان را ناامن جلوه میدهیم. با پیشبینی خطرِ هر تجربه جدیدی، راه جسارت و شجاعت را میبندیم. ما که عقل بزرگسالی داریم؛ و وقتی کنار کودکی هستی، عقل بزگسالی میتواند نوعی بیماری باشد. این بیماری خطرناک است. قبلاز هر چیز ماهیچهها را برای هر حرکت پرنشاطی خشک میکند. خطر افزایش قد دارد. ممکن است قد یک نفر را چنان بلند کند که هر چیزی آن پایین بسیار ناچیز و بیارزش جلوه کند. این بیماری توان بستن دستوپای کودک را دارد و علائمش را از درون شروع میکند. به اولین نشانههای کودک درون که میرسد، دستوپایش را میبندد و با سرعت زیادی شیوع پیدا میکند و بسیار مسری است.
آقای اشنیپل این بیماری را ندارد. کاملاً سالم بهنظر میسد. کلاهی آشنا همراه دارد. انگار کلاهش متعلق به کتابی قدیمی است، از گذشتهای نه خیلی دور. آمده تا خاطره دوستیای جسورانه را بهیاد ما بیاورد. دوستیِ بزرگسالی با کودکی که معیارهای کودکانه را میشناسد و برای مبتلایان به بیماریِ عقل بزرگسالی پیامی و علاجی دارد.
این کلاه انگار کلاه نیست. بیشتر شبیه مار بواست که فیلی را قورت داده. لانه پرنده صلح و آزادی است و چتر نجات کودک هم میشود.
آقای اشنیپل از اول آمدهاست سرنوشت این کتاب را عوض کند. او میتواند فردا را امروز زندگی کند. در نبودِ برف، پیچیده در نوار دستمالکاغذیها، آدمبرفی شود. پس ننویش را به درختهای بهاری و جوانِ کتاب ما میبندد و منتظر یوری میماند.
یوری یک قطعه کولاژ است. با قالبش از دنیای دیگری بریده شده و به کتاب ما و دنیای آقای اشنیپل چسبیدهاست. بازی را خود یوری شروع میکند و دیگر قسمتی کندهشده از دنیایی قالبی نیست؛ یعنی او توان خارج شدن از چهارچوبش را دارد. با اولین حرکت، قواعد کتاب ما را درهممیریزد، تا جاییکه در صفحة بعدی نوشتهها سروته میشوند. قرار است دنیا مطابق میل یوری تغییرِجهت دهد و دنیایی بابِ میل و خواسته او شود. اما یوری ایدهای برای تغییر ندارد. بندهای خطر و احتیاط دستوپایش را بستهاند. او به بیماری مسری عاقل بودن مبتلا شدهاست.
تنها راه نجات از قوانین و قاعدهها یک فرقون است. آنها بهمحض اینکه سرعت میگیرند و از صفحه خارج میشوند، دنیا تغییر میکند. دنیای بزرگسالی، با وحشت از خطر، در همان صفحهای که از خانم آسپریلا سبقت میگیرند، تمام میشود و نشانههای دنیای خیالی و پرهیجان کودکی آشکار میشود: تمساح دوچرخهسوار؛ موش تراکتورسوار؛ گربه هواپیماسوار؛ و خوکهایی که روی سقف ماشینشان پیانو بار زدهاند. همه لبخند به لب دارند. دیگر وحشت و ترس و نگرانی در صورت کسی دیده نمیشود. از زمین که بلند میشوند، سگ عروسکی یوری جانمیگیرد و همانوقت صاحب موشک و دوستی تازه میشود. درمقابلِ نگاه ملامتگر و شاید والدانة خورشید و ماه، یوری چشمبسته فقط لذت میبرد و از دنیای کتاب و دنیای ما خارج میشود.
اما اگر آنها اینهمه از ما دور شوند خوب است؟ داستان ما بدون یوری و آقای اشنیپل ناتمام میماند. اینهمه دوری و جسارتورزی برای هیچکداممان خوب نیست. اینکه آنها کجا رفتهاند یا چقدر دور شدهاند، چندان مهم نیست، مسئله این است که ما بدون آنها باید چکار کنیم؟ چنین پایانی را کسی دوست ندارد. چطور میتوانیم برشانگردانیم؟ کار سختی نباید باشد. فقط کافی است کتاب را بالا بگیریم. فرصتی فراهم کنیم تا خودشان بدون هیچ نگرانیای برگردند، حتی اگر زانوی شلوار یوری پاره شدهباشد یا فرقون خراب شدهباشد یا چیزی گم شدهباشد. آنها برخواهندگشت، اگر لذت کامل بردهباشند و زمانشان به عقربههای ساعت محدود نشدهباشد، یعنی زمان برایشان تعریف متعارف نداشتهباشد. هر وقتِ سال میشود آدمبرفی ساخت و همیشه هم برای ساخت آدمبرفی به برف نیاز نداریم.
این آخرِ کتاب «مراقبم باش!» نیست. چون این کتاب فقط قصه یوری و آقای اشنیپل نبود. این کتاب از اول مال ما بوده، پس پایانش هم دست ماست. ما میتوانیم داستانمان را از اول شروع کنیم و بعداز خواندن این کتاب دیگر والدینی با یک کتاب قانون زیر بغل نباشیم. از چهارچوب قوانین خارج شویم و دنیا را همراه کودکمان دوباره زندگی کنیم.